دو، سه روز پس از انتخابات بود که سیل جمعیت با پارچه‌های سبز خیابان آزادی با آن همه مساحت را کیلومترها رنگ‌آمیزی کردند. جمعیتی که به نتیجه انتخابات اعتراض داشتند. اینها که بودند، کجا رفتند؟ پس از یک ماه دیگر هیچ اثری از آنها نبود. از آن همه علامت سبز تنها عده کمی باقی مانده بودند که ترجیح می‌دادند علامت سبزشان را به ابزارهای خشونت که با خود همراه داشتند گره بزنند. بزرگترین خطری که در جریان اعتراضات پس از انتخابات از سر جامعه گذشت حکومت لیبرال‌ها و مست فرنگها نبود،‌ تفرقه ملی و حتی در نهایت جنگ داخلی بود و این یعنی، ما با پدیده تضاد اجتماعی روبه‌روییم. مست فرنگها تلاش بیهوده و ابلهانه‌ای دارند که با نادیده گرفتن رأی بیست و چهار میلیونی احمدی‌نژاد و نیز چشم بستن بر انبوه جمعیت راهپیمایی 9 دی ( که به اعتقاد برخی رکورد جمعیتی هرگونه تجمع سیاسی و غیرسیاسی در ایران را شکست) بحران پس از انتخابات در ایران را تضاد دولت – ملت معرفی کنند و اغلب مرادشان از دولت کل نظام جمهوری اسلامی است. اما واضح است که حاق این بحران نه تضاد دولت و ملت بلکه تضاد اجتماعی بود. طرفین این تضاد را خطوط متعددی از هم جدا می‌کنند که شناخت ماهیت آنها بسیار حیاتی است:
-خط فاصل فقر و غنا
- خط فاصل توده و نخبه‌های لیبرالیسم اقتصادی
- خط فاصل عدالتخواهی
- خط فاصل دین و سکولاریته
- خط فاصل الیگارشی و پوپولیسم
- خط فاصل طبقه متوسط و فرادست با طبقه فرودست
- خط فاصل مرکز و حاشیه
- خط فاصل کلانشهر و دیگر بلاد و...
این خطوط همگی با هم تناسب دارند و بررسی بحران براساس هر کدام از مرزها حقایق و وجوهی از یک حقیقت را روشن می‌کند. اینکه کدام خط فاصل و مرز تجلی حقیقت مرکزی فتنه است و به عبارتی بنیاد مرزهای دیگر است خود محل مناقشه واقع شده. در حالی که طرفداران حرکت سبز می‌کوشند مرز مرکزی را خط فاصل میان نخبگان و توده بدانند (و از قبل از انتخابات هم این امر را یکی از محورهای تبلیغاتی خود قرار داده بودند) در طرف مقابل کوشیده شده خط فاصل دین و سکولاریته به عنوان نماینده ذات و حقیقت بحران معرفی شود. به عقیده من هر دو طرف دلایل قانع‌کننده‌ای برای دفاع از نظر خود در این زمینه دارند.
توزیع آرای دانشگاه‌ها و حمایت گسترده اهالی فرهنگ از جریان سبز حتی پس از انتخابات (و اغلب تا همین الآن) نه تنها ابعاد بحران را نشان می‌دهد بلکه بر این حقیقت که مرز میان طرفین تضاد را می‌توان روی فاصله میان اهالی فرهنگ و عامه کشید تأکید می‌کند. در همین راستا و دو سوی دیگر این تضاد می‌توان به عدم توجه توده مردم به انگیزه‌ها و حرکات نضج گرفته در دانشگاه‌ها اشاره نمود تا حدی که آن دسته از کنشگران سیاسی و اجتماعی دانشگاه‌ها را که از جریان سبز حمایت می‌کردند دچار سرخوردگی شدید کرده است. این کنشگران اکنون اغلب بشدت احساس تنهایی و یأس می‌کنند و از کنش سیاسی مردم بشدت ناراضی هستند.
