دستم را شل گرفتم اهرم که آزاد شد شمردم: هزار و یک، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجک را داخل سنگر تیربار انداختم. دو ثانیه بعد صدای انفجار و بوی باروت سوخته و ینگوینگ ترکش ها بلند شد.شب عملیات ساعت ده با لباس غواصی و تجهیزات یکی یکی وارد آب گرفتگی شلمچه شدیم. پنج دسته بودیم و هر دسته بیست نفر با مأموریت ویژه. پیشاپیش دسته یک ، آب را میشکستم و جلو میرفتم. آب کمکم آمد و رسید به کمرم. سردی آب موهای تنم را سیخ کرد اما هر چه پیشتر میرفتم تنم گرمتر میشد. تجهیزات از سرعتم میکاست. به نقطهای رسیدیم که دستهها باید از همه جدا میشدند و به طرف محور عملیاتی خود میرفتند.
از ته گلو فرمان حرکت دادم. پشت سرم به ترتیب حسین جاودانی بیسیمچی، مهدی توکلی معاونم، عبدالله مصلینژاد، علی قربانی و پانزده نفر تک تیرانداز میآمدند. بعد از مدتی پیش رفتن، ایستادم تا بچهها نفسی چاق کنند. با دست عرق پیشانیم را گرفتم. چشم به آسمان دوختیم. باریکه ماه زور چندانی نداشت. تاریکی کبره بسته و انگار سیاهی شب به تنمان مالیده شده بود. یک آن منوری به آسمان رفت و با چترش دودکنان تلوتلو خورد و اطراف را روشن کرد. جایی که منور پایین میآمد انگار زمین و آسمان دو آینه بودند روبه هم که اگر وارو میشدند کسی نمیفهمید آب در آسمان است یا آسمان در آب. منور فرو رفت داخل آب و دوباره تاریکی.
راه افتادم جلو. باد میآمد و به صورتم میخورد. دلهره چندانی نداشتم. راه را بارها آمده و برگشته بودم. رسیدیم به ابتدای دژ. باید در عمق به قدری پیش میرفتیم تا میرسیدیم مقابل "پنج ضلعی " و بعد دژ را از بغل دور میزدیم.
دژ را رد کردیم و به جاده شنی که از آب بیرون زده بود، رسیدیم. تیرهای برق با فاصله معینی کاشته شده بودند و خط عراقی ها را قطع میکردند. خود را کشیدیم کنار جاده و به راهمان ادامه دادیم. از مقابل اولین تیر برق که گذشتیم، ناگهان صدای انفجاری بلند شد. بیاختیار خودم را انداختم میان آب. سرم را که از آب بیرون آوردم، کسی با صدای زیر "یا مهدی " میگفت. گمان بردم نارنجکی از کمری افتاده و ترکیده است.
برگشتم. بچهها یکدیگر را نگاه میکردند. رفتم سمت صدا. روی شانه جاده کسی نشسته بود و یک پایش را به دست گرفته بود. نزدیکش شدم و کنارش زانو زدم. قربانی بود. لب گزیده بودم به دندان و گویا داشت دردش را میخورد. نگران پرسیدم:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشید:
- فکر کنم پایم رفته رو مین.
متعجب گفتم:
- مین؟
حرفم را خوردم چرا که آب میتوانست مینهای ضد نفر را از جاهای دیگر با خود بیاورد. سرم را بردم نزدیک پایش. بوی خون و گوشت سوخته خورد زیر دماغم. پایش از مچ قطع شده بود. خونریزی چندانی نداشت و موج سر رگ ها را به هم چسبانده بود. به سختی توانستم یکی از بچهها را قانع کنم به جای شرکت در عملیات قربانی را کول کند و ببرد عقب.
در دور دست دو منور با هم سینه آسمان را شکافتند. بلافاصله صدای رگبار بلند شد و خط کجی از تیرهای رسام به سوی یکی از منورها کشیده شد. حواسم به منور بود که یک آن زیر پایم خالی شد و فرو رفتم زیر آب و چند غلپ آب خوردم. دست و پا زدم آمدم بالا. چند بار نفس گرفتم. داخل گودالی افتاده بودم که گلولههای سنگین توپ کنده بودند.
ساعتی پایین جاده شنی داخل آب پیش رفتیم تا رسیدیم مقابل پنج ضعلی که انتهای دژ به آن میخورد. سی متری دژ، پشت سیمهای خاردار و توپی و مینهای ضد نفر مستقر شدیم. داخل عرض دژ مستحکمترین سنگر بتونی احداث شده بود. کانالی سیمانی طول دژ را میپیمود و وصل میشد به سنگر مسقف جمعی که عرض دژ را گرفته بود. دو تیربار داخل دژ، تنها راه خشکی را که مینکاری شده بود زیر پوشش آتش داشت. چهار سنگر فرعی دو طرف دژ از سنگر بتونی حفاظت میکردند تا از بغل مورد هجوم قرار نگیرد.
دستههای دیگر باید حد فاصل پنج ضلی تا پاسگاه "کوت سواری " عراق را مورد حمله قرار میدادند و دسته ما باید سنگرهای بتونی عرض دژ را میگرفت تا گردان تازه نفس پیاده بدون مزاحمت تیربارها از میدان مین عبور و به خط بعدی عراق حمله کند. من و توکلی سرنیزهها را از جلدهاشان خارج کردیم و سوراخ تیغه را روی دگمه جلد سرنیزه گذاشتم و با یک فشار جا زدیم. به شکل قیچی که در آمد مشغول چیدن سیمها شدیم. ردیف آخر سیمها بودیم که یک دفعه همه چیز از این رو به آن رو شد. تاریکی و سکوت شکست و صدای تیراندازی رفت به هوا.
