از آغاز قرن چهاردهم، مكتب “سلفيه” بر سر زبانها افتاد و گروهى آن را به عنوان “دين” و “مذهب”، برگزيدند و خود را “سلفى” ناميدند و برخى، آن را “روش فكرى” براى رسيدن به حقيقت اسلام دانستند. براى روشن شدن مطلب، لازم است با تاريخچه “سلفيه” و شيوه تفكر و روش استدلال آنها در بحثهاى اعتقادى و فقهى بيشتر آشنا شويم. اينك بيان اين مطالب:
تاريخچه “سلفيه”
سلفىها خود را پيرو مكتب “اهل حديث” مىدانند كه در عصر عباسيان و پس از اختلاف با معتزله و اهل كلام و شيعيان پديد آمدند. پس از درگذشت احمد بن حنبل در سال241 ه.ق كه بنيانگذار مذهب اهل حديث است، اين شيوه در ميان حنابله ادامه داشت و حنابله در اصول و فروع و عقيده و احكام، خود را پيرو اهل حديث دانستند و تا مدتى، خلفاى عباسى از دوران متوكل تا زمان مقتدر، به ترويج اين مكتب پرداختند. در سال 305، ابوالحسن اشعرى (م324ه.ق) تحت عنوان “احياگرى مكتب اهل حديث” بالاخص احمد بن حنبل، مكتبى را پىريزى كرد و خواست اصلاحاتى در عقيده اهل حديث پديد آورد، زيرا عقيده آنان با خرافات زيادى آميخته شده بود و پيوسته مىگفتند “قرآن، قديم است” و بشر در زندگى خود فاقد “اختيار” است و خدا دست و پا و چشم و ديگر اعضا را دارد. او براى اصلاح اين مكتب، قد علم كرد و تا حدى توانست اصلاحاتى انجام دهد، ولى متعصبين اهل حديث او را از خود طرد كردند.
ابوعبداللّه حمرانى گفته است: اشعرى وارد بغداد شد و نزد رئيس مذهب “اهل حديث” به نام بربهارى رفت و گفت: من با سران اعتزال مانند جبايى و ابوهاشم مناظره كردهام و منطق يهود و نصارا را شكستهام. رئيس مذهب اهل حديث گفت: من از سخنان تو چيزى نمىفهمم و فقط به آنچه احمد بن حنبل گفته است، ايمان دارم. سپس اشعرى براى جلب نظر اهل حديث، كتاب “الا؛بانه” را نوشت كه تا حدى بيانكننده عقيده اهل حديث است.(1)
با پيدايش مكتب اشعرى شكاف عظيمى بين اهل حديث و اين گروه از اهل سنت، پديد آمد و پيوسته در جنگ و جدال بودند كه گاهى به خونريزى مىانجاميد، زيرا همانطور كه گفته شد، اشعرى اصلاحاتى در عقيده اهل حديث انجام داد و براى خود در مسايل عقيدتى مقامى قائل شد.
در تمام اين دوران كه اهل حديث در يك طرف و اشاعره در طرف ديگر بودند، هرگز “سلف” و “سلفيه” به عنوان مذهب مطرح نبود تا اينكه ابنتيميه (م728 ه.ق) دعوت به شيوه “سلف” را شعار مكتب خود ساخت، ولى در عين حال، از كلمه “سلفيه” بهره نمىگرفت و مىگفت ما تابع “اهل سنت و جماعت” هستيم كه در سه قرن نخست زيستهاند؛ يعنى از سال 11 تا 300 هجرى قمرى.
پس از درگذشت ابنتيميه و هجوم فقيهان همه مذاهب بر ضد او، دعوت به پيروى از اهل حديث، آن هم به شيوه اين گروه محدود، چندان رونقى نداشت و برخى از شاگردان او، مانند ذهبى (م748ه.ق) و ابن قيم (م751ه.ق) و ابن كثير (م774ه.ق) نتوانستند شيوه او را ترويج و گسترش دهند و پيروانى فراهم آورند، زيرا او در نقطهاى اين فكر را مطرح كرد كه مركز علم و دانش و قله فقاهت، مانند شام و مصر بود.
