همه چیز آماده بود. اهرم ارتفاع را بالاتر کشیدم. بار خارجی از زمین جدا شد. راهنما سرش را میان دو صندلی آورد تا چیزی بگوید که چشمش به پسرک افتاد. وحشت زده عقب کشید و روی بارها نشست.مشغول بررسی وضعیت فنی هلیکوپتر بودم که صدای بهرام به گوشم رسید.
- سیدعلی، بدو! آماده شو!
بهرام سلطانی از دوستان قدیمی‌ام و یکی از خلبانان جنگ دیده بود. خلق و خوی آرامی داشت و صبور و نترس بود، به همین علت با او به مأموریت می‌رفتم.
کتاب فنی هلیکوپتر را به یکی از همکارانم دادم و به طرف دفتر عملیات راه افتادم. قرار بود برای حمل‌ونقل مهمات و مواد غذایی به "آلواتان " برویم. افسر عملیات توضیحات لازم را داد و گفت که برای سوخت‌گیری باید به پایگاه بروم. اما بهرام قبل از این که مرا صدا کند، تمام کارها را انجام داده بود.
- سوخت زدم، مخزن کاملاً پر است. هلیکوپتر را بازدید کرده‌ام، وضعیت خوبی دارد. وسایل مورد نیاز را هم داخل اتاقک خلبان گذاشته‌ام.
انگشتم را روی پیشانی کشیدم و گفتم: "شرمنده آقا بهرام. "
معطل نکردیم و به سوی کوه های آلواتان به پرواز درآمدیم. چند روز قبل، باران تند بهاری زمین را شسته بود و علف های سبز سر از خاک درآورده بودند. دشت و دره و دامنه کوه ها مثل مخمل سبز شده بودند. گل‌های رنگارنگ آن‌قدر طبیعت زیر پای‌مان را قشنگ کرده بودند که دوست داشتم همراه بچه‌هایم روی آن فرش زیبا می‌دویدیم.
هنوز ساعتی از طلوع خورشید نگذشته بود که به پایگاه سپاه در آلواتان رسیدیم. چادرهای زیادی دور تا دور پایگاه برپا شده بود. چند ساختمان کوچک که بیشتر شبیه اتاق بودند، در میان آنها خودنمایی می‌کردند. خوب که پایگاه را نگاه کردم، از بهرام پرسیدم: "کجا فرود بیاییم؟ "
به نقطه‌ای در وسط پایگاه اشاره کرد و گفت: آن‌جا! دارند علامت می‌دهند.
ولی باد ملخ چادرها را از جا می‌کند.
بهرام دوباره به محل فرود نگاه کرد و جواب داد: "جای بهتری وجود ندارد. "
با این حرف او برای شناسایی بهتر، در ارتفاعی مناسب روی پایگاه پرواز کردم. بهرام چشم از ارتفاعات اطراف برنمی‌داشت.
- سیدجان، از این ارتفاعات چه جور بالا برویم؟ اصلاً جایی برای دویدن هلیکوپتر نداریم.
درست می‌گفت. از محل فرود تا ابتدایی دامنه آلواتان فاصله زیادی وجود نداشت و نمی‌توانستیم به صورت معمول از زمین بلند بشویم. مجبور بودیم از حداکثر قدرت موتور استفاده کنیم و با زاویه بسته اوج بگیریم. این مسئله ما را با خطرات جدی روبه‌رو می‌کرد. مثل خاموش شدن موتور به علت نقص فنی که در این صورت شانس کمی برای زنده ماندن داشتیم.
نگاهم را از دامنه تا سینه‌کش کوه بالا کشیدم. از داخل هلیکوپتر در حال فرود نمی‌توانیم قله را ببینم. وقتی فرود آمدیم، چشمم به جعبه‌های مهمات و گونی‌های مواد غذایی افتاد. بهرام را صدا کردم و به صندلی هلیکوپتر تکیه دادم.
- آقا بهرام، سربالایی را ولش کن، بگو این همه بار را چطور باید برد؟ فقط خدا کند پاکسازی شده باشد، وگرنه...