پس تأکید بر مرز میان توده و نخبگان هرگز بی‌وجه نیست. در اینجا دقت به این معنا که نخبه تنها نباید به نخبگان فرهنگی محدود شود حائز اهمیت حیاتی است. حامیان حرکت سبز نه تنها در میان نخبگان سیاسی و مهمتر از آن نخبگان اقتصادی هم وضع به همین منوال بود. با توجه به اینکه منابع سه‌گانه قدرت (ثروت، قدرت سیاسی و مرجعیت گفتمانی) در انواع نخبگان مذکور شماره شد، ارتباط این مرزبندی با مرزبندی دیگر یعنی الیگارشی و پوپولیسم روشن می‌شود. پس از فروپاشی شوروی جامعه دانشگاهی و سیاسی ایران بشدت به سوی اندیشه‌های لیبرال چرخید و با فوت حضرت امام خمینی(ره) و پایان جنگ تحمیلی برای نخستین بار در هفتاد سال اخیر توانست از طریق اتحاد با جامعه اقتصادی ایران ائتلاف قدرتمندی را شکل دهد که در دوران سازندگی و نیز اصلاحات به صورت یک الیگارشی قدرتمند دایرمدار قدرت سیاسی- اقتصادی و گفتمانی در ایران شد. همه صداهای دیگر در دوران پس از جنگ تنها به عنوان مخالف‌خوانی تلقی می‌شد و اغلب مورد حمله و تخطئه قرار می‌گرفت. آخرین باری که پیش از این هر سه مؤلفه قدرت در ایران متحد شده بودند به پایان حکومت قاجارها بر می‌گردد. انقراض حکومت قاجار و تاجگذاری رضاخان (به سبک استبداد منور) تنها با ائتلاف این سه مؤلفه به سود وی ممکن شده بود. پیش از آن هم تا قبل از جنگ‌های ایران و روس چنین ائتلافی بی‌سابقه بود. چنین ائتلافی در یک جامعه عموماً نشانگر صحت جامعه و تمرکز قدرت در آن است اما چرا در ایران چنین ائتلافی منجر به بحران می‌شود و این کدام نیرو است که مقابل منابع سه گانه قدرت ایستاده و آن را به چالش کشیده است؟ پیش از پاسخ به این پرسش باید به مشابهت معنادار میان دوران استبداد منور رضاخانی و دوران سازندگی از سویی و شباهت میان زمانه پهلوی دوم و دوران اصلاحات اشاره کرد. توسعه از طریق فشار و زور با محوریت تقریباً مقتدرترین چهره سیاسی کشور که حتی انتقاد متحدین خود را با واکنشی سرکوبگرانه پاسخ می‌دهد مشخصه اصلی پهلوی اول و دوران سازندگی است . از سوی دیگر حکومت عنصری نه‌چندان مقتدر و در عین حال مدعی توسعه سیاسی ، مدنی و فرهنگی و در واقع کاتالیزور ورود فرهنگ غربی به کشور مشخصه بارز میان پهلوی دوم و دوران اصلاحات است. در این زمینه مقایسه عملکرد فرح دیبا و دستگاه‌های فرهنگی دولت اصلاحات عبرت‌آموز است. اگر این شباهتها را جدی بگیریم باید گفت که آقای خاتمی شانس زیادی آورد که یک سال پیش از افزایش نجومی قیمت نفت دوران ریاستش خاتمه یافت و البته خارج از انصاف است اگر به تفاوت سیاستگذاری اقتصادی پهلوی اول و دولت اصلاحات توجه نکنیم.
با این همه این پرسش اساسی بی‌پاسخ مانده است که اگر منابع سه گانه قدرت در ائتلافی قدرتمند دولت اصلاحات و سازندگی را برساختند، کدامین نیرو این الیگارشی را به چالش کشیده و در واقع تضاد میان طبقه الیگارشیک و توده جامعه از کجا آمده است؟ (الیگارشی زمان ما ائتلاف اشراف محدود نیست بلکه طبقه‌ای به وسعت بالاشهر تهران و دیگر کلانشهرهای ایران را شامل می شود). چنین چالشی را هرگز نمی‌توان با توسل به نظریه‌های رایج علوم سیاسی پاسخ گفت. حتی مطابق اندیشه‌های مارکسیستی که بر تضاد طبقاتی تأکید می‌کند نیروی توده تنها از طریق قدرت طبقه متوسط که صاحب مرجعیت گفتمانی و پیشرو است به کنش سیاسی منجر می‌شود. اطلاق نام «توده » بر طبقه فرودست دقیقاً دلالت بر بی‌شکلی آنها دارد. آنها همان خاصیتی را دارندکه در فلسفه ارسطو برای هیولی در اجسام قائل می‌شویم. قوه محض‌اند و به خودی خود هیچ صورتی را محقق نمی‌کنند. در این تحلیل طبقه حاکم (فرادست) جای صورت فعلی جسم می‌نشیند و طبقه متوسط یا پیشرو در جایگاه صورت بعدی جسم قرار گرفته و به مثابه علت غایی منجر به حرکت جسم به واسطه قوه‌هیولی و پذیرفتن صورت جدید می‌شود. این همه نقشی است که طبقه فرودست در اندیشه مارکسیستی می‌تواند داشته باشد. با این حساب اطلاق نام «توده» بر آن دسته از ایرانی‌ها که الیگارشی حاکم را به چالش کشیده است بر سبیل مسامحه است. این بخش از جامعه ایران «توده بی‌شکل» و «هیولی» نیست بلکه صاحب ماهیتی است که با ماهیت گفتمان جریان فرهنگی الیگارشی در تباین و تضاد است. نکته آن که نظریه‌های کلاسیک که برای تحلیل اجتماعی- سیاسی ایران به کار می‌روند جامعه‌ای را در نظر می‌گیرند که بر خود تقوم دارد و ماهیتش را از خودش می‌گیرد (چیزی شبیه تحلیل سیستم‌های ایزوله در ترمودینامیک). درحالی که جامعه ایران تحت تأثیر کنش‌های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی خارج از ذات خود واقع شده است.