تیراندازی به خطوط دیگر هم کشیده شد. منور پشت منور به آسمان رفت. شلمچه شد عین روز. عملیات لو رفته بود. گوشی بیسیم را از جاودانی گرفتم و کنار گوشم گذاشتم و دست گرفتم به گوش دیگرم و داد زدم:
- مهدی مهدی، اصغر...
غیر از خش خش بیسیم صدایی نیامد. گوشی را دادم به جاودانی. منوری درست بالای سرمان روشن شد. ما را دیدند. بارانی از گلوله به طرفمان بارید. سطح آب تیر تراش شد و ذرات آب به هوا رفت. توی تله افتادیم.... برگردیم، حمله کنیم یا... وقتی کنارم یکی دو نفر تیر خوردند، با خیز خودم را روی سیمهای خاردار انداختم و با بغض فریاد زدم:
- یا حسین به پیش!
سیمهای خاردار داخل تنم رفتند. سینه و شکمام بدجوری سوخت. بچهها که رد شدند از جا بلند شدم. کلاش تاشو را هجومی گرفتم و با آتش دویدم طرف دژ. هر کس به روش و ابتکار خودش پیش رفت و آتش کرد. وینگ وینگ گلولهها و گاهی صدای آخ و ناله به گوش میرسید. به خود که آمدم روی دژ و کف کانال زمینگیر شده بودم. تنها جاودانی و مصلینژاد درازکش کنارم بودند. تیراندازی قطع شد. مقابل ورودی سنگر بتونی بودیم. رفتن به داخل سنگر جرأت میخواست. درست مثل بیرون آمدن از آن. از طرفی وقت هم تنگ بود و هر آن امکان داشت، بچههای گردان به خیال سقوط دژ از مقابل پیداشان شود. آن وقت بود که تیربارهای داخل دژ دروشان میکردند. مضطرب و دل نگران بودم. چراغ قوه ضد آب را از جاودانی گرفتم و سینهخیز تا زندیکی دهانه سنگر رفتم. چسبیدم به کنار دهانه سنگر. نارنجکی از کمر کندم. ضامنش را درآوردم و انداختم داخل. صدای انفجار که بلند شد داخل شدم. تاریک بود . چراغقوه انداختم. ورودی دو راه میشد. پشت سرم جاودانی آمد. قوت قلب گرفتم و به طرف چپ سنگر راه افتادم به پیچ رسیدم. نارنجک دیگری از کمرم باز کردم و انگشتم را انداختم داخل حلقه ضامناش و آن را در آوردم. دستم را شل گرفتم اهرم که آزاد شد شمردم: هزار و یک، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجک را داخل سنگر تیربار انداختم. دو ثانیه بعد صدای انفجار و بوی باروت سوخته و ینگوینگ ترکش ها بلند شد. نور انداختم داخل. تیربار وارو شده بود و دو عراقی با سینه روی آن افتاده بودند. خواستم برگردم که صدای مهیب انفجاری بلند شد. از جاه کنده شدم و محکم به زمین افتادم. پشتم سوخت. وقتی توانستم پاهایم را تکان دهم، امیدوار شدم. نگران جاودانی بودم. صدایش زدم. جوابی نداد. کورمال کورمال دست کف سنگر کشیدم. دستم به صورتش خورد. خیسی گرمی حس کردم. دستم را بو کردم. بوی خون بود. کشان کشان جاودانی را از سنگر بیرون کشیدم. نفسهای آخر را میکشید. بلند شدم و روی سقف سنگر بتوانی رفتم و خودم را انداختم جلو سنگر و تکیه دادم به دیواره سیمانی. چشم به آسمان دوختم. باریکه ماه پهنتر شده بود و کنارش ستاره شمالی یا جنوبی - درست نمیدانم - میدرخشید.
وقتی از داخل میدان مین صدای پچپچه بلند شد، نفس راحتی کشیدم و لبخندی نشست بر لبم، اما درد ترکشها، لبخند را بر لبم خشکاند. گردان، سرحال از داخل میدان مین آمد و انگار که هیچ چیز نمیدیدند جز خط عراقیها، از کنارم گذشت، آرامش دلهرهآوری داشتم. تجربه شرکت در حملههای گوناگون، باورهای منفی را سراغم میآورد. درگیری پیش ازموعد، پرتاب بیحد منورها، و آمادگی مدافعان دژ. به هیچ چیز فکر نمیکردم مگر سرنوشت عملیات. شاید اگر آن لحظه میدانستم علیرغم ناکامی عملیات امشب، پانزده روز بعد همین محور تبدیل میشود به "پاشنه آشیل " عراق و دستهای تازهنفس درست مثل ما میآیند و سنگر دژ را تصرف کنند و بعد همه لشکر و تیپهای عملکننده گذر میکنند و عملیات موفق و گسترده "کربلای پنج " را صورت میدهند، همین دلهره را هم نداشتم.
*ژی نوشت ها:
1- عملیات کربلای چهار
2و 3- جاودانی و مصلی نژاد آن شب به شهادت رسیدند.
* راوی: اصغر جلالی