اين شيوه در سالهاى بعد، به وسيله محمد بن عبدالوهاب (م1207ه.ق) در سرزمين نجد كه فاقد فرهنگ اسلامى و علماى برجسته بود، احيا گرديد و گسترش يافت. سپس بر اثر پشتيبانى آلسعود در سرزمين نجد به صورت مذهب رسمى درآمد و با تسخير حرمين شريفين در پرتو حمايت استعمار بريتانيا، اين مذهب بر اين مناطق تحميل گشت و تمام مراكز علمى و دانشگاه و مساجد و منابر وعظ و خطابه رسمى در اختيار آنان قرار گرفت و گروههاى ديگر، از اين حوزهها بىبهره شدند.
از نظر محققان، شعار “سلفيه”، نخست در مطبوعات مصر مطرح شد؛ آنگاه كه مصر در اشغال انگلستان درآمد و گروهى از مصلحان مانند سيدجمالالدين اسدآبادى (م1316ه.ق) و شيخ محمد عبده (م1323ه.ق) در مقابل هجوم فرهنگ و تمدن غرب، تصور كردند كه رهايى از چنگ اشغالگران اين است كه مردم را به همان اسلام پيشينيان دعوت كنند؛ در مقابل گروهى كه فريب فرهنگ غربى را خورده و بيشتر در آنها هضم شده بودند. گروه نخست اصلاحگر براى اينكه حركت خود را با شعارى زيبا همراه كنند، شعار “سلفيه” را انتخاب كردند تا بگويند ما پيرو اسلام راستين قرون نخستين هستيم(2) ولى هرگز آنان از احياى اين مكتب، قصد تكفير ديگران يا ايجاد شكاف در ميان مسلمانان را نداشتند، بلكه از روى خوشبينى به صحابه و تابعان، اين مسلك را ترويج كردند. در سال 1929 ميلادى كه جمعيت “اخوان المسلمين” در مصر تشكيل شد، آنها نيز به اين مسلك رغبت نشان دادند و خيال مىكردند كه پيروى از گروههاى نخست اسلامى (صحابه و تابعين)، نجاتبخش امتهاى اسلامى است، ولى در عين حال به همه فرق، روى خوش نشان داده و غالبا به مسايل سياسى و در رأس آنان تأسيس حكومت پرداختند، اما سلفىگرى در نجد كه خود را وارث محمد بن عبدالوهاب مىدانست، موجى از تندروى و سختگيرى به راه انداخت و كم كم به تكفير همه مسلمانان پرداخت و گاهى براى ساكت كردن مخالفان، شيعه را تكفير كرده و اشاعره و صوفيه و مذاهب ديگر را اهل بدعت خواند و مدعى شد كه اسلام ناب محمدى در اختيار سلف بوده و فهم آنان از كتاب و سنت براى همگان حجت است و هر كس از اين راه، عدول نمايد، بدعتگذار يا خارج از اسلام است. بايد توجه داشت كه اكنون سلفىهاى نجدى، يكدست نيستند، بلكه گروهى “سلفى تبليغى” هستند، ولى گروهى ديگر گام فراتر نهاده، “سلفى جهادى” مىباشند و مىگويند با تشكيل جنبشهاى مسلحانه زيرزمينى بايد دولتها را سرنگون كرد و قدرت را به دست گرفت و اسلام اصيل را پياده كرد.
روش فكرى سلفيه
مسئله مهم، آگاهى از روش فكرى آنهاست، آنها دو روش دارند كه به هم نزديك است:
گروهى فقط كتاب و سنت را حجت دانسته و از داورىهاى عقل كمك نمىگيرند؛
گروهى ديگر مىگويند قرآن و سنت وقتى براى ما حجت است كه با فهم “سلف” همراه باشد، زيرا ما آيين خود را از آنها گرفتهايم.
آنان در تعبد به نص (كتاب و سنت)، بين خبر واحد و خبر متواتر فرق نمىگذارند؛ حتى خبر واحد را در تبيين عقايد و معارف، حجت مىدانند و اخيرا در سمينار عربستان سعودى درباره “حجيت خبر واحد در عقايد”، همگان تصريح كردند كه قول ثقه در عقايد براى ما حجت است. روى همين اساس است كه خدا را با صفات بشرى توصيف مىكنند و براى او خنده و گريه و آمد و رفت و نشستن و پا نهادن در جهنم و صداى جرجر تختى كه روى آن مىنشيند مانند صداى كجاوه، قائل هستند( !!3)
اكنون درباره شيوه آنان در استنباط عقايد، چند سؤال را مطرح مىكنيم:
پرسشهايى از سلفيه
آنان مىگويند بايد از صحابه و تابعان پيروى كرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است. آنان در اين مورد، با حديث منقول رسول خدا صلىاللّهعليهوآله استدلال مىكنند كه فرمود: “خير القرون قرنى ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم...”؛ “بهترين مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمى كه پس از آنان مىآيند. سپس مردمى كه بعد از آن گروه مىآيند.”(4)
آنگاه دوران هر كدام از سه گروه ياد شده را صد سال تخمين مىزنند كه مجموعا بالغ بر سيصد سال مىشود. ابنتيميه، و پيروان مكتب او، با اين حديث، سه قرن نخست اسلامى را كه هر قرنى از نظر آنان صد سال است، ملاك حق و باطل شمرده و آنچه را كه در اين زمان انجام گرفته و يا عملا بر آن صحه گذاردهاند، كاملا مىپذيرند، چون پيامبر در اين حديث، سه قرن را قرن ممتاز شمرده است. امتياز اين قرنها به خاطر كسانى است كه در آن سيصد سال زندگى مىكردند و لازمه خير و نيكى آنان اين است كه گفتار و سكوت آنان را حجت بدانيم.