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت: "ای بابا! لازم نیست دلت شور بزند. مردن که سخت نیست! "
به اتفاق بهرام و مسئول هماهنگی به طرف چادر فرماندهی راه افتادیم. در راه چند پسر بچه توجه‌ام را به خود جلب کردند. در این فکر بودم که آنها در میان نیروهای بسیج چه می‌کنند که یک نفر به پیشوازمان آمد و ما را به داخل چادر فرماندهی دعوت کرد. پس از سلام و احوالپرسی از فرمانده پایگاه علت حضور پسربچه‌ها را پرسیدم.
- حدود بیست خانواده بر اثر حمله نیروهای ضد انقلاب عزیزان خود را از دست داده‌اند و خانه‌های‌شان در آتش سوخته است. برای آنان جا و مکان آماده کرده‌ایم؛ مدرسه هم دارند که الان زنگ تفریح‌شان است.
پس از خوردن چای، یکی از برادران پاسدار علت حضورمان را بیان کرد.
- کوه آلواتان در دست نیروهای خودمان است. عراقی‌ها و ضد انقلاب، در داخل خاک عراق منتظر فرصت مناسب برای حمله هستند. بنابراین لازم است تا قبل از ظهر، مهمات و مواد غذایی به قله برسانیم. اگر بخواهیم از اسب و قاطر و الاغ استفاده کنیم، یک هفته طول می‌کشد که این کار به صلاح نیست.
مخزن سوخت فقط به اندازه دو ساعت و نیم پرواز، بنزین جا می‌گرفت، تا آن لحظه حدود یک ساعت پرواز کرده بودیم. بنابراین با آن همه مهمات و مواد غذایی و کمبود سوخت نمی‌توانستیم در مدت زمان کمی، آنچه را او می‌خواست انجام دهیم. مشکلات کار به او گفتم.
- ما فقط به اندازه یک ساعت سوخت داریم. نمی‌توانیم آن طور که شما می‌خواهید کار را انجام بدهیم. مقداری مهمات و مواد غذایی را به بالای قله می‌رسانیم و برای سوخت‌گیری به پایگاه خودمان باز می‌گردیم.
نمی‌دانم کجای حرفم اشتباه بود که عصبانی شد.
- هلیکوپتری برایم فرستاده‌اند که فقط یک ساعت می‌تواند پرواز کند! شما دارید بهانه می‌گیرید که مأموریت انجام ندهید. می‌ترسید! وگرنه کاری ندارد. من جای شما بودم با دو دفعه بارگیری همه مهمات و مواد غذایی را می‌بردم.
نمی‌توانستم جوابش را بدهم. از قدرت هلیکوپتر اطلاعات کافی نداشت و فکر می‌کرد که مثل کامیون است. اگر توضیح می‌دادم، کار مشکل‌تر می‌شد. برای حفظ روحیه‌ام و جواب ندادن به حرف های او با بهرام از چادر بیرون آمدیم. نفسی تازه کردم و به چهره برافروخته بهرام نگاهی انداختم. هر دو حرفهای زیادی داشتیم که به یکدیگر بزنیم، اما امکان مناسبی نبود.
همکار فنی ما مشغول بررسی وضع هلیکوپتر بود. پسربچه‌ها از فاصله نزدیک چشم به حرکاتش دوخته بودند. نمی‌دانم چه چیز باعث شد همه چیز را فراموش کنم و به پسر بچه‌ها فکر کنم.
زمان کوتاهی نگذشته بود که مسئول هماهنگی خودش را به ما رساند و گفت: "سید، هر مقدار از مهمات و مواد غذایی را که می‌توانید به قله برسانید. بقیه‌اش را خودشان می‌برند. "
بسیجی‌ها گوش به فرمان فرمانده خود هرچه می‌توانستند، داخل هلیکوپتر بردند. مهمات و مواد غذایی را روی هم چیدند. هرچه برایشان توضیح می‌دادیم نمی‌توانیم آن مقدار بار را جابه‌جا کنیم، کسی به حرف‌مان گوش نمی‌داد. مسئول هماهنگی هم نتوانست فرمانده را راضی کند که به اندازه مجاز بار به داخل هلیکوپتر ببرند. مجبور شدم بهرام را به گوشه‌‌ای بکشانم.
