رژیم پهلوی؛ پایگاه جاسوسی غرب

*عمال انگلیس و آمریکا در ایران

قبل از ورود به بحث، لازم است درباره دلایل علاقة غرب به ایران و جایگاه ایران در استراتژی بین‌المللی و منطقه‌ای انگلیس و آمریکا و سایر قدرت‌های جهانی توضیح دهم.
از زمانی که هندوستان بزرگ (شامل هندوستان، پاکستان، بنگلادش و کشمیر) مستعمره انگلیس شد، دو کشور ایران و افغانستان که مرز مشترک با روسیه تزاری و بعداً شوروی کمونیست داشتند، برای انگلستان اهمیت حیاتی درجه اول یافتند و حریمی برای جلوگیری از توسعه‌طلبی روسیه تلقی شدند. چنان‌که معروف است، پطر کبیر در وصیت خود وصول به "آب‌های گرم " خلیج‌فارس و بحرعمان را عامل کلیدی در توسعه جهانی امپراتوری روسیه ذکر کرده بود. هم ایران و افغانستان هر دو جواب‌گوی وصیت پطرکبیر بودند، زیرا اصل دسترسی به آب‌های گرم بود و بحر عمان یا خلیج‌فارس تفاوتی نمی‌کرد. به همین دلیل امپراتوری بریتانیا برای جلوگیری از توسعه‌طلبی رقیب روس خود در طول تاریخ می‌کوشید تا راه حرکت روسیه را به جنوب سد کند.
اگر به تاریخ استعمار بریتانیا مراجعه کنیم، می‌بینیم که اگر در شمال ایران گاهی قدرت انگلیسی‌ها بر روسیه نمی‌چربید، در استان‌های شرقی و جنوبی و مرکزی و تهران، ترتیبات محکمی برای جلوگیری از نفوذ روسیه داده بود. در این‌جا بود که حکام محلی و رؤسای عشایر اهمیت خاصی برای انگلیس یافتند، چون حافظ منافع او در ایران بودند. در مورد افغانستان وصول به آب‌های گرم در یک مرحله امکان‌پذیر نبود، بلکه در گام اول باید افغانستان تصرف می‌شد و در گام دوم بلوچستان و به این ترتیب روسیه ارتش خود را به مرزهای هندوستان بزرگ می‌رساند. در زمان سلسله قاجاریه، انگلستان در ایران و افغانستان بسیار فعال بود و تاریخ، میزان و شدت فعالیت این کشور را در افغانستان و ایران به خوبی نشان می‌دهد. علت این‌که انگلیس به ایران اهمیت بیش‌تری می‌داد، این بود که با تصرف ایران، حتی با تصرف شرق ایران (استان‌های خراسان و سیستان و بلوچستان) توسط روس‌ها، امپراتوری جهانی انگلیس و به‌ویژه هندوستان بزرگ در معرض مخاطره جدی قرار می‌گرفت. لذا، انگلیسی‌ها موفق شدند در طول قریب به 100 سال توسعه‌طلبی روس‌ها را در جبال هندوکش متوقف کنند و نفوذ خود را در جنوب افغانستان تثبیت نمایند.
طبیعی است که انگلستان برای تحقق اهداف خود در ایران و افغانستان به اطلاعات دقیق و شناخت عمیق و همه‌جانبه و شبکه‌های جاسوسی گسترده نیاز داشت و به‌علاوه و به‌خصوص باید حمایت و وفاداری حکام محلی و سران ایلات و عشایر این مناطق را جلب می‌نمود و لذا آن‌ها را مورد توجه دقیق قرار داد، تا آن‌جا که توانست آن‌ها را خرید و به‌شدت حمایت و ثروتمند نمود و در جایی که نتوانست آن‌ها را از بین برد و نابود کرد.
انگلیسی‌ها برای سال‌ها در خوزستان شیخ خزعل ـ شیخ محمره که حکومت خودمختار تشکیل داده بود ـ را داشتند. آن‌ها زمانی که خواستند به وسیلة رضا خان ایران را یک‌پارچه و حکومت را متمرکز کنند به شیخ محمره اشاره کردند که از رضا تبعیت کند و او به تهران آورده شد. خزعل آزاد بود که هر چه ثروت دارد در ایران به کار اندازد و یا به خارج انتقال دهد. او هر چه قابل حمل بود، مانند طلاآلات و جواهرات و اشیاء عتیقه، را بدون محدودیت به خارج فرستاد و اموال غیرمنقول را به فرزندانش واگذار کرد. شاپورجی می‌گفت انگلستان هیچ‌گاه مأمورین خود را رها نخواهد کرد. این گفته در مورد خزعل مصداق داشت. در زمان محمدرضا، پسر شیخ خزعل به نام ]شیخ احمد[ خزعل آجودان کشوری شاه بود و از افراد متنفذ دربار به‌شمار می‌رفت و در برخی مسافرت‌های خارج محمدرضا را همراهی می‌کرد.
انگلیسی‌ها در فارس خاندان قوام‌الملک شیرازی را داشتند. رضا خان، علی قوام (پسر قوام‌الملک) را به دامادی خود در آورد و با این خانواده وصلت کرد. رضا خان با قوام‌الملک خیلی خلوت می‌کرد و او یکی از با ارزش‌ترین رابط‌های رضا با سفارت انگلیس در بحران شهریور 1320 بود که دائماً پیغام می‌برد و می‌آورد، اما بدون نتیجه بود. پسرش، علی قوام، در محاصره تهران به وسیله نیروهای بیگانه، اشرف را تنها گذارد و به سفارت انگلیس در قلهک پناه برد و اصرار داشت مرا هم همراه خود ببرد که نرفتم.
انگلیسی‌ها شرق ایران، جنوب خراسان و سیستان و بلوچستان، را به شوکت‌الملک علم (پدر امیر اسدالله علم) سپردند که دارای قشون انگلیسی و ایرانی مخلوط بود و ظیفه داشت که شرق کشور را از دستبرد روس‌ها محفوظ نگاه دارد و نگذارد روس‌ها به هندوستان بزرگ و بحرعمان دست یابند. شوکت‌الملک در زمان رضا در بیرجند، که مقرش بود، ماند و مورد احترام رضا خان بود. بعد از او، نوبت به پسرش رسید که داماد قوام‌الملک شیرازی شد و بدین‌ترتیب دو پایگاه بزرگ انگلیس در شرق و جنوب کشور وصلت کردند.
در اصفهان، انگلیسی‌ها صارم‌الدوله را با ختیارات تام در آن خطه گماردند. او نیز مانند قوام‌الملک شیرازی مأمور رسمی انگلیسی‌ها و متنفذ طراز اول اصفهان بود و در زمان رضا و محمدرضا کماکان نفوذ خود را حفظ کرد و مورد ایراد هم نبود. استاندارها در مقابل او جلوه‌ای نداشتند و می‌بایست با او کنار بیایند. صارم‌الدوله رسماً شغلی نداشت، اما مراجعات زیاد داشت که می‌خواستند کارشان را درست کند. او بسیار ثروتمند بود و ثروت خود را از پدرش، ظل‌السلطان پسر ناصرالدین‌شاه، به ارث برده بود. در زمان محمدرضا، پسر صارم‌الدوله آجودان کشوری شاه بود و او نیز مانند پدرش زندگی مجلل و مرفهی داشت.
در گیلان، انگلیسی‌ها از زمان قاجار خانواده خان‌اکبر را داشتند. این خانواده در به قدرت رسیدن رضا خان نقش مهمی ایفاء کرد. زمانی که قرار بود کودتای 3 حوت 1299 انجام شود، انگلیسی‌ها فتح‌الله اکبر [سپهدار رشتی] را رئیس‌الوزراء کردند و او راه کودتا را هموار کرد. یکی دیگر از اعضاء این خانواده خان‌اکبر [میرزا کریم‌خان رشتی] بود، که مهم‌ترین واسطه میان رضا خان و سفارت انگلیس بود. او این مسئله را صراحتاً در حضور محمدرضا و من می‌گفت و تا آخر عمر مورد احترام شدید محمدرضا بود. یکی از فرزندان این خانواده به‌نام حسن اکبر در دوران محمدرضا سناتور بود و برادرش، محمداکبر، نیز رئیس کل تشریفات دربار شد که پسرش به‌نام اسماعیل اکبر آجودان کشوری شاه بود.
به همین ترتیب، انگلیسی‌ها در میان بختیاری‌ها نفوذ کامل داشتند و افرادی مانند اسعدبختیار، ظفر بختیار پدران‌شان و خودشان و اولادشان در اختیار سیاست انگلیس بودند. محمدرضا تا می‌توانست بختیاری‌ها را تحبیب می‌کرد و در زمان ثریا قدرت آن‌ها به اوج رسیده بود. محمدرضا، ظفر بختیار را نماینده مجلس نمود و رستم بختیار رئیس تشریفات دربار بود.
انگلیسی‌ها در همدان هم خانواده وسیع و قدیمی قراگوزلو را داشتند و هم زاهدی‌ها را. در زمان محمدرضا، این دو خانواده بهترین مشاغل را داشتند. به همین ترتیب، در سایر نقاط ایران انگلیسی‌ها چنین مهره‌های ریز و درشت داشتند که همه متنفذ و ثروتمند بودند. این افراد متنفذ یا در آغاز متنفذ نبودند و انگلستان آن‌ها را متنفذ کرد و یا متنفذ بودند و انگلیسی‌ها آن‌ها را متنفذتر کردند.
در تهران، انگلستان تعدادی سیاستمدار حرفه‌ای تربیت کرده بود که استعداد وکالت و وزارت و صدارت داشتند و همه پست‌های کلیدی را به خود اختصاص می‌دادند. تعداد آن‌ها بسیار زیاد بود، از قبیل محمد جم(پدر فریدون)، منصورالملک و غیره و غیره. بعدها یک سری تازه‌وارد از نسل جوان مانند اسدالله علم و حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا و غیره وارد گود شدند. فقط منوچهر اقبال در این میان غلط‌انداز بود که شرکت نفت را به او سپردند و از شرش راحت شدند.