اين نظريه، با ابهامات زيادى همراه است.
سؤال اول
“قرن” در لغت عرب، بر خلاف اصطلاح معاصر، به معنى صد سال نيست، بلكه به معنى جمعيتى است كه در يك زمان با هم زندگى مىكنند و سپس جمعيت ديگر جاى آنان را مىگيرند و قرآن مجيد هم كلمه “قرن” را در همين معنا بهكار برده است:
واژه “قرون” در قرآن كريم هفت بار بهكار رفته و هرگز از آن، “قرن” اصطلاحى يعنى صد سال اراده نكرده، بلكه آن را به معناى مردم يك زمان به كار برده است؛ اينك نمونهها:
1. الم يروا كم اهلكنا من قبلهم من قرن مكناهم فى الارض ما لم نمكن لكم و ارسلنا السماء عليهم مدرارا و جعلنا الانهار تجرى من تحتهم فاهلكناهم بذنوبهم و انشانا من بعدهم قرنا آخرين.(5)
“آيا نديدهاند كه چه اندازه پيش از ايشان جمعيتهايى را نابود كرديم كه در زمين، آنان را توانمند ساخته بوديم؛ بهگونهاى كه به ايشان آن توان را ندادهايم و از آسمان به فراوانى براى آنها باران فرستاديم و جوىها از زير آنان روان ساختيم، ولى سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود كرديم و جمعيتى ديگر پديد آورديم.”
بنابراين تفسير حديث “خير القرون” به سيصد سال، هيچ پايه و اساسى ندارد و اصطلاح امروز نمىتواند، قرينه بر تفسير حديث باشد.
ابنمنظور در لسانالعرب نوشته است: “قرن”، نسلى را مىگويند كه پس از نسل ديگر مىآيد و در مقدار فاصله زمانى اين دو فصل اقوال گوناگون هست؛ مانند:
1. ده سال، 2. بيست سال، 3. سى سال، 4. شصت سال، 5. هفتاد سال، 6. هشتاد سال.
در نهايه ابن اثير آمده است: قرن، مردم يك زمان و از ماده “اقتران” گرفته شده است. گواه بر اينكه “قرن” به معنى مردم يك زمان است شعر شاعر مىباشد كه گفته است:
اذا ذهب القرن الذى انت فيهم وخُلِّفتَ فى قرن فانت غريب
يعنى: هر گاه مردمى كه تو در ميان آنها هستى بروند
و تو در ميان مردمى ديگر بمانى، در اين هنگام غريب هستى.(6)
ابن حجر عسقلانى در تفسير حديث “خيرالقرون...” كه در صحيح بخارى آمده، قرن را به معناى مردم يك زمانى تفسير كرده است: “القرن: اهل زمان واحد متقارب اشتركوا فى امر من الامور و يقال: ان ذلك مخصوص بما اذا اجتمعوا فى زمان نبى او رئيس يجمعهم على ملة او مذهب او عمل، و يطلق القرن على مدة من الزمان.”(7)
“قرن، مردم يك زمان را مىگويند كه در كارى از كارها با هم شريك باشند و گاهى به مردمى مىگويند كه در زمان يك پيامبر يا رئيس باشند كه آنها را بر يك روش يا مذهب يا كارى متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نيز گفته مىشود.”