- آقا بهرام، مثل این که باید کاری کرد. اگر این طور پیش برود، قبل از رسیدن به دامنه به زمین می‌خوریم و....
بهرام نگاهی به صورت برافروخته فرمانده بسیجی‌ها انداخت و گفت: سیدجان، دل نگران بچه‌های روی قله است. ببین چکار می‌توانیم بکنیم.
تنها راه چاره، استفاده از تور بار خارجی بود. وقتی به بهرام گفتم، نگاهی به دیواره کوه آلواتان انداخت و با تردید پرسید: "با این باد تند و این ارتفاع فکر می‌کنی....؟ "
از حرکات دستش بقیه سؤال را فهمیدم. جواب دادم: "آقا بهرام، اصلاً فکرش را نکن که نمی‌توانیم، فقط بگو یا علی! "
با اشاره من، همکاران فنی‌مان تور مخصوص بار خارجی را روی زمین پهن کرد. به کمک تعدادی از بچه‌های بسیج چند صندوق مهمات داخل آن قرار دادیم. از موقعی که شروع به کار کردیم، بقیه دست از کار کشیدند. فرمانده پایگاه با نوعی شک آمیخته با ترس نزدیک آمد و پرسید چه می‌کنیم. برایش توضیح دادم مجاز به حمل مهمات در داخل هلیکوپتر نیستیم و تنها می‌توانیم مواد غذایی و نیروهای را جابه‌جا کنیم. در همان حال متوجه حالش بودم. با این که هنوز نگران بود اما عصبانیتش کم شده بود. وقتی متوجه شدم موقعیت مناسبی به وجود آمده، با او شروع به صحبت کردم.
- اگر این طور بخواهید کار انجام بدهیم، نه هلیکوپتر سالم می‌ماند، نه خلبانانش. اما اگر تحمل داشته بایشد کار را می‌توانیم را رعایت اصول ایمنی انجام بدهیم. قول می‌دهم تمام مهمات و مواد غذایی و حتی نیروهای پایگاه را به بالای قله برسانم. تحمل داشته باش و به نیروها بگو از ما فاصله بگیرند.
ملخ هلیکوپتر که به گردش آمد، آهسته و آرام از زمین فاصله گرفتیم و همکار فنی ما، بار خارجی را به زیر هلیکوپتر آویزان کرد. یک نفر از نیروهای سپاه نیز به عنوان راهنما در اتاقک عقب نشست تا نشان بدهد بار را در کدام نقطه روی قله بگذاریم. آماده پرواز شدم و اهرم ارتفاع را بالا کشیدم. هنوز از زمین فاصله چندانی نگرفته بودم که بهرام با انگشت به عقربه‌‌های دور موتور و قدرت آن اشاره کرد. بار اضافی قدرت پرواز را گرفته بود. نمی‌خواستم بازگردم و باعث ایجاد مشکل دیگری بشوم.
از بهرام خواستم با دقت مواظب عقربه‌ها باشد.
در ارتفاع بالا باد تندی می‌وزید و هلیکوپتر را به شدت تکان می‌داد. صعود عمودی به سختی انجام می‌شد و لرزش‌های هلیکوپتر دلهره مرا بیشتر می‌کرد. به بهرام گفتم که در صورت بروز هرگونه اتفاق، نسبت به رها کردن بار خارجی اقدام کند. به او مهارتش در پرواز کاملاً اطمینان داشتم. اما گاه اتفاقی غیر منتظره‌ای پیش می‌آمد که مهارت ها را زیر سؤال می‌برد.
