قیام حسینی با همه رمز و رازهای آشکار و نهانش، شاهدی برای از جان گذشتگی و ایثار افلاکیانی است که بدون توجه به ظواهر دنیایی، زیباترین و خوشترین عاقبتها را برای خود خریداری کردند.
شهدای کربلا را باید جزو برترین انسانهای تاریخ و همنشین انبیاء و اولیاء در بهشت جاویدان خدا نامید.
این سلسله مطالب، نوشتاری کوتاه از شرح حال تعدادی از اولیای دشت نینوا با استناد به دانشنامه امام حسین (ع) است که در این بخش «مسلم بن عوسجه» و «حبیب بن مظاهر» معرفی میشوند.
* مسلم بن عوسجه
مسلم بن عوسجه اسدی، کنیهاش ابو حَجْل و مردی شجاع و عابد و یکی از برجستهترین یاران امام حسین (ع) در ماجرای کربلا بوده است.
مسلم، در جنگ آذربایجان در صدر اسلام، حضوری فعال داشته است و برخی، وی را از یاران پیامبر خدا (ع) دانستهاند؛ ولی دلیل معتبری بر این مدعا نیافتیم.
وی در نهضت کوفه و همکاری با مسلم بن عقیل، فعالیت چشمگیری داشت؛ اما در ماجرای جستوجو برای یافتن مخفیگاه مسلم، فریب معقل، غلام ابن زیاد را خورد و بدین سان، با نفوذ معقل در تشکیلات نهضت، ابن زیاد در جریان اقداماتی که مسلم بن عقیل میخواست انجام دهد، قرار گرفت. بنابراین میتوان گفت که این اشتباه در شکست نهضت کوفه بی تأثیر نبود؛ اما در جریان حمله نظامی به قصر ابن زیاد، یکی از فرماندهان گروه حمله کننده بود. او پس از شکست نهضت کوفه، خود را در کربلا به امام حسین (ع) رساند و عاشقانه در خدمت امام (ع) بود.
سخنان وی در شب عاشورا هنگامی که امام حسین (ع) به یاران خویش، اجازه جدا شدن از خود را داد، حاکی از استواری ایمان و نهایت عشق و ارادت او به اهل بیت (ع) است.
مسلم بن عوسجه، نخستین شهید از خیل شهدای کربلاست.
او در لحظات آخر زندگی، تنها وصیتش به دوست صمیمی خود، حبیب این بود: «سفارش این [حسین] را به تو میکنم. پس برایش بجنگ [و جان بده].
در «زیارت ناحیه مقدسه» خطاب به مسلم بن عوسجه آمده: «سلام بر مسلم بن عوسجه اسدی؛ آن که چون حسین (ع) به او اجازه بازگشت داد، گفت: آیا تو را رها کنیم؟ آن گاه در پیشگاه خدا، چه عذری برای ادا نکردن حق تو خواهیم داشت؟! به خدا سوگند نه؛ تا آنکه این نیزهام را در سینههای آنان بشکنم و تا قبضه این شمشیر در دستم است، آنان را با آن میزنم و از تو جدا نمیشوم؛ و اگر سلاحی نداشتم تا با آنان بجنگم، سنگ به آنان پرتاب میکنم و از تو جدا نمیشوم تا با تو بمیرم.» تو نخستین کسی بودی که جان خود را تقدیم کرد، و نخستین شهیدی بودی که به دیدار خدا رسید و پیمانه عمرش به پایان رسید. سوگند به پروردگار کعبه، رستگار شدی! خداوند قرار گرفتن تو پیش روی امامت و از خودگذشتگیات را سپاس گزارد، آنگاه که حسین(ع) به سوی تو ـ که بر زمین افتاده بودی ـ آمد و فرمود: «ای مسلم بن عوسجه! خدایت رحمت کند!» و تلاوت کرد: «برخی از آنان پیمان خویش را به انجام رساندند و به شهادت رسیدند؛ و برخی، چشم به راه شهادت نشستهاند و هرگز تغییر و تبدیلی در پیمان خود ندادهاند.» خداوند، همدستان در کشتن تو، عبدالله ضبابی و عبدالله بن خشکاره بجلی را لعنت کند!»
همچنین در «تاریخ الطبری» به نقل از زبیدی آمده است: عمر و بن حجاج، در جناح راست سپاه عمر بن سعد، از کناره فرات به حسین (ع) حمله برد و لشکر حسین (ع) ساعتی به هم ریخت و مسلم بن عوسجه اسدی، نخستین یار حسین (ع) بود که بر زمین افتاد. سپس، عمرو بن حجاج و یارانش، بازگشتند. غبار که برطرف شد، دیدند که مسلم، بر زمین افتاده است. حسین (ع) به سوی او رفت. هنوز نیمه جانی داشت. حسین به او فرمود: «ای مسلم بن عوسجه! خدایت رحمت کند! برخی از آنان، پیمان خویش را به انجام رساند و به شهادت رسیدند؛ و برخی چشم به راه شهادت نشستهاند و هرگز تغییر و تبدیلی در پیمان خود ندادهاند.»