بنابراین، انگلیسی‌ها بسیار پیش از صعود رضا به سلطنت، در طبقات بسیار بالای ایران نفوذ عمیق داشتند. روس‌ها قبل از انقلاب کمونیستی به وسیله نیروی قزاق نفوذ خود را اعمال می‌کردند و پس از کمونیست شدن راه نفوذ پنهانی و حزبی را پیش گرفتند. انقلاب بلشویکی در روسیه و مشغول شدن روس‌ها به مسائل داخلی خود بهترین موقعیت را برای انگلیسی‌ها فراهم آورد تا یک حکومت مقتدر نظامی در ایران برقرار کنند. بدین‌ترتیب، ایران سپر بلای هندوستان شد تا منافع استراتژیک انگلستان محفوظ بماند. رضا خان این رل را برای انگلیس بازی کرد. پس از جنگ جهانی دوم، انگلستان به‌شدت ضعیف شد و امپراتوری‌اش را از دست داد. هندوستان بزرگ مستقل و تقسیم شد و آمریکایی‌ها، که در طول جنگ بسیار قوی شده بودند، وارد معرکه شدند. انگلیسی‌ها تا مدتی کوشیدند تا شاید امپراتوری خود را حفظ کنند، ولی به‌تدریج برایشان روشن شد که حفظ همه امکان ندارد و لذا با آمریکایی‌ها شریک شدند. در شهریور 1320، ارتش انگلیس تعدادی افراد دارای مشاغل حساس، افسران عالی‌رتبه و وزراء و غیره، را مدتی دستگیر کرد. به نظر من، بدون تردید هدف این دستگیری تطهیر این افراد بود، که عموماً از وابستگان قدیمی انگلیس بودند، تا بعداً بتوانند با وجهه ملی موقعیت بهتری به‌دست آورند. چنین نیز شد و آن افرادی که مهره انگلیس بودند بعداً به مشاغل حساس‌تری رسیدند و بسیاری از آن‌ها، مانند زاهدی، به دستور انگلیس به آمریکایی‌ها وصل شدند.
در این دوران آمریکایی‌ها طرفدار ملی شدن نفت ایران بودند تا بتوانند از موضع قدرت با انگلیسی‌ها شریک شوند و سهم خود را بگیرند. به‌تدریج انگلیس قانع شد که به ملی شدن نفت ایران تن دهد و برای حفظ بقایای منافع خود از خطر شوروی، که پس از جنگ قدرت قابل اعتنایی بود و در منطقه حضور نظامی داشت، با شرکاء مقتدری در کنسرسیوم (هفت خواهران) ذی‌نفع شود. اگر انگلیسی‌ها در 28 مرداد محمدرضا را مجدداً پیشنهاد کردند و روی کار آوردند برای این بود که تمام قدرت توسط آمریکا قبضه نشود، علاوه بر این‌که به دلیل شناخت بیش‌تر ایران سلطنت محمدرضا را صلاح می‌دانستند.
به‌تدریج، انگلیسی‌ها تعداد بیش‌تری از عوامل خود را به آمریکا معرفی کردند و با خود به نفع آمریکا از آن‌ها استفاده نمودند، مانند: علم، حسنعلی منصور، هویدا، شریف امامی و غیره. پس از کودتا، می‌بینیم که گاه یک نخست‌وزیر وابسته به انگلیس سرکار می‌آید، ولی به طرف آمریکا سوق پیدا می‌کند، آمریکا در ارتش و نیروهای انتظامی نفوذ بی‌رقیب پیدا می‌کند و سلاح و ساز و برگ ارتش ایران را در مقابل انبوه دلارهای نفتی تأمین می‌نماید. این وضع تا انقلاب با حداکثر شدت ادامه داشت. در همین دوران طبقه‌ای پیدا شدکه مستقیماً با آمریکایی‌ها تماس داشتند و قبلاً مأمور انگلیس نبودند. آن‌ها به‌تدریج اکثر پست‌ها را قبضه کردند.
در این دوران، در میان افسران نفوذ آمریکا بسیار زیاد شد و تنها عده معدودی مانند مبصر و نصیری و معتضد طرفدار جدی سیاست انگلستان (در عین رابطه با آمریکا) بودند. در میان افسران نیز یک تیپ نو پدید شد که کاملاً طرفدار آمریکا بودند و قبلاً وابستگی به انگلیس نداشتند، مانند: خسروداد (سرلشکر)، ربیعی (سپهبد). حبیب اللهی (دریابان)، ازهاری (ارتشبد)، یار محمد صالح (سپهبد)، سیوشانس (سپهبد، زرتشتی بود). این تیپ نو آمریکایی رسمشان این بود: حداکثر همکاری با آمریکاییان و به‌خصوص مستشاران نظامی و دعوت آن‌ها به خانه‌هایشان و دعوت متقابل مستشاران از این افراد به خانه‌هایشان یا به باشگاه‌هایشان، روزها هم که با یکدیگر ملاقات دائم داشتند. این رویه عادی شده بود و قبحی نداشت و همه آن را به عنوان یک وضع طبیعی پذیرفته بودند. مثلاً خسروداد و سپس ربیعی را آمریکاییان مستقیماً معرفی و در مشاغل حساس گماردند. اما در ساواک تعدادی انگلیسی ماندند، مانند معتضد و سرتیپ هاشمی (مدیرکل هشتم) و آرشام. آن مقامات ساواک که در تهران بودند با انگلیسی‌ها همکاری می‌کردند و مجاز بودند. پس می‌توان نتیجه گرفت که در دوران محمدرضا (پس از کودتا) تعدادی طرفدار انگلیس ماندند و فی‌الواقع برای آمریکا کار می‌کردند، تعدادی را انگلیس به طرف آمریکا سوق داد و تعدادی هم مستقیماً به آمریکا وصل شدند بدون سابقه کار برای انگلیسی‌ها.
بنابراین، در این دوران انگلیس دیگر حاکم مطلق ایران نیست، بلکه بهتر است گفته شود یک طرف معامله و شریک آمریکاست، که در تحکیم مواضع آمریکا ذی‌نفع است، زیرا خود به تنهایی قدرت حفظ امنیت منطقه را ندارد و این آمریکاست که چنین نیروی مالی و نظامی دارد. بنابراین، هر چند آمریکا و انگلیس تفاوت منافعی دارند، که البته قابل گذشت و حل و فصل است، ولی اصل رابطه آن‌ها اتحاد کامل در خاورمیانه است. به عقیده من، کاری که آمریکا امروزه به عنوان یک ابرقدرت در سطح جهان می‌کند، بدون کمک انگلیس به این سادگی امکان‌پذیر نیست. انگلیس همیشه در هر حرکتی خود را اولین دنباله‌رو آمریکا نشان می‌دهد و آمریکا نیز اولین کشوری است که منافع انگلیس را در سطح جهان حفظ می‌کند. به‌علاوه، انگلیس پل مطمئنی است بین دو ابرقدرت، که هر دو به آن اطمینان کامل دارند. این یک عقیده است و تبلیغات رسانه‌های جهان و اظهارات مقامات انگلیسی آن را به‌وضوح نشان می‌دهد.
با مقدمه‌ای که گفتم روشن می‌شود که مهره‌ها و عوامل اطلاعاتی انگلیس و آمریکا در ایران زیاد قابل تفکیک نیستند. هر چند بودند عناصری که به‌طور خاص برای آمریکا یا انگلیس کار می‌کردند، ولی در رابطه با شخصیت‌های مهم درباری و نظامی می‌بینیم که مثلاً فردی مانند اسدالله علم، که جداندرجد عامل انگلیس است، مهم‌ترین رابط محمدرضا هم با انگلیس و هم با آمریکاست.
بدین ترتیب بود که انگلیس و آمریکا مشترکاً به این فکر افتادند که در ایران به تشکیل سازمان‌های اطلاعاتی منسجمی بپردازند، زیرا دیگر ایران را قطعاً متعلق به خود می‌دانستند. طبق توافق میان مقامات اطلاعاتی آمریکا و انگلیس، مأموریت تشکیل ساواک به سازمان "سیا " واگذار شد و مسئولیت تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات " به اینتلیجنس سرویس انگلستان. در نتیجه، نهادهای اطلاعاتی ایران شکل سازمان یافته‌ای یافت و به‌عنوان شاخه‌هایی از سرویس‌های اطلاعاتی غرب به فعالیت گسترده در داخل کشور و در منطقه پرداخت. در مرحله بعد، با برنامه‌ریزی مشترک دو سرویس آمریکا و انگلیس به‌تدریج و گام ‌به گام نفوذ سرویس اسرائیل در ایران توسعه یافت و آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها خود را عقب کشیدند و جا را برای نقش اصلی اسرائیل در ساواک باز کردند و آمریکایی‌ها توجه درجه اوّل خود را به ارتش و اداره دوم معطوف داشتند.