(شاید استفاده از عبارت «حرکت تسری» برای وضع فعلی جامعه ایران خالی از لطف نباشد. اما نباید به توانایی چارچوب مفهومی مشائیان از حرکت در مورد جوامع و مخصوصاً جامعه ایران با اطمینان کامل برخورد کرد).
اما همه اینها هنوز عدم تقارنی را که میان طبقه نخبه جامعه و طبقه فرودست (یا عامه یا مسامحتاً توده) وجود دارد تبیین نمی‌کند.
چرا نخبگان جامعه بیش از عامه مردم تحت‌الشعاع ماهیت خارج از ذات جامعه ایران یعنی غرب مدرن قرار گرفته‌اند؟
صورت قدیمی‌تر این پرسش چنین است: «چرا نخبگان جامعه ایران غرب گراتر از عامه مردم‌اند؟»
زیرا آنها امکانات بیشتری برای تماس با غرب دارند. دو درس بزرگ در این میان نهفته است که هر کدام نیاز به مقدمات کوتاهی دارد:
تأثیر ماهیت غرب بر جامعه ایران به دو صورت تحقق یافته و می‌تواند بیابد. نخست تأثیر از طریق سرایت نحوه حیات غربی که خود ناآگاهانه و اصیل‌تر است و دوم تأثیر از طریق سرایت گفتمانی که خودآگاهانه‌تر است و به نحو بیمارگونه‌ای به صورت ایدئولوژی بروز می‌کند.
مثلاً دانشجویی که با ورود به دانشگاه زندگی تازه‌ای اتخاذ می‌کند چه شامل علاقه به خواندن رمان و دیدن فیلم باشد و چه به صورت توجه عمیق به علومی که می‌خواند باشد و چه تغییر در ماهیت عواطف و یا تعلقات قلبی و... درواقع دچار سرایت نحوه حیات شده است. این اصیل‌ترین رابطه‌ای است که انسان ایرانی می‌تواند با غرب داشته باشد و نباید آن را به تقلید رفتارهای غربی تقلیل داد. دانشجویان اغلب در دانشگاه طعم جهان «دیگری» را می‌چشند و ساحات عمیق قلب خود را کم و بیش به آن می‌سپارند. آنها دچار تضاد با خود (و در غیر کلانشهرها معمولاً با خانواده خود) و مردم می‌شوند. ساحات وجودی آنها با هم تعارض پیدا می‌کنند و متزلزل می‌شوند. احساس گناه ابتدا در آنها شدت می‌گیرد و سپس به خاطره تبدیل می‌شود. مواجهه با تضاد ماهوی جامعه ایرانی که در آنها متبلور شده است اغلب آنها را وامی‌دارد تا درباره نسبت این دو جهان (غربی و ایرانی) بیندیشند و به همین جهت اغلب تبدیل به آدم‌هایی عمیق‌تر از سایرین می‌شوند. اما همین جاست که غالباً سرایت نوع دوم روی می‌دهد. سرایت ایدئولوژیک. چیزی که ماهیت جنبش‌های دانشجویی را سر و شکل می‌بخشد.
برخلاف تصور معمول به جز یکی دو مورد این دانشکده‌های فنی و علوم هستند که پیشروان جنبش دانشجویی در ایران بوده‌اند و نه دانشکده‌های علوم انسانی.
سرایت ایدئولوژیک معمولاً در دانشکده‌های علوم انسانی روی می‌دهد؛ هرچند اساتید دانشکده های علوم‌انسانی معمولاً الهام بخشی بی بدیلی برای جنبش دانشجویی دارند اما اصیل‌ترین رابطه با نحوه حیات غربی از طریق دانشجویان فنی روی می‌دهد که باهوش‌ترند و از طریق مواجهه با علوم و فنون جدید در واقع با وجوه عمیق‌تر غرب مواجه می‌شوند. علوم انسانی هرگز ماهیت غرب را بهتر از علوم طبیعی و فنی حمل نمی‌کند و به قول بودریار در کتاب امریکا نسبت اروپا (تبلور خودآگاهی مدرن) با امریکا (بلوغ نظم تکنولوژیک) به بزرگی فاصله میان قرون وسطی و قرون جدید است. علوم انسانی تنها به درد کسانی می‌خورد که می‌خواهند ناکامی خود را در جریان مدرنیته بررسی کنند و از این رو جوامع جهان سوم به علوم انسانی به مثابه ایدئولوژی توجه ویژه می‌کنند.