حبیب بن مظاهر، به او نزدیک شد و گفت: «ای مسلم! مرگت بر من گران است؛ اما تو را به بهشت، بشارت باد!»
مسلم، با صدای ضعیفی به او گفت: «خداوند، به تو بشارت خیر دهد!»
حبیب به او گفت: «اگر نبود که میدانم تا ساعتی دیگر، خود به تو میپیوندم، دوست داشتم که به هر چه برایت اهمیت داشت، وصیت میکردی تا به خاطر خویشاوندی و همکیشی، آنها را برایت به انجام میرساندم.»
مسلم گفت: «من به تو ـ خدا رحمتت کند ـ سفارش این را میکنم (و با دستش به حسین (ع) اشاره کرد) که جانت را در دفاع از او بگذاری.»
حبیب گفت: «به خدای کعبه سوگند، چنین میکنم!»
مسلم، خیلی زود، در دستان یاران حسین (ع) جان داد. دخترش فریاد کشید و گفت: «وای ای پسر عوسجه! وای، سرور من!»
یاران عمرو بن حجاج ندا دادند: «مسلم بن عوسجه اسدی را کشتیم!»
شَبَث، به برخی از اطرافیان گفت: «مادرهایتان به عزایتان بنشینند! خودتان را با دست خودتان میکشید و خود را زیر دست دیگران قرار داده، خوشحالی میکنید که مانند مسلم بن عوسجه را کشتهاید؟! بدانید که سوگند به آن که برایش اسلام آوردهام، بسی عزتها از او در میان مسلمانان دیدهام. او را در فتح جبال آذربایجان دیدم که شش تن از مشرکان را کشت، پیش از آن که سواران مسلمان برسند. آیا مانند اویی از شما کشته میشود و شادی میکنید؟!»
و کسانی که مسلم بن عوسجه را کشتند، مسلم بن عبدالله ضبابی و عبدالرحمان بن ابی خشکارة بجلی بودند.
در کتاب «جواهر المطالب» نیز آمده است: ابن سعد و لشکر، از همه سو حمله کردند. نخستین کس از یاران حسین (ع) که کشته شد، مسلم بن عوسجه بود ـ که خدا رحمتش کند ـ. شمر ـکه خدا لعنتش کند ـ به حسین (ع) یورش برد و همراهانش نیز از هر سو، به حسین (ع) و یارانش، هجوم بردند.
یاران حسین (ع)، به سختی جنگیدند و به جایی از لشکر دشمن حمله نمیبردند، جز آن که آن را از هم میشکافتند. یاران عمر بن سعد، آنان را تیرباران کردند و بیشتر اسبانشان را از پای درآوردند. از این رو، همه آنها پیاده شدند و دشمنان، به درون خیمههایشان آمدند و آنها را سوزاندند.
* حبیببن مظاهر
حبیببن مظاهر اسدی که در منابع رجالی و تاریخی، از وی با نام حبیب بن مُظهّر فَقعَسی نیز یاد شده، از یاران خاص امام علی، امام حسن و امام حسین (ع) بوده و به گفته ابن حجر، دوران پیامبر خدا (ع) را نیز درک کرده است.
وی در دوران حکومت امام علی (ع)، یکی از اعضای سپاه ویژه ایشان که شرطة الخمیس (گردان پنجشنبه) نامیده میشد، بوده است.
مذاکرات حبیب بن مظاهر با میثم تمار و رشید هجری درباره آینده، نشانه آن است که آنان از اصحاب سر امام علی (ع) و برخوردار از کمالات بلند معنوی و علم منایا و بلایا (مرگها و حادثهها) بودهاند.
وی، در زمره نخستین کسانی بود که از امام حسین (ع) برای آمدن به کوفه، دعوت کردند و پس از ورود مسلم (ع) به کوفه و قرائت نامه امام (ع) برای مردم کوفه، پس از عابس که ضمن اظهار تردید در صداقت مردم کوفه، سوگند یاد کرد که شخصا دعوت امام (ع) و نماینده ایشان را میپذیرد و برای رضای خدا با دشمنان آنان میجنگد تا خدا را ملاقات کند از جا برخاست و گفت: «خداوند، تو را بیامرزد! آنچه را در نظر داشتی، با سخنی کوتاه، بیان کردی.» سپس گفت: «به خداوندی که جز او خدایی نیست، سوگند، من هم نظری همچون نظر او دارم.»
پس از سخنان این دو نفر، بیعت مردم با مسلم بن عقیل، آغاز شد. همچنین حبیب، در بیعت گرفتن از مردم کوفه، نقشی فعال داشت.