*انگلیسی‌ها و تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات "

قبل از ورود به بحث به ذکر دو خاطره می‌پردازم:
در زمان دولت زاهدی، محمدرضا میهمانی‌های نیمه‌خصوصی می‌داد که در آن حدود 100- 150 نفر برای شام دعوت می‌شدند. در این میهمانی‌ها یک نفر انگلیسی حضور داشت که رئیس MI-6 سفارت در ایران بود. او در یکی از میهمانی‌ها به من نزدیک شد و به صحبت پرداخت و از من پرسید: راجع به انگلیسی‌ها در ایران چه فکر می‌کنید؟ در آن موقع من تسلطی بر مسائل سیاسی و اطلاعاتی نداشتم، ولی به هر حال دارای استنباطاتی بودم و به‌علاوه مشروب مفصلی خورده و سرگرم بود. لذا، بی‌پروا گفتم: عیب شما انگلیسی‌ها این استکه افرادی را که برای مشاغل مختلف پیشنهاد می‌کنید و افرادی که با شما تماس دارند و طرفداران شما اکثراً بدنام و اهل سوءاستفاده هستند. اگر این خواص از ضروریات این افراد است که حرفی نیست، ولی اگر چنین نیست چرا از بین افراد خوشنام برای خود طرفدارانی پیدا نمی‌کنید؟ گفت: "مگر انگلیستان را دوست دارید؟ " گفتم: ایران و انگلستان روابط نزدیک دارند، چرا دوست نداشته باشم؟! او تشکر کرد و به طور ضمنی صحبت‌های مرا پذیرفت. مدتی گذشت. تصور می‌کنم 6 ماه بعد در میهمانی مشابهی او را دیدم. او شاید تنها خارجی بود که به این میهمانی‌ها دعوت می‌شد. چند گیلاس مشروب خورده و گرم بودم و بیش‌تر علاقه به صحبت و شوخی با خانم‌ها داشتم. رئیس MI-6 سفارت جلو آمد و با من دست داد و گفت: "اگر ممکن است با هم مشروبی بخوریم! " من در آن زمان نزدیک‌ترین فرد به محمدرضا بودم و شام و ناهار با او می‌خوردم و شب‌ها تا دیروقت نزد او بودم. به هر حال، پشت بار رفتیم و دو ویسکی سفارش داده شد. او گفت: "حق با شماست. من درباره صحبت دفعه قبل شما زیاد فکر کردم و تحقیق نمودم، متأسفانه در اکثر موارد چنین است. البته از برخی از آن‌ها، ولو خوب نباشند، نمی‌توانیم بگذریم، ولی در اکثر آن‌ها می‌توان تجدیدنظر کرد و افراد دیگری را انتخاب نمود که حسن‌شهرت داشته باشند و این برای ما هم خوب است. " او باز از من به خاطر این راهنمایی تشکر کرد.
خاطره دوم نیز مربوط به همین زمان است:
شبی علم، محمدرضا و ثریا را به خانه‌اش دعوت کرده بود. مانند همیشه بساط مشروب‌خواری برقرار بود و محمدرضا و ثریا و سایرین (از جمله من) مشروب زیادی خوردیم. در آن شب، ثریا و محمدرضا در کنار هم و جدا از دیگران نشسته بودند. ثریا مرا صدا کرد. من که نیمه‌مست بودم جلو رفتم و دستش را با صدا بوسیدم. محمدرضا و ثریا خیلی خندیدند. ثریا گفت: "بنشین پهلوی من و کمی صحبت کن! " نشستم و به‌شدت آن‌ها را خنداندم. ثریا گفت: "چرا نزد من نمی‌آیی؟ " مدتی بود فروغ ظفر مرا به برخی میهمانی‌ها دعوت نمی‌کرد و قلباً دلخور بودم. لذا گفتم: تمام زیر سر این فروغ ظفر است که در دعوت کردن سیاست خاص خود را دارد! فروغ ظفر، که در نزدیکی بود، شنید و گفت: "این صحبت ایشان صحیح نیست و هر چه تلفن می‌کنم نمی‌آیند و در نتیجه من هم دیگر تلفن نکردم، حالا باید از این جمعه هر جمعه بیایید! " ثریا گفت: "شنیدم در طفولیت برای محمدرضا قصه می‌گفتی! " گفتم: بله، ولی از خودم اختراع می‌کردم و قهرمان همه قصه‌ها باید محمدرضا می‌بود وگرنه خوششان نمی‌آمد. قهرمان کردن در قصه هم خرجی ندارد! ثریا گفت: "بیا و برای من هم قصه بگو، ولی نمی‌خواهم همیشه قهرمان باشم. "
پس از این صحبت‌ها محمدرضا و ثریا مرا مرخص کردند. در سالن همه دور مرا گرفتند و چون مورد توجه شاه و ملکه واقع شده بودم هر کدام چیزی تعارف می‌کردند. پشت میز مرد مرموزی ایستاده بود و وقتی او را نگاه کردم لبخندی زد. به او نزدیک شدم و گفتم: شما را قبلاً ندیده‌ام! گفت: "شما در مجالس نبوده‌اید وگرنه من همیشه و در همه‌جا هستم " و اضافه کرد: "ارباب (محمدرضا) و زنش شما را خیلی دوست دارند و باز همدیگر را خواهیم دید. " این نخستین دیدار من با شاپورجی بود که حتی نامش را نیز نپرسیدم.
از این مهمانی سال‌ها گذشت. اردیبهشت 1338 بود و استاد دانشگاه جنگ بودم. روزی افسر گارد به دانشگاه آمد و اطلاع داد که شاه مرا احضار کرده است. بلافاصله به کاخ مرمر رفتم، ملاقات بسیار کوتاه بود و محمدرضا چند جمله بیش‌تر نگفت: "فردی در اتاق نصیری نشسته، برو او را ببین و هر چه گفت انجام بده و به من نه گزارش بده و نه دستور بخواه، هر چه گفت انجام می‌دهی! " گفتم: چشم! بیرون آمدم و به اتاق نصیری (ساختمان نزدیک در ورودی کاخ) رفتم. در آن زمان نصیری فرمانده گارد بود. به داخل اتاق رفتم و دیدم نصیری به اتفاق یک سیویل نشسته است. او بلند شد و گفت: "مرا می‌شناسید؟ " یادم آمد که همان فردی است که در میهمانی علم دیده بودم. گفتم: شما را دیده‌ام ولی نامتان را نمی‌دانم. خود را معرفی کرد. او شاپورجی بود. در این موقع نصیری از اتاق خارج شد. دستور محمدرضا را به اطلاع شاپورجی رساندم. او چنین توضیح داد: "در مسافرت اخیر شاه به انگلستان، من در میهمانی که ملکه انگلیس به افتخار او داده بود حضور داشتم و بین ایشان و ملکه نشسته بودم. شاه صحبت کرد و به ملکه گفت که شما چگونه از اخبار مملکت خود و دنیا به طور روزانه مطلع می‌شوید؟ و افزود: هر روز 400 ـ 500 برگ گزارش برای من می‌فرستند، در روز که کار دارم و در شب هم وقت مطالعه ندارم، لذا دستور می‌دهم در حضور خودم این گزارش‌ها را در بخاری بسوزانند. ملکه توضیح داد که حل مسئله بسیار ساده است و ما حدود 70 سال است که برای این کار سازمان ویژه‌ای داریم که همین 400 ـ 500 برگ را به 2 ـ 3 برگ تبدیل می‌کند و روزانه فقط در دو نسخه به اطلاع من و نخست‌وزیر می‌رسانند. ملکه به شاه پیشنهاد کرد که شما فردی را بفرستید و ما آموزش‌های لازم را به او خواهیم داد و این کار را برای شما سازماندهی خواهد کرد. شاه از این پیشنهاد استقبال نمود و در نتیجه ملکه به من (شاپورجی) دستور داد که، شما ترتیبی بدهید که این کار انجام شود. " بعدها مطلع شدم که در بازگشت به تهران، محمدرضا از نصیری می‌خواهد که دو نفر را به او معرفی کند. نصیری نیز صمدیانپور (سپهبد و رئیس شهربانی شد) و سرهنگ موثقی را معرفی می‌کند. محمدرضا می‌پذیرد و قرار می‌شود که ترتیب سفر آن دو برای فردای روزی که شاپورجی را دیدم داده شود. شاپورجی مراجعه می‌کند و متوجه می‌شود که محمدرضا به پیشنهاد نصیری، فرد دیگری را در نظر دارم بفرستد. شاپورجی گفت: "پیش از این‌که بیایی نزد شاه بودم و مطلع شدم که فرد دیگری را در نظر دارد. به او گفتم افراد فوق (صمدیانپور و موثقی) صلاحیت این مسئولیت بزرگ را ندارند و فلانی (من) برای این کار مناسب است. شاه بلافاصله موافقت کرد و گفت: بله، بله، راستی چطور هیچ یادم نبود، او دوست من است و مورد اعتماد کامل من. بسیار مناسب است! " در نتیجه، بلافاصله محمدرضا به دنبال من فرستاد و مرا به‌عنوان مأمور تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات " به شاپورجی معرفی کرد. شاپورجی گفت: "کی می‌توانی به لندن بیایی؟ " گفتم: حاضرم! بدین‌ترتیب، فردای آن روز برای طی دوره آموزش و تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات " به لندن پرواز کردم.