وقتی مقابل قله کوه آلواتان رسیدم، ارتفاع‌سنج 11000 پا (کمتر از 4000 متر) را نشان داد. برای فرود لازم بود حداقل 1000 پا بالاتر برویم. همین که چند متری از قله بالا رفتیم. را نشان داد. برای فرود لازم بود حداقل 1000 پا بالاتر برویم. همین که چند متری از قله بالا رفتیم، سلاح‌های سنگین دشمن به سوی ما آتش کردند. بهرام مسیر امنی را نشان داد و من گردش به راست انجام دادم. نمی‌توانستیم به سرعت جابه‌جا شوم. بار خارجی به این طرف و آن طرف کشیده می‌شد و ممکن بود هلیکوپتر از کنترل خارج شود. چند دقیقه‌ای در ارتفاع پایین‌تر از قله پرواز کردم. با بررسی دوباره مسیر فرود، روی نقطه‌ای که راهنما نشانم می‌داد پایین آمدم.
روی تیغه کوه محلی برای فرود نبود. بار اجازه نمی‌داد هلیکوپتر ر در ارتفاع کم کنترل کنم. بهرام، مرتب تغییر ارتفاع و سرعت را به من گزارش می‌کرد. عراقی‌ها هم لحظه‌ای آرام نبودند و همچنان به روی ما آتش می‌ریختند. ناچار در نقطه‌ای که فکر می‌کردم امن است، بار خارجی را تخلیه کردم و به سطح قله نزدیک‌تر شدم. از راهنما که در اتاقک عقب هلیکوپتر نشسته بود خواستم گونی‌های مواد غذایی را پایین بریزد. ثابت نگه داشتن هلیکوپتر روی تیغه کوه سخت بود. در آن لحظات کافی بود گلوله‌ای به هلیکوپتر بخورد. از سقوط آن نمی‌توانستم جلوگیری کنم.
تخلیه بار داخلی کمی بیشتر از پنج‌ دقیقه طول کشید. در آن لحظات، نیروهای مستقر روی قله هم به کمک آمده بودند و گونی‌های مواد غذایی را از دست راهنما می‌گرفتند. وقتی بارها تخلیه شد، راهنما سرش را نزدیک گوشم آورد و فریاد کشید: "تمام شد! "
رنگ صورتش پریده بود.
با خالی شدن بار به سمت پایگاه دور زدم و به سوی نقطه فرود سرازیر شدم. از خودم و کاری که انجام داده بودم، راضی بودم. باید برای انجام مرحله دوم پرواز با فرمانده پایگاه صحبت می‌کردیم تا از وارد آمدن فشار زیاد به هلیکوپتر جلوگیری کنیم. صحبت با او را به بهرام سپردم و روی زمین نشستم.
مسئول هماهنگی و فرمانده پایگاه روی خاکریز نشسته، مشغول تماشای فرود ما بودند. با خاموش کردن موتور، بهرام و راهنما به سوی‌شان رفتند. من هم راهم را به سوی بچه‌هایی که از گرد و خاک زیاد به سرفه افتاده بودند، کج کردم. چند لحظه بعد حرکت تند دست های راهنما را دیدم که با فرمانده مشغول صحبت بود. دائماً نگاهش را به روی تیغه کوه آلواتان می‌کشاند و گاه به من و بهرام نگاه می‌کرد. لبهای بهرام و مسئول هماهنگی با نوعی رضایت خاص باز بود. معلوم بود راهنما با احساس خطر تلاش می‌کند آنها را به فرمانده‌اش انتقال دهد. خوشحال بودم که حداقل او درد ما را درک و کار را خوب ارزیابی می‌کند.
هلیکوپتر به کمک تعدادی از بسیجی‌ها از گونی‌های مواد غذایی پر می‌شد. در فاصله‌ای کم، پسربچه‌ها روی سبزه‌ها نشسته و مشغول تماشا بودند. نمی‌دانم چه شد و چه احساسی در درونم به جوشش افتاد که نگاهم به چشمهای پسربچه‌ای هفت‌ هشت ساله گره خورد. رنگ حنایی موهایش در زیر نور آفتاب جلوه‌ای خاص به صورتش داده بود. ترک های ریزی روی دست و صورتش با رنگ قرمز خون زیر پوستش آمیخته شده و از او کوچک مردی قوی‌ ساخته بود. همه این‌ها نشان می‌داد در کوهستان زندگی کرده است. زندگی‌ سختی‌ که با شرایط طبیعت منطقه مخلوط است و باید در مقابلش ایستاد تا دوام پیدا کند.