وی پس از حضور در کربلا نیز برای جذب نیرو برای سپاه امام (ع) از طایفه بنیاسد و برخورد با دشمنان، تلاشهای فراوانی داشت.
حبیب، در روز عاشورا، فرماندهی جناح چپ سپاه امام (ع) را به عهده داشت و از آرامش و روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. چنانکه در آستانه شهادت، شاد بود و بر اساس نقلی، با همرزمان خود، شوخی میکرد. بریر به او گفت: «برادر! الان وقت خنده نیست.»
حبیب،پاسخ داد: «کجا برای شادمانی، بهتر از اینجا؟ به خدا سوگند، جز این نیست که این گروه اوباش، با شمشیرهایشان به ما هجوم میآورند و ما با حورالعین، هماغوش میشویم.»
وی، در حالی که این اشعار را زمزمه میکرد، به سپاه دشمن، حملهور شد:
من، حبیبم و پدرم، مظاهر است
یکه سوار پیکارجو، میان شعلههای جنگ
شما، آمادهتر و پر شمارترید
و ما، وفادارتر و شکیباتر از شماییم.
ما، حجتی برتر و حقی روشنتر داریم
و از شما، پرهیزکارتریم و دلیل بهتری داریم.
او همچنان رزمید تا به خیل شهدای کربلا پیوست. شهادت حبیب، برای امام حسین (ع) بسیار ناگوار بود. لذا هنگامی که وی شهید شد، فرمود: «من، شهادت خود و یاران حمایتگرم را به حساب خدا میگذارم.»
در زیارت «ناحیه مقدسه» آمده است: «سلام بر حبیب بن مظاهر اسدی!»
گفتنی است که فاضل دربندی، در کتاب اسرارالشهادة، داستان مفصلی را درباره ملاقات حبیب بن مظاهر با مسلم بن عوسجه در مغازه عطاری در بازار کوفه برای خرید رنگ، همچنین نامه امام حسین (ع) به حبیب و دعوت از او برای یاری خود، گفتوگوی حبیب با همسرش درباره رفتن به کربلا، سخن گفتن غلام حبیب با اسب وی در خارج از کوفه، چگونگی رسیدن حبیب به کربلا و ابلاغ سلام زینب (ع) به وی هنگام ورود به کربلا نقل کرده است که مانند بسیاری از مطالب دیگر این کتاب در منابع معتبر اثری از آنها دیده نمیشود و متأسفانه بسیاری از اهل منبر و مرثیه سرایان آنها را نقل میکنند
با این حال در «رجال الکشّی» به نقل از فضیل بن زبیر آمده است: میثم تمار، سوار بر اسبش میرفت که حبیب بن مظاهر اسدی را در مجلس قبیله بنی اسد، دید. آنها با هم سخن گفتند تا آنجا که گردن اسبهایشان در هم فرو رفت.
سپس حبیب گفت: «گویی پیرمرد شکم بزرگ را میبینم که در دارالرزق، خربزه میفروشد و به خاطر محبت نسبت به خاندان پیامبرش، به دار آویخته شده و بر همان چوبه دار شکمش را شکافتهاند.»
میثم گفت: «من نیز مردی سرخرو با دو گیسوی بافته را میشناسم که بیرون میآید تا فرزند دختر پیامبرش را یاری دهد و کشته میشود و سرش را به کوفه میبرند.»
آنگاه آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: «دروغگوتر از این دو ندیده بودیم.»
اهل مجلس هنوز متفرق نشده بودند که رشید هَجَری آمد و از اهل مجلس درباره آن دو پرسید. گفتند: «از هم جدا شدند و شنیدیم که اینگونه میگویند.» رشید گفت: «خداوند میثم را رحمت کند! فراموش کرد که بگوید و صد درهم بر جایزه آورنده سر حبیب میافزایند.»
سپس رشید رفت و اهل مجلس گفتند: «به خدا سوگند این دروغگوترین آنان بود.»
همان مردم میگویند: «به خدا سوگند روزگاری نگذشت که میثم را بر در خانه عمرو بن حریث به دار آویخته دیدیم. نیز شاهد بودیم که سر حبیب بن مظاهر را که همراه با حسین (ع) کشته شده بود، آوردند و همه آنچه را گفته بودند به چشم دیدیم.»
حبیب از هفتاد تن یاران یاری دهنده حسین (ع) بود که کوههایی از آهن و شمشیر را پیش روی خود دیدند و با سینه و صورت به استقبال نیزه و شمشیر رفتند، در حالی که امان و مال به آنها پیشنهاد شده بود؛ ولی آنان پاسخ رد دادند و گفتند: «ما نزد پیامبر خدا عذری نداریم، اگر حسین (ع) کشته شود و ما جانی در بدن داشته و نظارهگر باشیم.»