*سِرشاپور ریپورتر، سَر جاسوس غرب در ایران

بدین ترتیب من توسط انگلیسی‌ها برای تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات " کاندید شدم و شاپورجی مرا برای این پست به محمدرضا پیشنهاد کرد (بعدها محمدرضا در دیدار خصوصی تأیید کرد که شاپورجی مرا معرفی کرده بود). روزی از شاپورجی پرسیدم که چرا شما به من علاقمند شدید؟ شاپورجی پاسخ داد: "شما را سال‌هاست می‌شناسیم و به علاوه پنج سال در دانشگاه جنگ استاد انگلیسی بودم و در این مدت از دانشجویان تحقیق می‌کردم که از کدام استاد راضی و از کدام ناراضی هستند و متوجه شدم که اکثر دانشجویان از شما راضی هستند و در بین افسران وجهه و محبوبیت دارید و همین برای ما کافی بود. " سپس شاپورجی عکسی را به من نشان داد که وی در جلو و حدود 30 ـ 35 سرهنگ و سرهنگ دوم در پشت‌سر او ایستاده بودند و گفت: "این‌ها دانشجویان امسال من هستند. "
شاپورجی در زمان انقلاب تصور می‌کنم حدود 55 سال داشت. طبق گفته خودش زرتشتی است و خانواده‌اش در هند زندگی می‌کردند و سپس به ایران می‌آیند. پدرش ]اردشیرجی[ از بنیان‌گذاران فراماسونری ایران و همان کسی بود که رضا خان را پیدا کرد و برای کودتا به انگلیسی‌ها پیشنهاد نمود. فردی است بلند قد، شاید بیش از 180 سانت، قوی‌هیکل و موزون، با قیافه‌ای کاملاً فکور، چشمانی نافذ و فوق‌العاده آرام. تحصیلات او را نمی‌دانم، ولی آن‌چه به‌عنوان معاملات اطلاعاتی، نحوه تماس و صحبت به‌عنوان یک مقام اطلاعاتی از او دیده‌ام باید در عالی‌ترین رده اطلاعاتی تحصیل کرده باشد و او بیش از حد لازم واجد این معلومات بود. مأمورین انگلیسی که در ایران و در انگلیس دیده‌ام در مقابل او ضعیف و بسیار ضعیف بودند. هوش و حافظه‌اش درجه یک بود و خوب می‌دانست که اعتماد افراد را چگونه جلب کند. یک روان‌کاو واقعی بود و بدون این‌که یک کلمه از دانش خود در این زمینه بگوید، مشهود بود که طرف صحبت را به‌خوبی و در اعماق وجود او می‌شناسد. بدون تردید، علاوه بر استعداد ذاتی و ژنی دوره‌های خاصی را طی کرده و کاملاً جذب کرده بود. خصوصیات اخلاقی، مانند درستی و صداقت و اعتماد، را در او نمی‌شد تشخیص داد و شاید این‌ها برای او مفهومی نداشت. علی‌رغم این‌که به علت کثرت دیدارها علی‌القاعده باید او را به‌خوب یبشناسم، باید اذعان کنم که چنین نیست و هیچ‌‌گاه او را به درستی نشناختم. در برخوردها خود را دوست، مهربان و صمیمی نشان می‌داد ولی به هیچ‌وجه خود را به طرف ـ هر که می‌خواست باشد ـ تسلیم نمی‌کرد. لذا، نمی‌توانستم او را بشناسم. در ملاقات بسیار آرام و آهسته صحبت می‌کرد، به نحوی که برای شنیدن باید سراپا گوش بود. جملات را به فرم رمز ادا می‌کرد، دو کلمه از یک جمله را می‌گفت و سپس یک کلمه اضافی را وارد جمله می‌کرد و سپس دو سه کلمه دیگر جمله را می‌گفت، به طوری که اگر فردی آشنا به طرز بیان او نبود فهم جملات و منظورش دشوار می‌شد. لذا، به اجبار سؤال می‌شد که منظور چیست؟ و پس از 2 ـ 3 بار تکرار می‌شد منظور او را فهمید. این شیوه بیان طبعاً فرصت کافی برای تمرکز فکری و تعمق به او می‌داد. همیشه خودش شروع به صحبت می‌کرد و چند خبر می‌داد و کم‌تر انتظار داشت چیزی به او گفته شود. اگر مطلبی را می‌خواست سؤال می‌کرد ولی وانمود می‌کرد که جواب برایش مهم نیست. مثلاً در میان جواب حرف می‌آورد، یعنی پاسخ اهمیتی ندارد! طبیعی بود که بقیه جواب هم گفته می‌شد و او نیز با بی‌تفاوتی گوش می‌کرد! ولی در واقع، همه را با حافظه قوی‌اش ضبط می‌کرد و بلافاصله از پاسخ سؤالی که مطرح کرده بود رد می‌شد و یک مسئله کاملاً عادی را مطرح می‌کرد. در چهره او نه خوشحالی و نه ناراحتی و ناخشنودی را نمی‌شد فهمید. پس از ملاقات با او نیز نمی‌شد فهمید که منظور او از این ملاقات چه بوده است. من همیشه از دیدن او بسیار خوشحال می‌شدم، زیرا اطلاعات زیادی راجع به زندگی محمدرضا و زندگی خصوصی او به من می‌داد که نمی‌دانستم. تنها راه برای من این بود که با او صداقت داشته باشم. به‌تدریج فهمیدم که شناخت او از ایران و افراد مؤثر ایران بی‌نظیر است. به طور مثال، ضمن صحبت از من می‌پرسید: فلان شخص را می‌شناسی؟ منظورش این بود که از دوستان او و فرد مؤثری است. مطمئناً به‌جز مسائل نظامی و اطلاعاتی، در تئوری و عمل، در سایر شئون ایران تبحر کامل دارد و از دقایق و ظرایف سیاسیت جهانی نسبت به ایران مطلع است.
شاپورجی بدو تردید برجسته‌ترین و مهم‌ترین مقام اطلاعاتی انگلیس در رابطه با ایران بود. او هیچ‌گاه شغل و سمت خود را در دستگاه انگلیسی‌ها نگفت و بیش‌تر از ایرانی بودن خود صحبت می‌کرد. ولی روشن است که اهمیت و مقام شاپورجی به خاطر پست و سمت نبود، بلکه به خاطر خصوصیات خود او بود. من در طول حیات خود کسی را ندیده‌ام که مانند شاپورجی نزد انگلیسی‌ها محرم و معتبر باشد. طبق گفته خودش، با ملکه انگلیس بسیار خودمانی بود و ایادی در یکی از سفرهای محمدرضا (که من نبودم) وی را در حضور ملکه انگلیس، خیلی صمیمی و خومانی، دیده بود و به من گفت. باز طبق گفته خودش، در جلسات سالانه محمدرضا با رئیس کل MI-6، که هرساله موقع بازی‌های زمستانی در سوئیس برگزار می‌شد، حضور داشت و در تمام ملاقات‌ها و بحث‌ها شرکت می‌کرد. در سال 1349 (اگر اشتباه نکنم) که رئیس کل MI-6 به تهران آمده بودم خودم شخصاً دیدم که در کنار او می‌نشست و شدیداً مورد احترام او بود. به نظر من هیچ چیز سیاست انگلیس در رابطه با ایران برای شاپورجی مخفی نبود و او به همه اسرار دسترسی داشت.
مسلماً رؤسای MI-6 ایران نمی‌توانستند تسلط شاپورجی را داشته باشند و او نقش هدایت کننده آن‌ها را به عهده می‌گرفت. شاپورجی به طور مدام در ایران بود، در حالی‌که مسئولین MI-6 سفارت یک دوره 4 ساله در ایران می‌ماندند و سپس به مرکز بازمی‌گشتند و البته ممکن بود بعدها نیز برای یک دوره 4 ساله دیگر اعزام شوند. شاپورجی کار این‌ها را تسهیل می‌کرد و اگر ملاقات با فردی را لازم می‌دانستند، شاپورجی سریعاً ترتیب ملاقات را می‌داد و خود نیز حضور می‌یافت که مبادا فرد انگلیسی اشتباه کند.
شاپورجی پس از ازدواج محمدرضا با فرح، معلم انگلیسی فرح شد و هفته‌ای 3 بار در کاخ حاضر می‌شد و به او انگلیسی درس می‌داد و سپس معلم انگلیسی پسر فرح (رضا) شد. در نتیجه، انگلیسی فرح خیلی خوب شده بود و به احتمال زیاد این رابطه آن‌ها تا انقلاب هم ادامه داشت. با وجودی که شاپورجی از همه وقایع دربار اطلاع داشت، در ملاقات‌ها با من می‌خواست که از زندگی خصوصی گذشته و حال محمدرضا، زنان و اطرافیان او بیش‌تر و بیش‌تر بداند و به این بخش از اخبار علاقه وافر نشان می‌داد. سبک او این بود که خودش شروع به صحبت می‌کرد و چند اطلاع دقیق و دست‌نیافتنی از زندگی محمدرضا و اطرافیان او به من می‌داد که من نمی‌دانستم و برایم جالب بود و بعدها معلوم می‌شد که صحیح است. سپس می‌گفت: شما چه خبر دارید؟ من نیز آن‌چه می‌دانستم می‌گفتم. روش شاپورجی در بحث این بود که می‌گفت انگلیسی‌ها همه چیز را می‌دانند. او همیشه از قدرت انگلستان صحبت می‌کرد و مدعی بود که حتی پس از جنگ دوم نیز قدرت خود را حفظ کرده است.
بدون تردید، ارتباطات شاپورجی با نیروهای مختلف شهری و عشایری در سراسر کشور گسترده بود. به طور مثال، علم (وزیر دربار) هر چند ماه یک بار در خانه‌اش از محمدرضا پذیرایی می‌کرد و بین 200 تا 300 نفر دعوت می‌شدند و شاپورجی هم جزء مدعوین بود. همان‌طور که گفتم، شاپورجی با علم و خانواده‌اش خیلی نزدیک بود و همین برای او کافی بود. علم به محمدرضا بسیار نزدیک بود. زن علم به فرح بسیار نزدیک بود و دخترهای علم نیز در تمام مجامع درباری شرکت داشتند. البته زن علم استعداد زیاد برای جاسوسی نداشت، ولی دختر علم (آن که شوهر انگلیسی دارد) کاملاً مستعد بود. ایادی نیز از زندگی درون اتاق‌خواب و حمام محمدرضا اطلاعات دقیق داشت. مجید اعلم (دوست محمدرضا) نیز سالی یک بار محمدرضا را به خانه‌اش دعوت می‌کرد و تعداد مدعوین حدود 200 ـ 300 نفر بود و باز هم شاپورجی در آن‌جا حضور داشت. او در طول همه این میهمانی‌ها اکثر وقت خود را در صحبت با تعدادی وزیر و وکیل و سران عشایر می‌گذراند، از جمله به یاد دارم که با اسدالله رشیدیان بسیار گرم بود.