همان‌طور که ایستاده مرا نگاه می‌کرد، چشمم به سایه‌اش افتاد. کودکان دیگر زیر سایه‌اش نشسته بودند و این ترکیب نوعی فرماندهی را در ذهنم تداعی می‌کرد.
پسرک چندم قدم به سویم برداشت. لحظه‌ای ایستاد و نگاه را از روی صورتم به هلیکوپتر دوخت. وجود چند رشته نامرئی را بین خودم و او احساس می‌کردم. در آن لحظه کسی را نمی‌دیدم. هیبت پسرک در مقابلم به عظمت کوه های غرب کشور بود و مرتب بزرگ‌تر می‌شد.
سلام کردم. منتظر جواب نماندم و نامش را پرسیدم.
صدایش مرا لرزاند.
- شَمشِِر...
اسمش با کلام و حرکاتش سازگار بود. اما در زیر سنگینی روح سلحشورش، نوعی مهربانی به چشم می‌خورد که مرا در خود گرفته بود.
- به چی نگاه می‌کنی؟
- به آسمان، پرنده‌ها، شما و این همه آهن!
خدای من، با چه کسی حرف می‌زنم؟! این کلمات و این نگاه جستجو‌گر، با این وجود کوچک اصلاً سازگار نیست. بچه‌های شهری، آنان که تحصیل کرده‌اند و همه امکانات را با خود دارند، حتی فرزندان خودم تاکنون پرواز را این‌طور ندیده بودند.
- دوست‌داری داخل هلیکوپتر بنشینی؟
چشم‌هایش "بله " گفتند. و من دستش را گرفتم. صندلی بهرام را برایش انتخاب کردم و او را روی آن نشاندم. کمی فاصله گرفتم و مشغول تماشا شدم. هیکل کوچکش در صندلی گم شده بود. در آن حال می‌شد یک دنیا سؤال در ذهنش خواند. نگاهش عقربه‌‌ها را می‌کاوید. نوعی لذت پنهان وجودش را پر کرده بود. بچه‌های دیگر نزدیکش آمدند. با حسادتی کودکانه سؤالاتی پرسیدند و او با ابهت به زبان کردی جواب‌شان را داد.
هر کدام دنیای متفاوتی داشتیم. چند بار محکم خود را به صندلی کوبید و سعی کرد آرنج‌هایش را روی دسته‌های صندلی بگذرد. گرچه ناموفق بود اما از تلاش دست برنمی‌داشت. لحظه‌ای به من خیره شد. فکر کردم می‌خواهد سؤالی بپرسد. آماده بودم تا با غرور جوابش را بدهم. اما با نگاه بهدستهای کوچکش و فرمان‌های پرواز فهمیدم که به دنبال وظایف آنها در پرواز می‌گردد. با این کار غرور پرواز را از ذهنم پاک کرد و مرا با خود به دنیای کودکانه‌اش برد.
همکار فنی‌ام بار داخلی را چیده بود، اما این بار کمتر. بسیجی‌ها تور بار خارجی را پهن کرده و مشغول چیدن صندوق های مهمات بودند. بهرام و مسئول هماهنگی هنوز در بالای خاکریز مشغول صحبت با فرمانده بسیجی‌ها بودند. از نوع رفتارشان می‌شد فهمید که همه راضی هستند.
مقابل هلیکوپتر ایستادم. از روی زمین قادر نبودم صورت شمشر را ببینم. از شیشه زیر هلیکوپتر نگاههم را به پاهایش دوختم. فاصله‌شان با کف هلیکوپتر زیاد بود. با آهنگ یکنواختی آنها را تکان می‌داد. دست های کوچکش با ترس روی فرمان‌های پرواز می‌چرخید.
برای این که راحت باشد، کنارش روی صندلی دیگر نشستم. چند لحظه خیره نگاهش کردم. پرسیدم: "دوست ‌داری کمربندت را ببندم؟ "
جوابی نداد. مثل این که باورش نمی‌شد او را پذیرفته‌ام و می‌خواهم او را در بازی شریک کنم. دستهایم را پیش بردم و مشغول بستن کمربند شدم؛ هنوز با غرور نگاهم می‌کرد.