سپس گرد او چرخیدند تا به شهادت رسیدند.
در «تاریخ الطبری» به نقل از ابو مخنف نوشته شده است: سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم برایم نقل کرد: حسین (ع) در ظهر عاشورا فرمود: «از آنان بخواهید که دست نگه دارند تا نماز بخوانیم».
حصین بن تمیم گفت:این [نماز] پذیرفته نمیشود
حبیب بن مظاهر گفت: پذیرفته نمیشود؟! گمان بردهای که نماز از خاندان پیامبر خدا پذیرفته نمیشود و از تو ـ ای درازگوش ـ پذیرفته میشود؟!
حصین بن تمیم به آنان یورش برد حبیب بن مظاهر نیز به سوی او بیرون آمد و با شمشیر به صورت اسبش زد. اسب دستهایش را بلند کرد و حصین از آن بر زمین افتاد و یارانش او را با خود بردند و نجاتش دادند. حبیب شروع به رجزخوانی کرد:
سوگند یاد میکنم که اگر به شمار شما بودیم
یا حتی نصف شما، گروه گروه فرار میکردید
ای بد تباران و پلیدان
و آن روز چنین رجز خواند:
من حبیب هستم و پدرم مظاهر است
یکه سوار پیکار جو، میان شعلههای جنگ
شما آمادهتر و پر شمارترید
و ما وفادارتر و شکیباتر
و ما با حجت برتر و حق آشکارتریم
و از شما پرهیزکارتریم و دلیل بهتری داریم.
سپس سخت جنگید. مردی از قبیله بنی تمیم به او حمله برد و با شمشیر به سرش زد و خون او را ریخت. نام آن مرد بدیل بن صریم و از قبیله بنی عقفان بود. مردی دیگر از بنی تمیم نیز به او حمله بردو او را با نیزه به زمین اندخت. حبیب میخواست برخیزد که حصین بن تمیم با شمشیر بر سرش زد و او را دوباره بر زمین انداخت. مرد تمیمی فرود آمد و سرش را از تن جدا کرد.
حصین به او گفت: «من شریک تو در کشتن او بودم.»
اما او گفت: «به خدا سوگند کسی جز من او را نکشت.»
حصین گفت: «سر را به من بده تا به گردن اسبم بیاویزم و مردم ببینند و شرکت جستن مرا در کشتن او بدانند. سپس آن را بگیر و به نزد عبیدالله بن زیاد ببر که من نیازی به جایزه کشتن او ندارم.»
مرد تمیمی نپذیرفت ولی قومشان آن دو را بر همین گونهای که گفته شد صلح دادند و او سر حبیب بن مظاهر را به حصین داد تا به گردن اسبش بیاویزد و میان لشکر بچرخاند. سپس آن را به او بدهد.
هنگامی که به کوفه بازگشتند آن دیگری سر حبیب را گرفت و به سینه اسبش آویخت و با همان به دیدار ابن زیاد در کاخش رفت. قاسم پسر حبیب ـ که در آن زمان نوجوان بود ـ او را دید و همراه سوار رفت و بی آنکه از او جدا شود با وی به درون کاخ رفت و چون خارج شد، با او بیرون آمد. سوار به او بدگمان شد و گفت: «پسرکم! چرا دنبال من میآیی؟»
گفت: «چیزی نیست.»
گفت: «چرا پسرکم! به من بگو»
گفت: «این سری که همراه توست، سر پدر من است. آیا آن را به من میدهی تا آن را به خاک بسپارم؟»
گفت: «پسرکم! امیر (ابن زیاد) به دفن او رضایت نمیدهد و من میخواهم که امیر پاداش نیکویی در برابر کشتن او به من بدهد.»
جوان به او گفت: «اما خداوند، بر این کار چیزی جز بدترین سزا به تو نمیدهد. بدان که به خدا سوگند بهتر از خودت را کشتهای.»
آن جوان گریست و آنگاه صبر کرد تا بزرگ شد و هم و غمش جز این نبود تا قاتل پدرش را تعقیب کند و در نخستین فرصت او را به انتقام پدرش بکشد.
به روزگار فرمانروایی مصعب بن زبیر بر عراق و نبردش در باجمیرا، آن پسر به اردوگاه مصعب وارد شد و قاتل پدرش را در خیمهاش دید. با استفاده از غفلت او به آنجا رفت و آمد کرد و تا نیم روزی که به خواب رفته بود، بر وی وارد شد و او را با شمشیر زد تا جان داد.
محمد بن قیس برای من (ابو مخنف) گفت: «هنگامی که حبیب بن مظاهر کشته شد، حسین (ع) آشفته گشت و فرمود: خود و یاران یاری کنندهام را به حساب خدا میگذارم و شکیبایی میکنم».