علاوه بر افراد فوق، شاپورجی با افراد زیادی دوستی و تماس داشت، که برخی را ذیلاً می‌نویسم:
سرلشکر علی معتضد (قائم‌مقام ساواک و مسئول اطلاعات خارجی که قبل از انقلاب سفیر ایران در سوریه بود) با شاپورجی در رابطه بود. از چه زمانی؟ نمی‌دانم. ولی با شناختی که از اخلاق معتضد دارم اگر شاپورجی هم نمی‌خواست به تماس ادامه دهد، او شاپورجی را رها نمی‌کرد. در ساواک، سرتیپ هاشمی، مدیرکل هشتم (ضدجاسوسی)، نیز به انگلیسی‌ها مربوط بود و به‌خصوص آرشام، رئیس ساواک خراسان، مورد توجه آن‌ها بود، آرشام به حدی مورد توجه بود که به خواهش رئیس MI-6 سفارت، که می‌خواست به او شغل مهمی داده شود، رئیس ساواک خراسان، سپس سیستان و بلوچستان و بعد استان کرمان شد و احتمالاً در انقلاب از آن‌جا با لنج به خارج رفت. سپهبد مبصر نیز با شاپورجی در تماس بود. او سیاست انگلیسی‌ها را در ایران پیاده می‌کرد و مدت‌ها در مشاغل اطلاعاتی و نظامی کار کرد، مدتی معاون رکن 2 ستاد ارتش بود و بعدها رئیس شهربانی شد. از میان نظامیان، سپهبد کمال و سرتیپ علوی‌کیا نیز با شاپورجی رابطه داشتند. از میان خانواده‌های متنفذ کشور می‌دانم که شاپورجی حداقل با 3 خانواده فرمانفرمائیان و بختیاری و قشقائی رابطه داشت. در میان فرمانفرمائیان‌ها دوستانی داشت. در میان بختیاری‌ها ملکشاه ظفر بختیار (نماینده مجلس) و رستم بختیار (رئیس تشریفات دربار) و در میان قشقائی‌ها برادر کوچک‌تر ]محمدحسین صولت قشقائی[ (که همسرش دختر سرلشکر نقدی بود) با شاپورجی مربوط بودند که شخصاً دیده‌ام. فریدون جم استعداد و آمادگی این نوع کارها را نداشت. نه خوشش می‌آمد و نه تسلطی داشت.
تنها باری که شاپورجی را ناراحت دیدم، حدود سال‌های 1351 ـ 1352 یعنی زمانی بود که محمدرضا دستور داد گزارش من درباره معامله شکر با یک شرکت انگلیسی در روزنامه اطلاعات چاپ شود و نام شاپورجی به‌عنوان واسطه این معامله نوشته شد. قبلاً توضیح دادم که اصل ماجرا زیر سر فلیکس آقایان بود که شاپورجی را بدنام کرد. برای من این اقدام محمدرضا بسیار تعجب‌آور بود. معامله شکر با انگلیس احتمالاً حدود 300 میلیون تومان بود و در مقایسه با معاملات چند میلیارد تومانی چیزی نبود. خاصه این‌که قیمت شکر در روز می‌توانست تغییر کند و به علاوه ممکن بود شرکت جنس را از واسطه خریده و کمی گران‌تر فروخته باشد. همه این‌ها مسائلی بود که محمدرضا می‌دانست. فرضاً که شرکت شکر را 10درصد گران‌تر فروخته و 5درصد به شاپورجی داده بود، این مسائل برای محمدرضا اهمیتی نداشت. برای من که با رویه محمدرضا آشنا بودم و می‌دیدم که موجودی بی‌فایده و غیرسیاسی مانند مجید اعلم (دوست محمدرضا) حدود یک میلیون کیسه سیمان را احتکار می‌کند و او عکس‌العملی نشان نمی‌دهد، عمل او در رابطه با شاپورجی واقعاً عجیب بود.
پس از این واقعه، شاپورجی به دفتر نزد من آمد و از محمدرضا گلگی کرد که چرا دستور چاپ گزارش بازرسی را در روزنامه اطلاعات داده است. او گفت: "نمی‌دانم چرا محمدرضا دستور چاپ پرونده‌های واقعی سوءاستفاده چند میلیاردی دوستانش را نمی‌دهد ولی این پرونده را که سوءاستفاده نیست منتشر می‌کند؟! " اظهار تعجب و تأسف و بی‌اطلاعی کردم. شاپورجی کتابی را با خود به دفتر آورده بود. گفت: "این کتاب از کتب مستند یعنی مجموعه اسناد طبقه‌بندی شده انگلیس در هندوستان است و می‌دانی که در آن سال‌ها ایران از هندوستان اداره می‌شد. این کتاب نشان می‌دهد که پدر من رضا را پیدا کرد و به نایب‌السلطنه هندوستان معرفی کرد. در مورد محمدرضا هم خودت بهتر می‌دانی که او را برای سلطنت انتخاب کرد! " (اشاره‌اش به شهریور 20 و ملاقات‌های من با مستر ترات بود). شاپورجی کتاب را به من داد تا قرائت کنم. گفتم: از من چه می‌خواهید؟ گفت: "هیچ! " خداحافظی کرد و رفت. ولی در واقع منظورش این بود که من کتاب را به محمدرضا بدهم و حرف‌هایش را نقل کنم تا بفهمد که شاپورجی ورق‌ها را رو خواهد کرد. چنین نیز شد. پس از مدت کوتاهی شاپورجی در مراسم مفصلی لقب "سِر " (Sir) را از ملکه انگلیس دریافت کرد و به دستور محمدرضا خبر آن با افتخار در روزنامه اطلاعات چاپ شد (یعنی همان روزنامه‌ای که شاپورجی را واسطه یک معامله تقلب‌آمیز معرفی کرده بود!) عنوان "سِر " فقط به نخست‌وزیران انگلیس یا اشخاصی که کارهای بسیار مهم انجام داده‌اند، داده می‌شود و بعد از عنوان "لرد " (Lord) که یک لقب بسیار محدود موروثی است و در خانواده‌های اشرافی قدیمی انگلیس وجود دارد،‌ مهم‌ترین عنوان است. خلاصه انگلیسی‌ها محکم پشت سر شاپورجی ایستادند و محمدرضا هم به‌سرعت جا زد. شاپورجی به وعده خود وفا کرد و ورق‌ها را رو کرد. یک روزنامه معتبر انگلیسی ]دیلی اکسپرس[ ضمن درج خبر اعطای لقب "سر " به شاپورجی، افشا کرد که پدر او (یعنی اردشیر) رضا خان را به تاج و تخت رسانده است. تصور می‌کنم این اولین بار بود که نقش انگلیسی‌ها در ایجاد سلسله پهلوی به طور مستند افشاء می‌شد.

*دوره‌های اطلاعاتی در انگلستان

پس از شرح بالا درباره شاپورجی، به توضیح درباره دوره‌های آموزشی که در انگلستان دیده‌ام می‌پردازم. من در مجموع 3 دوره آموزشی در اینتلیجنس سرویس طی کرده‌ام که نخستین آن برای تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات " بود.
فردای روزی که به دستور محمدرضا با شاپورجی مرتبط شدم، با هواپیما به مقصد لندن پرواز کردم. شاپورجی هیچ آدرس تماسی در اختیارم نگذارد و گفت که خود آن‌ها مرا پیدا خواهند کرد. او تنها از شماره پروازم اطلاع داشت. در فرودگاه لندن نزدیک باجه پاسپورت، فرد مسنی مستقیم به طرف من آمد و پرسید: سرهنگ فردوست؟! گفتم: بلی! او خود را به‌عنوان میهماندار من در مدت اقامت معرفی کرد. بعداً فهمیدم که وی کارمند بازنشسته MI-6 است و از او برای این نوع کارها استفاده می‌کنند و اصولاً MI-6 از این افراد تعداد زیادی در اختیار دارد که برای این قبیل کارها پاداش می‌گیرند. بدین‌ترتیب، فردی که 40 سال سابقه کار در سرویس دارد و به رموز کار آشناست مورد استفاده قرار می‌گیرد و به وی کمک مالی نیز می‌شود. این اولین درس برای من بود و دریافتم که این شیوه بهترین راه با حداقل هزینه برای MI-6 و سازمان‌های نظیر است. میهماندار فوق در طول 4 ماه اقامت من در لندن، گاهی در ساعات فراغت نزدم می‌آمد و مرا به رستوران و تئاتر می‌برد و به خانه‌اش نیز دعوت کرد.
میهماندار فوق مرا با تشریفات سریع از فرودگاه خارج کرد و به هتل درجه یکی برد که پشت دیوار یک کاخ واقع بود و کلید اتاق را به دستم داد. اتاق مناسب و راحتی با حمام بود. گفت: "این محل اقامت شما است. نه پول اتاق از شما خواهند خواست و نه پول غذا و هر چیز دیگر که سفارش دهید. فقط انعام مرسوم است که بنویسید به چه کسی باید انعام داد و انعام مناسب (نه زیاد و نه کم) داده خواهد شد. در اطراف هتل و پارک مقابل کاخ می‌توانید قدم بزنید، ولی به هیچ‌وجه به سفارت ایران مراجعه نکنید! " او همه دستورات را از روی یادداشت می‌گفت و نحوه بیانش او را یک فرد حرفه‌ای با سابقه نشان می‌داد. در پایان افزود که روز فلان به دنبال شما خواهم آمد.
روز موعود یک ربع قبل از وقت مقرر، در هتل و در محل تعیین شده حاضر بودم. پنج دقیقه قبل از موعود مقرر آمد و با اتوبوس به محلی رفتیم و سپس کمی پیاده روی کردیم و به یک سری آپارتمان‌های نوساز رسیدیم. حدود 20 ساختمان 10 طبقه بود که هر طبقه اقلاً 50 آپارتمان داشت. میهماندار به مسئول ساختمان کارت خود را نشان داد. با آسانسور بالا رفته و در یکی از طبقات مقابل در یک آپارتمان ایستادیم. میهماندار گفت: "در این خانه یک خانم مسن بازنشسته MI-6 که خانه ندارد زندگی می‌کند و مسئولیت آپارتمان و نظفت با اوست. ضمناً ساندویج هم دارد و قهوه بسیار خوبی درست می‌کند! " زنگ آپارتمان را زد. زن پرسید که کیست؟ کلمه رمزی گفت. در باز شد و وارد شدیم. در آپارتمان، با یک خانم مسن بسیار تمیز مواجه شدیم. خانه از نظافت برق می‌زد. میهماندار طوری از قهوه این خانم تعریف کرد که من هوس کردم. انگلیسی‌ها عاشق قهوه هستند و آن را با جرعه‌های کوچک و با لذت می‌نوشتند و با هر جرعه اصطلاح "چقدر خوب درست شده " را می‌گویند. به هر حال، برایمان قهوه آورد و من لاجرعه نوشیدم که عمل خبطی بود! سپس، میهماندار دفتر و وسایل نوشتن را جلوی من قرار داد و گفت که باز هم اگر چیزی خواستید آماده گذارده شده است، و افزود که این مدارک از این‌جا خارج نمی‌شود. نظم و نظافت در همه کارها حکم‌فرما و برایم آموزنده بود. سپس، به اتفاق پیرزن خداحافظی کرده و بیرون رفتند. پس از مدتی زنگ زدند و با گفتن کلمه رمز، استاد وارد شد و بدین‌ترتیب آموزش من شروع شد.