دستهای کوچک و زبرش را که از پهلو‌ها گرفته بود، پایین آورد و منتظر شد تا از مقابلش کنار بروم.
- دوست داری موتور را روشن کنم؟
برای این که باورش را از خیال کودکانه جدا کنم انگشتم را روی دکمه مخصوص روشن شدن موتور فشار دادم. عقربه‌‌ها را نگاه کردم. دسته گاز موتور را تا آخرین حد باز کردم تا بنزین به حلقوم تشنه موتور برود.
بهرام منتظر بود تا خبرش کنم. راهنما هم داخل اتاقک عقب نشسته بود. با صدای روشن شدن موتور، همکار فنی‌ام قلاب توبار خارجی را به دستش گرفت و آماده شد. با این که همه را می‌دیدم، نمی‌دانم چرا اهرم ارتقاع را بالا کشیدم. هلیکوپتر آرام از زمین جدا شد. همکار فنی‌ام علامت داد. به جلو پرواز کردم و وقتی از زیر هلیکوپتر بیرون آمد، علامت داد که بار خارجی را وصل کرده است. آماده پرواز شدم.
بهرام و مسئول هماهنگی به سرعت به سویم دویدند. همکار فنی‌ام ناباورانه دویدن آن ها را دنبال می‌کرد. تازه متوجه شده بود بهرام سوار نشده است. دست‌ها تکان می‌خوردند و می‌خواستند روی زمین بنشینم. باور نمی‌شد دست به چنین کاری زده‌ام. شمشر با خیالی راحت پرواز را دنبال می‌کرد.
همه چیز آماده بود. اهرم ارتفاع را بالاتر کشیدم. بار خارجی از زمین جدا شد. راهنما سرش را میان دو صندلی آورد تا چیزی بگوید که چشمش به پسرک افتاد. وحشت زده عقب کشید و روی بارها نشست.
شمشر گاه آرام به اوج آسمان نگاه می‌کرد و گاه نظری کوتاه به زمین می‌انداخت. هیچ نمی‌گفت.
ناگهان لرزشی شدید باعث شد از دنیای شمشر بیرون بیایم. نگاهی به عقربه‌ها انداختم. همه چیز عادی بود. راهنما از روی بارها با چهره‌ای نگران بیرون را نگاه می‌کرد. هلیکوپتر با صعود عمودی به سوی قله می‌رفت و ارتفاع‌سنج به عدد 11000 پا نزدیک می‌شد. یادم آمد دشمن به سوی ما نشانه رفته است. برای انتخاب مسیری مطمئن به سمت چپ گردش کردم. چشمم به صندلی خالی بهرام که افتاد، لرزیدم.
- در این ارتفاع اگر اتفاقی بیفتد؟ اگر گلوله‌ای به... خدای من، این چه کاری بود کردم!
شمشر، آرام و بی‌دغدغه، زمین و آسمان و پرنده آهنی را می‌کاوید. گاه انگشتش به اشاره‌ای بالا می‌آمد و لحظه‌ای بعد روی لب ها می‌خوابید. تا آن روز خلبانی به خونسردی و آرامی او ندیده بودم. لذتی که او از پرواز می‌برد چنان هیچان زده‌ام کرد که وجود خطر را از یاد بروم. خودم و او را به خدا سپردم.
در ارتفاع 12000 پایی، نقطه فرود قبلی را زیر نظر گرفتم. به راهنما سپردم مثل دفعه قبل عمل کند و بارها را از ارتفاع کم روی قله بریزد. ترس از وزش تندباد و مبارزه با آن لحظه‌ای آرامم نمی‌گذاشت. در نبود بهرام همه کارها را به تنهایی انجام می‌دادم.