اروپا از آنجا که نمی‌تواند تبدیل به امریکا شود (یعنی فاقد صورت محقق غرب و واجد صورت ناقص آن است) علوم انسانی را تولید می‌کند وگرنه فلسفه و جامعه‌شناسی هرگز جایگاهی را که در آلمان و فرانسه دارند در امریکا نداشته‌اند.
علوم انسانی جدید اساساً با ایدئولوژی نسبتی وثیق دارد و نه تنها فلسفه و جامعه شناسی (بویژه در کشورهای جهان سوم به سرعت تبدیل به ایدئولوژی می‌شود بلکه حتی اقتصاد هم اغلب به صورت ایدئولوژی درمی‌آید و تحفه آنکه اقتصادهای امریکایی هم بیش از هر چیز صورت ایدئولوژیک خود را در کشورهایی مانند ما نشان می‌دهند. این تحلیل نشان می‌دهد که چرا حذف کرسی‌های رسمی تدریس علوم انسانی در دانشگاه‌ها کار تقریباً بی‌فایده‌ای است زیرا چنان که گفته شد علوم انسانی از طرق غیررسمی جنبش‌های غربگرا در ایران را تغذیه می‌کند و موجب بحران می‌شود نه به صورت رسمی و به علاوه چه چیزی قرار است جای علوم انسانی را نزد نخبگان فرهنگی ما بگیرد. آنها باید از درد تضادی که تحمل می‌کنند تلف شوند؟ توجه به این نکته ضروری است که سرایت نحوه حیات غربی تنها از طریق فیلم دیدن و رمان خواندن و در میدان مغناطیسی فرهنگ غربی واقع شدن صورت نمی‌پذیرد. این زیست جهان به نحو عمیقی زیربنای علوم غربی از قبیل فیزیک (در عام‌ترین معنا) و زیست‌شناسی جدید را تشکیل می‌دهد (تفصیل فلسفی این معنا در حوصله این مقاله نیست). چگونه می‌خواهیم علوم و فنون جدید را ترویج و زیست جهان غربی و علوم انسانی را طرد کنیم؟ به علاوه سرایت نحوه حیات غربی برای اهالی دانشگاه علاوه بر محیط دانشگاه محتوای علومی که می‌خوانند از طریق مواجهه و ارتباط با شهروندان جهان مدرن روی می‌دهد. چنین ارتباطی برای کشوری که خواهان پیشرفت در حوزه علوم مدرن و تکنولوژی است غیرقابل امتناع است. درک این موضوع که بدنه دانشجویان فعال در خلال جنبش دانشجویی در ایران اغلب حقیقت تراژدی را درک می‌کنند و از این طریق سلوکی غیرقابل انکار را تجربه می‌کنند و در متن حماسه‌ای درخور اعتنا و تحسین قرار می‌گیرند حاوی حقیقت مهمی است. در تضاد اجتماعی اخیر به عقیده من رنج‌های اصیلی که بیش از همه از آن بدنه دانشجویان معترض بود نادیده گرفته شده است. آنها دچار ایدئولوژی‌اند و رنج عمیق‌ترین تضادهای تاریخ ایران را با خود حمل می‌کنند. اما در انتها به دو درس اساسی که می‌توان گرفت اشاره کرده و نتیجه نهایی را بیان می‌کنم:
1ـ ما شدیداً نیازمند علومی هستیم که بتواند وضعیت تضاد را تحلیل کند اما متعلق به جهان ایرانی و برآمد از ماهیت آن باشد.
2ـ مدرنیته ایرانی، مدرنیته‌ای اصیل نیست زیرا بدون آنکه توده را با خود همراه کند از سویی به صورت ایدئولوژی تنها روایتگر ناکامی‌هاست و از سوی دیگر از طریق سرایت نحوه حیات غربی جامعه ایرانی را دچار بحران می‌کند.
در انتها درباره قضاوت در مورد این که کدام مرز بنیادی‌تر است گمان می‌کنم نشان داده باشم که مرز حقیقی مرزی است که مخالفان حرکت سبز بر آن تأکید می‌‌کنند هر چند که مرز به وجود آمده تحت عنوان نخبه و عامه یکی از نتایج آن است.

نویسنده:علیرضا شفاه

منبع: ویژه نامه رمز عبور 3 روزنامه ایران


دسته ها : سیاست
شنبه 1389/3/29 21:21
X