آموزش من توسط 3 استاد بود که هر یک یک‌روز می‌آمدند و دنباله درس را می‌گرفتند. هر 3 فارسی می‌دانستند و یکی که فارسی کم می‌دانست با خود مترجم می‌آورد. روزهای شنبه و یکشنبه تعطیل بود و 5 روز در هفته صبح و بعدازظهر کلاس داشتم. کلاس صبح دیر، از ساعت 9، شروع می‌شد. ظهر یک ساعت وقت غذا بود که با استاد صرف می‌کردم. غذا همیشه شامل یک فنجان سوپ 50 گرم گوشت (اکثراً ماهی) و یک قهوه بود. از ساعت کی درس شروع می‌شد و تا ساعت 5 ادامه داشت. سپس به هتل می‌رفتم. طی دورة آموزش، هیچ سندی در اختیار قرار ندادند و من حدود 10 جزوه یادداشت برداری کردم که اجازه بردن آن با خودم را ندادند. بعدها در تهران این جزوه‌ها توسط شاپورجی به من تحویل شد. پس از پایان تدریس این 3 استاد، 2 استاد دعوتی تدریس را شروع کردند، که یکی متخصص کمونیسم بود و دیگری متخصص مسائل اقتصاد ایران.
استاد متخصص کمونیسم فرد بسیار با سوادی بود و می‌گفتند جزء معدود متخصصینی است که در جهان وجود دارد. مطالبش تماماً شفاهی بود و مجاز به نت‌برداری بودم. او اصلاً از کمونیسم انتقاد نکرد و فقط آن را به‌عنوان یک سیستم اجتماعی ـ اقتصادی و ایدئولوژیک تشریح کرد. درسش به زبان انگلییس بود که همه را می‌فهمیدم و مترجم کاری انجام نداد. سپس کتابی را برای مطالعه سفارش کرد و گفت که به فرانسه ترجمه شده و شما چون به فرانسه مسلط هستید از پاریس تهیه کنید و نام کتاب‌فروشی را برد. سپس توصیه کرد که چند روز در پاریس بمانید و لذت ببرید، که من نیز این دستور او را دقیقاً اجرا کردم. کتاب فوق را نیز تهیه کرده و به ایران آورده و دقیقاً مطالعه کردم و تا زمان بازداشت جزء کتاب‌هایم بود.
استاد دعوتی دوم، متخصص مسائل ایران بود. ظاهر و رفتار او نشان می‌داد که یک شخصیت دانشگاهی است و از ایران‌شناسان انگلیس می‌باشد. با وی 4 ساعت درس داشتم و در این 4 ساعت لحن خشن و تندی نسبت به محمدرضا داشت. میهماندار و مترجم به وی احترام زیاد می‌گذاردند و رفتارشان با او متمایز بود. از آن انگلیسی‌های خشک و سنتی بود. او شدیداً از وضع ایران انتقاد می‌کرد و می‌گفت که محمدرضا باید به اصلاحات جدی در کشور دست بزند وگرنه حکومتش دوام نخواهد یافت و اگر به خود نیاید و اصلاحات نکند سقوط خواهد کرد. ایران در درجه اول یک کشور کشاورزی است و در دنیای ما هیچ ایرادی ندارد که یک کشور مایحتاج اولیه خود را خودش تولید کند و نیازی به خارج نداشته باشد. پروژه‌های صنعتی در ایران باید پروژه‌های کوچک و متعدد باشد تا در سراسر کشور اشتغال ایجاد نماید و نه پروژه‌های متمرکز و بزرگ که تورم‌زا است. اگر سدهای کوچک و کم‌هزینه در سراسر کشور ایجاد شود می‌تواند ده‌ها هزار هکتار زمین را آبیاری کند و پس از 2 سال هزینه خود را تأمین کند چون مشکل کشور شما کم‌آبی است. رودخانه‌هایی که آب آن‌ها فصلی است با ایجاد سدهای کوچک می‌تواند تمام سال آب روستاهای اطراف را تأمین کند. او نمونه‌های مشخصی ارائه می‌داد که بیش‌تر رودخانه‌های مرکز و جنوب ایران بود. او صراحتاً گفت که این حرف‌ها را می‌گویم تا به شاه بگویید.
سیاست‌هایی که این ایران‌شناس انگلیسی برای اصلاحات پیشنهاد می‌کرد همه و همه 180 درجه مغایر با جاه طلبی‌هایی بود که محمدرضا بعد از طرح کندی و "انقلاب سفید " از خود نشان داد و در واقع سیاست انگلیس و آمریکا در حمایت از اقدامات محمدرضا نیز مغایر آن بود. سیاست آمریکا و انگلیس در ایران دهه 1340 غارت هر چه بیش‌تر نفت ایران، تزریق هر چه بیش‌تر صنعت مونتاژ به ایران (مانند کارخانه "ایران ناسیونال " انگلیسی‌ها)، گرفتن پروژه‌های بسیار بزرگ و پرهزینه در ایران و نابود کردن کشاورزی ایران بود، تا گندم آمریکا و گوشت استرالیا در مقابل پول نفت به ایران صادر شود.
به‌جز آموزش‌های فوق، روزی مرا به بازدید مرکز اسناد (بایگانی راکد) MI-6 بردند. به اتفاق فردی که مأمور آموزش من بود سوار آسانسور شدیم. آسانسور پایین رفت و مدت زیادی طول کشید تا متوقف شد. معلوم بود مقدار زیادی (40 ـ 50 متر) زیرزمین رفته‌ایم. پس از خروج از آسانسور، یک طبقه نیز با پلکان پایین رفتیم. ساختمان یک تکه بتونی بود با ستون‌های زیاد و حجیم و سقفی بسیار بلند. نور و هوا چنان بود که با هوای لطیف و آزاد تفاوتی نداشت. به محوطه بسیار وسیعی وارد شدیم که تماماً قفسه‌بندی فولادی بود و در هر قفسه میکروفیلم‌ها بسیار منظم چیده شده بود. زمانی که مسئول بایگانی برایم توضیح می‌داد، ناگهان سروکله شاپورجی پیدا شد و من که نمی‌دانستم او در لندن است بسیار متعجب شدم. سیستم بایگانی به نحوی بود که هر چه می‌خواستند فوراً حاضر می‌شد و فقط کافی بود به مسئول مربوطه گفته شود. سیستم را ندیدم، چون در محل دیگری قرار داشت و نزدیک من نبود. شاپورجی توضیح داد که در مورد تمام کشورهای جهان و خود انگلستان از تاریخی که سندی موجود بوده، فیلم و مدارک در این بایگانی جمع شده و مدارک فقط جنبه اطلاعاتی و سیاسی ندارد، جنبه تاریخی نیز دارد. در مورد ایران گفت که از زمان شاه‌عباس هر مدرکی بخواهی موجود است و سپس گفت: "آیا می‌خواهی فیلم‌هایی از رضا، بسیار قبل از سلطنت او، و پس از سلطنتش و فیلم طفولیت و زندگی محمدرضا را ببینی؟ " ابراز تمایل کردم. شاپورجی روی پرده سینما به نمایش تصاویری از زندگی رضا شاه پرداخت؛ از موقعی که یک قزاق ساده بود و به‌تدریج ترفیع گرفت و فیلم‌های نایاب و بکری از دوران سلطنت او که هر یک مربوط به دورانی از تاریخ او بود و نمونه‌هایی از خط او و قراردادهای مهمی که بسته بود. پس از پایان فیلم رضا شاه، خواستم که فیلم محمدرضا را نشان دهد. شاپورجی با وجودی که خودش پیشنهاد کرده بود، گفت: "فکر می‌کنم زود است! "
پس از پایان دروس شفاهی، مدت 48 ساعت در حوالی بندر پلیموت (جنوب انگلستان که مرکز اصلی نیروی دریایی است) آموزش عملی دیدم. از بندر مرا به محلی بردند و قرار شد از نقطه معینی با اعلام راننده اطراف خود را نگاه کنم. منظور این بود که محل آموزش را نشناسم. وقتی وارد محل موردنظر شدیم، راننده گفت: "حالا می‌توانید نگاه کنید! " محل مانند یک سربازخانه بود. محوطه وسیعی بود که در 3 طف آن ساختمان دو طبقه قرار داشت. یک ضلع فاقد ساختمان بود و در جلوی آن فضای بسیار وسیعی برای برخی عملیات واقع بود. بر این پایگاه انضباط شدیدی حکم‌فرما بود. فردی مرا به اتاق‌خواب راهنمایی کرد و گفت: "بدون اجازه حق خروج از اتاق را ندارید و هر کاری داشتید زنگ بزنید! " با محاسبه تقریبی، تعداد اتاق‌ها حدود 300 بود که احتمالاً حدود 200 نفر مانند من و شاید افرادی از نوع دیگر در آن‌جا بودند، ولی هیچ صدایی در ساختمان و محوطه شنیده نمی‌شد و فقط هرازگاه صدای انفجار شدید می‌آمد. دو روز تمام در این اتاق بودم و فقط موقع اجرای برنامه، که همیشه به طور منفرد و با استاد مربوطه انجام می‌شد به محوطه و یا اتاق دیگر راهنمایی می‌شدم. یک آموزش عملی راجع به انواع تخریب‌ها، آتش‌زا یا انفجاری، دیدم؛ مانند پرتاب با وسایل مختلف (نارنجک‌های آتش‌زا و انفجاری) که در محوطه وسیع دارای سنگرهای عمیق صورت گرفت. سپ انفجار روی موتورهای بزرگ فولادی انجام شد. موتورهای بلااستفاده زیادی وجود داشت که پس از انفجار دیگر به درد نمی‌خورد. این درس عملی در 2 جلسه و هر جلسه حدود 2 ساعت به طول انجامید. یک جلسه نیز با فرد دیگری آموزش دیدم که او فقط انواع سلاح‌های دوربین‌دار بسیار دقیق را نشان می‌داد. آن‌ها را باز می‌کرد و خصوصیات هر یک را می‌گفت و سپس توضیح می‌داد: "این سلاح را به دست یک تیرانداز ماهر که در این‌جا تعلیم می‌بیند می‌دهیم، فردی که سرویس باید از او استفاده کند را در این‌جا آموزش می‌دهیم، سپس هرگاه تصمیم به ترور شخصیتی گرفته شود، او هر قدر هم محافظ داشته باشد در امان نیست! " مربی فوق فرد ساده‌ای بود ولی فوق‌العاده بر حرفه خود تسلط داشت. علاوه بر این، آموزشی نیز در زمینه بی‌سیم‌های مخفی دیدم، که نحوه جاسازی و اختفاء و چگونگی استفاده را عملاً فرا گرفتم. یک‌بار نیز مرا با 4 مرد دارای ماسک و لباس لاستیکی با قایق موتوری به دریا بردند. آن‌ها نزدیک یک کشتی زیر آب رفتند و در عمق زیاد به یک کشتی جسم آهن‌ربایی را وصل کردند و مراجعت نموده و سپس توضیحاتی درباره نحوه تخریب کشتی دادند. آموزش عملی خاتمه یافت و با وجودی که ارتباط مستقیمی با کار "دفتر ویژه اطلاعات " نداشت، بسیار جالب و آموزنده بود. مشخص بود که در این مکان افراد زیادی از نقاط مختلف دنیا مرتباً آموزش می‌بینند و برای عملیات ترور و خراب‌کاری اعزام می‌شوند و یا به کشور خود بازمی‌گردند و منتظر زمانی می‌شوند که به آن‌ها دستور عملیات برسد. ممکن است این انتظار بسیار طولانی باشد.