وقتی روی آلواتان رسیدم. هوا آرام نبود. دشمن به ظاهر آرامش یافته بود. نه باد می‌وزید و نه گلوله‌ای شلیک می‌شد. همه چیز در سکوتی غیرقابل تصور فرو رفته بود. شمشر به تماشای بسیجی‌ها مشغول بود. راهنما مثل دفعه قبل سرش را نزدیک آورد و گفت: "بارها را خالی کردم. خودم هم می‌روم پایین! "
بی آن که لحظه‌ای تأمل کند، پایین پرید و در اتاقک عقب را بست.
وقتی راهنما پیاده شد، خودش را مقابل هلیکوپتر رساند و با دست به صندلی شمشر اشاره کرد. بسیجی‌ها برای دیدن خلبان کوچولو پایین و بالا می‌پریدند. شمشر هم با دستهای کوچکش به آنان اشاره می‌کرد.

***

وقتی در پایگاه روی زمین فرود آمدم، همه در تعجب و حیرت‌فرو رفته بودند. کسی نمی‌دانست چه باید بگوید یا چه کند؟ موتور را خاموش کردم و شمشر را پایین آوردم. دستش را به سویم دراز کرد و صورتم را بوسید و بعد مثل کبوتری خوشحال بال گشود و خود را میان دوستانش رساند. دستهای مشت شده‌اش دائماً در هوا می‌چرخید.
بهرام کنارم ایستاده بود و حرف می‌زد. مسئول هماهنگی خیره نگاهم می‌کرد. فرمانده بسیجی‌ها به دنبال راهنما می‌گشت و همکار فنی‌ام با ترس و تعجب بدنه هلیکوپتر را بررسی می‌کرد. همه به دنبال چیز غیر منتظره‌ای بودند. اما من در فکر شمشر بودم.
جناب سروان، پس همراه‌تان کو؟
فرمانده بسیجی‌ها منتظر جواب بود. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: "عجب بچه‌ بزرگی! "
بهرام پرسید: "سیدعلی کجایی؟ "
همان لحظه مأمور فنی هم به ما پیوست و گفت: "اصلاً گلوله نخورده‌! "
فقط جواب او را دادم.
- مگر قرار بود گلوله هم بخورد؟!
مسئول هماهنگی آرام شد و گفت: "مرد حسابی! این پایین ما فکر می‌کردیم چند تا لشگر به تو حمله کرده‌اند. نمی‌دانی چقدر گلوله به سویت می‌آمد. "
توجه‌ای به سؤال ها و جواب ها نداشتم. چشم‌هایم هنوز به دنبال شمشر بود. روی سبزه‌ها سبکبال راه می‌رفت. فرمانده بسیجی‌ها شانه به شانه نگاهم را تعقیب کرد و پرسید: "جناب سروان، راهنما را کجا گذاشتی؟ "
- روی قله پیاده شد، فکر کنم ترسید!
لحظه‌‌ای به خود آمدم و گفتم: "ببخشید! گفت کار دارم و می‌خواهم روی قله بمانم. "
با این که ناراحت شده بود، گفت: "شما خلبانان حال و هوای درستی ندارید. اصلاً بگو ببینم، چطور شد با این پسرک پرواز کردی؟ "
- نمی‌دانم یک جور مردانگی در وجودش دیدم که جذبش شدم. فکر می‌کنم او در آینده یکی از مردان بزرگ ایران خواهد شد.
نفس عمیقی کشید و بازویم را گرفت. بعد آهی کشید و گفت: "درست است، او فرزند یکی از سرداران شهید کرد است که چندی پیش، دشمن تکه‌تکه‌اش کرد! "

*پی نوشت:

هلیکوپتر 214 ، از هلیکوپتر های مخصوص حمل بار است. این هلیکوپتر به دو صورت داخلی و خارجی بار حمل می کند. بار خارجی در تورهای ضخیم چیده شده و مثل سبدی به زیر آویزان می شود برای انجام این کار خلبانان ماهر و زبده انتخاب می شوند زیرا وقتی بار خارجی آویزان است به این طرف و آن طرف کشیده می شود و ممکن است هدایت هلیکوپتر را از دست خلبان خارج کند و باعث بروز سانحه گردد.


دسته ها : عمومی
شنبه 1389/6/27 15:4
X