پس از پایان آموزش، اطلاع داده شد که قرار است با همتای خود، یعنی رئیس "دفتر ویژه اطلاعات " انگلستان (Special bureau) ملاقات کنم. میهماندار گفت که از نقطه معینی بیرون را نگاه نکنم. به همین ترتیب وارد مرکز "اسپیشل بورو " شدم و در اتاقی منتظر ماندم. پس از مدتی رئیس دفتر ویژه آمد و خود را معرفی کرد و دستور قهوه داد و گفت: "شما همه آموزش‌ها را دیده‌اید و اکنون باید مهم‌ترین آن یعنی نحوه اداره دفتر را فرا بگیرید. " بدین‌ترتیب، 2 روز نزد او بودم و وی شخصاً مرا آموزش داد. آموزش‌ها همه مربوط به نحوه مدیریت دفتر بود.
خاطره‌ای که از این سفر قابل ذکر است مربوط به یکی از اساتید است که به من محبت زیاد نشان می‌داد. او یک روز تعطیل مرا با اتومبیل به گردش برد و گفت: "در انگلستان طی چند دهه اخیر تحولات بزرگی ایجاد شده و جامعه ما نسبت به کمونیسم مصونیت کامل پیدا کرده است. " سپس خواست که یک نمونه را به من نشان دهد. به جلوی کاخ بزرگی رفتیم که در پشت در ورودی آن زنی نشسته بود و بلیت به بهای بسیار ارزان (مثلاً هر بلیت 2 تومان) می‌فروخت. با خرید بلیت به تماشای کاخ رفتیم. گفت: "لُردی که صاحب این کاخ است، روزی قریب به 10 کالسکه و 100 مستخدم داشت، ولی امروز چیزی ندارد و برای این‌که بتواند کاخ خود را اداره کند، خود و خانواده‌اش در چند اتاق بالای کاخ زندگی می‌کنند و هزینه نگهداری آن را با فروش بلیت بازدید از کاخ تأمین می‌کند. " گفتم که این کاخ خود ثروت هنگفتی است و نباید چنین باشد. توضیح داد که این کاخ و حتی وسایل آن به‌عنوان عتیقه ثبت شده و قانون اجازه فروش آن را به غیر دولت نمی‌دهد. قیمت دولت هم شاید یک‌صدم قیمت واقعی آن است. پارک کاخ زیبا و بی‌انتها و وسایل و تابلوهای درون کاخ همه بی‌نظیر و گران‌بها بودند، ولی صاحب کاخ حق فروش آن را به غیر دولت نداشت.
در صحبت‌ها با این استاد، سنتی بودن انگلیسی‌ها نظر مرا به خود جلب کرد. به‌طور مثال، می‌گفت که در مجلس عوام و مجلس لُردها همان تشریفات 500 سال پیش باقی است و لباس رئیس مجلس و معاونین و منشی او همان لباس 500 سال پیش است و با علاقه این سنت‌ها را حفظ خواهیم کرد، چون این سنت‌ها روابط بین مردم و جامعه را تسهیل می‌کند، این سنت‌ها تکلیف مردم را از قرن‌ها پیش مشخص کرده و مردم طبق آن عمل می‌کنند و تنها در مواردی عوض می‌شوند که طی ده‌ها سال متوالی مزاحم و آزاردهنده شوند. او می‌گفت که طی جنگ‌جهانی دوم، آمریکایی‌ها مقداری از سنن خوب آن‌ها را تضعیف کرده‌اند که تلاش در بازسازی آن‌ها می‌نمایند. انگلیسی‌ها به علت همین سنتی بودن، قوانین مدون بسیار کمی در کلیه شئون دارند و حتی قانون اساسی مدون کامل ندارند و نواقص قوانین را از روی سنت‌ها حل و فصل می‌کنند. قوانین جزای مدون هم ندارند و لااقل در بسیاری موارد متکی بر رویه‌های فضائی هستند که طی قرن‌ها قضات عالی‌مقامدر موارد مختلف رأی داده‌اند. اختیارات قاضی در انگلستان فوق‌العاده است و به همین علت در انتخاب قضات رویه‌های سختی وجود دارد. مردمی فوق‌العاده مقتصد هستند و برای مثال در محل ساییدگی لباس، روی پارچه‌، جیر می‌دوزند که دوام بیش‌تری داشته باشد. زن‌ها نیز به لباس‌های خیلی ساده اکتفا می‌کنند. خانه‌شان جمع‌وجور و با اقتصاد اداره می‌شود. شاه (ملکه) گو این‌که فاقد مسئولیت است، ولی از احترام خاص برخوردار است و با علاقه هزینه گزاف سلطنت پرداخت می‌شود و به آن به عنوان نوعی سرگرمی ملت توجه می‌شود. البته وجود شاه مشکل‌گشا هم هست، زیرا با داشتن مشاورینی در عالی‌ترین سطوح می‌تواند با ریش‌سفیدی مشکلات دولت و مجلسین را تحت عنوان راهنمایی حل کند. او همیشه مورد قبول است، ولی این مداخله حدومر دارد و به دخالت سلطنت در دولت منجر نمی‌شود. سیستم دو حزبی و نحوه انتخاب نخست‌وزیر نیز جزء سنت‌ها شده است. در مجموع انگلیسی‌ها ملت خاصی هستند که با اروپای غربی و آمریکایی‌ها از نظر فرهنگی تفاوت‌های زیاد دارند.
طی دوره آموزش، خودم با اتوبوس از هتل به محل آموزش می‌رفتم و با کلمه رمز، پیرزن در آپارتمان را باز می‌کرد و قهوه را می‌آورد. تصور می‌کنم اگر قهوه را از انگلیسی‌ها بگیرند همان جنجالی به‌پا می‌شود که نان را از ایرانیان بگیرند! میهماندار نیز به دیدارم می‌آمد و چند بار من و خانمش را به بهترین رستوران لندن برد و یکبار هم با او خانمش به تئاتر رفتیم. هربار که می‌خواستم پول بدهم، می‌گفت: "اختیار دارید شما میهمان ما هستید! " وقتی به تهران آمدم متوجه شدم که مخارج هتل و غذا و حتی تئاتر و رستورانی که "میهمان " ایشان بودم، همه و همه طی یک صورتحساب ارسال شده که رقم آن 3000 پوند می‌شد! به دستور محمدرضا این صورتحساب را از استاد ارتش اخذ و به شخص شاپورجی پرداختم و او نیز شمرد و در جیبش گذارد! باید اسم این را گذاشت: دعوت به سبک انگلیسی‌!
در بازگشت به تهران، از محمدرضا وقت ملاقات خواستم، بلافاصله داد. راجع به دوره آموزش کلیات را گفتم و توضیح دادم که همه چیز را یاد دادند و خیلی هم احترام کردند. گفت: "موظفند، از این کشور خیلی استفاده می‌برند! " سپس گفت: "هرچه برای تشکیل دفتر خواسته‌اید تصویب کرده‌ام. " راجع به درس کمونیسم و استاد مربوطه گفت: "این‌ها را می‌دانم! " راجع به استاد ایران‌شناس و عقایدش گفتم. گفت: "این‌ها دیگر فضولی است و اصلاً به او مربوط نیست! " و مرا مرخص کرد. روز جمعه نیز با محمدرضا دیدار داشتم. او مجدداً سؤالاتی راجع به دفتر کرد که چگونه تشکیل می‌شود و کی شروع به کار می‌کند، که من نظرات خود را شرح دادم.
پس از تصدی مسئولیت قائم‌مقامی ساواک در سال 1340. مشاهده کردم که ساواک از نظر مدارک آموزشی نزدیک به صفر است. مطلب را به محمدرضا گفتم و پرسیدم که آیا می‌توان از سازمان‌های مشابه انگلیسی استفاده آموزشی کرد؟ پاسخ مثبت داد و افزود که بهتر است به محل بروید تا از نزدیک سبک کار آن‌ها را مشاهده کنید. این بار نیز شاپورجی ترتیب کار را داد و این دوره نیز 4 ماه به طول انجامید. برخلاف دوره "دفتر "، که آموزش‌ها بیش از احتیاج بود، در این دوره آموزش‌ها در سطح نازلی قرار داشت و معلوم بود که آموزش دهندگان در رده پایینی هستند. یک‌با راشکال به مقام بالاتری گفته شد. پاسخ داد: "فقط همین‌هاست که می‌توان در اختیار گذارد! " افراد انگلیسی که در این سفر دیدم، عبارت بودند از: یک میهماندار، دو استاد مسائل بایگانی و کارگزینی، دو استاد وسایل فنی، یک استاد ضدجاسوسی، رئیس خاورمیانه MI-6 که یک میهمانی عصرانه داد و تعدادی دختران سرویس و تعدادی از کارمندان شرکت داشتند. و ]سردیک وایت[ رئیس کل MI-6 اظهار رضایت از طی دوره نمود. ملاقات با او کوتاه بود. یک جعبه خاتم به او هدیه دادم و او نیز یک کتاب، بدون هرگونه امضایی به من داد. میهماندار مدعی بود که در رده پایین سازمان هیچ فردی او را تا حال ندیده و تنها یک رده پایین‌تر از او حق ملاقات با وی را دارند. نمی‌دانم تا چه حد صحت داشت. او را بعدها 2 بار در ایران دیدم، که توضیح خواهم داد.
و اما آموزش‌ها: یک زن مسن و یک مرد،‌امور اداری مانند بایگانی و نحوه نگهداری اوراق طبقه‌بندی شده، امور کارگزینی و نحوه استخدام را تدریس کردند و یک برگ هم به‌عنوان نمونه برگ استخدامی به من دادند که کامل بود. این جلسات مفید بود ولی برای این نیامده بودم. اساتید فنی، هر روز یک وسیله فنی می‌آوردند و طرزکار و مختصات آن را آموزش می‌دادند. یک‌بار یک بی‌سیم قوی ارائه داده و طرزکار آن را نشان دادند و گفتند قوی‌ترین بی‌سیمی است که در اختیارشان است. بار دیگر یک ضبط صوت و یک‌بار نیز یک دوربین عکاسی بسیار قوی آوردند. در مورد دوربین عکاسی گفتند که هرگاه با چشم فردی را در فاصله 5 کیلومتری در حرکت ببینید، تشخیص قیافه او غیرممکن است، ولی پس از عکاسی با این دوربین کاربرد آن برایتان مشخص و روشن خواهد شد. در یک جلسه کنار دریا رفتم و از کشتی‌ها و اشیاء بسیار دور عکس گرفتم. نتیجه فوق‌العاده بود. در بازگشت به تهران با مدیرکل پنجم ساواک صحبت کردم. او یک دستگاه سفارش داد و بعداً نیز تعداد بیش‌تری درخواست کرد، که ارسال شد. دو جلسه نیز، به تقاضای خودم، متخصص ضدجاسوسی آموزش داد که مطلب تازه‌ای نداشت اما از نظر تأیید و تأکید مفید بود. به هر حال، آن‌چه در این دوره گفته شد نوشتم و مدارک را در تهران به اداران کل یکم، پنجم و هشتم ساواک دادم و برایشان توضیحات کامل دادم که مفید بود.
رئیس MI-6 خاورمیانه، علاوه بر میهمانی عصرانه یک‌بار مرا به تنهایی به شام دعوت کرد. می‌گفت: "ما وقتی بازنشسته می‌شویم اگر علاقه به کار داشته باشیم، مثلاً در یک کشتی تجاری شغل مهمی می‌گیریم و در مسیر کشتی‌ها در بنادر با مأمورین مخفی خود ملاقات می‌کنیم و در بازگشت کلیه اطلاعات را در اختیار سرویس قرار می‌دهیم. به من پیشنهاد شده که رئیس یک شرکت در سنگاپور شوم و این شرکت ضمن انجام امور تجاری با مأمورین مخفی تماس می‌گیرد و یا مأمورین جدید استخدام می‌‌کند. به این ترتیب ضمن کار و استفاده، از MI-6 نیز پاداش می‌گیریم. "
در این مسافرت رئیس MI-6 دسک ایران نیز بود و 2 بار مرا دعوت کرد. یک‌بار به خانه‌اش دعوت شدم. او و زنش بودند. پس از مدتی فرد دیگری آمد که به او احترام زیاد گذاردند و معلوم بود که مقام بالایی در MI-6 است. پس از شام، همسرش به طبقه بالا رفت و ما 3 نفر به حیاط رفتیم. من مشروب خورده و سرم گرم بود. صحبت‌های متفرقه شد. به‌تدریج آن شخص تازه‌وارد صحبت را به این‌جا کشاند که آیا حاضرم اطلاعاتی به آن‌ها بدهم و در مواردی به محمدرضا گفته نشود؟! من بلافاصله متوجه شدم که قصد استخدام مرا دارند و ترسیدم. گفتم: "محمدرضا به کلیه سازمان‌ها اجازه داده که هر خبری می‌خواهید در اختیارتان بگذارند، ولی این‌که به محمدرضا گفته نشود محال است. " او بلافاصله صحبت را عوض کرد و گفت: "دانشگاه آکسفورد را دیده‌اید؟ " گفتم: نه! به مرئوسش گفت که فردا ایشان را ببرید و دانشگاه را ببیند. فردای آن روز با او به آکسفورد (قدیمی‌ترین دانشگاه انگلیس) رفتم. همه‌جا را از پارک و ساختمان و کلیسا دیدم. در کلیسای قدیمی آکسفورد کشیش یک آبجوی سرد برایم آورد و رئیس MI-6 ایران گفت: "این رسم دانشگاه است که وقتی شخصیت مهم می‌آید یک آبجوی سرد می‌آورند. "
بار دیگر، رئیس MI-6 ایران مرا به رستورانی که در یک کشتی روی رودخانه تایمز واقع بود، دعوت کرد. در آن‌جا ضمن صرف شام و مشروب توضیح داد که ما (انگلیسی‌ها) آمریکایی‌ها را به کودتا تشویق کردیم و گفتیم که چون خطر کودتای کمونیست‌ها است باید با کودتای نظامی علیه آن مقابله کرد و این ما بودیم که در 25 مرداد پیشنهاد بازگشت محمدرضا را به کشور دادیم، در حالی‌که آمریکایی‌ها می‌خواستند یک افسر نظامی را سرکار بیاورند. انگلیسی‌ها طرفدار سلطنت محمدرضا هستند، در حالی‌که آمریکایی‌ها نسبت به این مسئله شناختی ندارند. احتمالاً منظور وی این بود که مسئله به اطلاع محمدرضا رسانده شود و او بیش‌تر مدیون گردد! این مسئله را در جای دیگر نیز توضیح داده‌ام.
سومین و آخرین دوره آموزشی که در انگلستان دیدم در سال 1341 یا 1342 با دعوت خود انگلیسی‌ها از من،‌سرتیپ ماهوتیان (معاون وقت ساواک) و صمدیانپور (جانشین وقت ریاست شهربانی) بود. در آن‌موقع اردشیر زاهدی سفیر ایران در انگلیس بود. این دوره کاملاً مشابه دوره قبلی ساواک بود که من دیده بودم به اضافه این‌که به خاطر صمدیانپور مطالبی راجع به شهربانی انگلیس در برنامه گنجاندند و یک بار نیز به دیدار شهربانی رفتیم، که مطالب را من برای صمدیانپور ترجمه می‌کردم.
در دیدار از شهربانی، رئیس شهربانی انگلیس ما را پذیرفت و پذیرایی کرد. او توضیح داد که در انگلستان، شهربانی مرکز تطبیق عملیات و راهنمایی و هماهنگی میان پلیس استان‌هاست. پلیس هر استان را استان مربوطه استخدام می‌کند و دارای استقلال درونی است و حتی در فرم لباس پلیس هر استان تغییراتی وجود دارد و در سراسر کشور یکنواخت نیست. حیطه عمل پلیس استان فقط استان مربوطه است و لذا شهربانی مرکزی یک ارگان هماهنگ کننده است که بدون این هماهنگی بسیاری از جرائم کشف نخواهد شد زیرا ممکن است مجرم از یک استان به استان دیگر برود. پس پلیس استان‌ها در موارد زیاد به شهربانی مرکزی احتیاج دارند ولی شهربانی مرکزی در تعیین پست، ترفیع و تنبیه، مسائل کارگزینی و غیره در امور پلیس استان‌ها دخالت نمی‌کند. رئیس شهربانی مرکزی اکثراً سیویل است، ولی متخصص عالی در امور شهربانی می‌باشد. رئیس شهربانی فقط توضیحات کلی داد و سایر توضیحات را به رؤسای بخش‌های تابعه واگذار کرد. با آن‌ها نیز ملاقات کردیم و از جمله رئیس "اداره ویژه " را دیدیم که در واقع پلیس سیاسی انگلیس است. روشن شد که در انگلیس 2 نوع پلیس وجود دارد: پلیس علنی، که با اونیفورم است و نباید مسلح باشد، و پلیس مخفی، که با لباس غیرنظامی ولی مسلح است. به دیدار موزه جنائی اسکاتلندیارد هم رفتیم و واقعاً دیدنی بود. باید بگویم که موارد تجاوز جنسی در انگلیس آن‌قدر زیاد است که شهربانی شعبه خاصی را در مرکز مخصوص این کار ایجاد کرده. رئیس این شعبه طرز پیدا کردن جانیان را نشان داد و تصاویری نمایش داد که واقعاً دیدن آن مشمئز کننده بود. رئیس شعبه می‌گفت که در انگلستان هر شب 1000 مورد تجاوز جنسی و سپس قتل و در مواردی مثله کردن رخ می‌دهد که محققین مشغول بررسی علل و ریشه‌های آن هستند.

دسته ها : انقلاب اسلامی
پنج شنبه 1387/12/1 1:14
X