ابن حجر سپس با يك محاسبه خيالى كوشش كرده است كه مدت آن را صد سال معرفى كند تا بتواند سيصد سال اول تاريخ اسلامى را شامل شود.(8) او گفته است چون يك نفر از صحابه به نام ابوالطفيل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را بايد يك صد سال گرفت؛ در حالى كه ميزان، حال اكثريت صحابه است؛ نه فرد نادر آنها و غالب آنها در هفتاد سالگى درگذشتهاند. اتفاقا خود وى معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
يادآور مىشويم با اختلاف كثيرى كه در مدت اين زمان هست، نمىتوان آن را به صد سال تفسير كرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرك است كه هرگز قرن را به معنى صد سال نگرفته، بلكه مردم يك زمان دانسته كه حداكثر مدت را شصت سال حساب مىكنند، نه بيشتر.
فرض كنيم مقصود همان سيصد سال اول است؛ اكنون مىپرسيم چگونه مىتوان آنها را، شريفترين قرنها خواند در حالى كه آنچه كه اهل حديث بدعت مىخوانند، همگى در همان صد سال نخست يا كمى بيش از آن بوده است؟
ظهور “خوارج” در سال 39 هجرى آغاز شد و بعدا هم ادامه يافت و به فرق گوناگون تقسيم شدند.
پايهگذار “مرجئه” حسن بن محمد حنفيه است و او در اواخر قرن نخست درگذشت؛ هر چند “ارجاء” در طول زمان معانى مختلفى به خود گرفته است.
“قدريه” از معبد بن عبداللّه جهنى بصرى، متوفاى 80 ه.ق، آغاز شد، پس از او پرچم “قدريه” را غيلان بن مسلم دمشقى به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آويخته شد.
“معتزله” در سال 105ه.ق پىريزى شد، آنگاه كه واصلبنعطا از مكتب استادش، حسن بصرى جدا شد و اعتزال را پىريزى كرد.
بنابراين، اكثر مذاهب و فرق باطله از نظر “سلفيه” در آخر قرن اول، و اوايل قرن دوم پديد آمده است. چگونه مىتوان آن سه قرن را، “خيرالقرون” خواند؟
خلاصه اينكه حديث “خيرالقرون” از دو نظر مخدوش است:
1. از نظر تفسير كلمه “قرن” به صد سال و كليه كسانى كه در اين سه قرن مىزيستهاند؛
2. از نظر واقعى و تحقق خارجى، زيرا مذاهب انحرافى در همان قرن دو نخست رشد كرد و گسترش يافت و گروهبندىها در آن زمان پديد آمد.
سؤال دوم
خصيصه انسانى، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فكر و انديشه است و اصحاب پيامبر و حتى تابعان، از اين خصيصه مستثنا نبودند و حتى در عصر رسول خدا تا چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشتهاى مختلفى از اسلام داشتند كه اينك به نمونههايى اشاره مىكنيم:
1ـ اختلاف در غنايم جنگى بدر
ياران پيامبر صلىاللّهعليهوآله پس از پيروزى در جنگ بدر درباره اسيران جنگى و غنايم به دو گروه تقسيم شدند: گروهى اصرار بر كشتن آنان و گروهى پيشنهاد گرفتن فديه و آزاد كردن آنان را داشتند و اين اختلاف به قدرى شديد بود كه قرآن به نكوهش آنان پرداخت: لولا كتاب من اللّه سبق لمسكم فيما اخذتم عذاب عظيم.(9)
“اگر نوشته ثابتى از جانب خدا از پيش نبود، در اين كارى كه در پيش گرفتهايد، كيفر بزرگى به شما مىرسيد.”
2ـ صلح حديبيه
در صلح حديبيه كه پيامبر صلىاللّهعليهوآله با قريش صلح كرد و حتى حاضر شد لقب رسولاللّه صلىاللّهعليهوآله را از كنار نام خود در عهدنامه بردارد، موجى از اختلاف پديد آمد. گروهى صلحنامه را مايه ذلت خواندند و به يكديگر مىگفتند: فعلام نعطى الدنيه فى ديننا”، ولى گروه ديگر تسليم رسول خدا بودند.(10)
3ـ روزه در سفر
رسول گرامى صلىاللّهعليهوآله در سال هشتم هجرى، در روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد و هنگامى كه به نقطهاى به نام “كراع الغميم” رسيد، كاسه آبى خواست و آن را بلند كرد و همه مردم ديدند. آنگاه حضرت از آن نوشيد. به رسول خدا گفتند كه برخى به حالت روزه باقى ماندهاند، فرمود: “اولئك العصاة، اولئك العصاة” (آنها گنهكارند، آنها گنهكارند( .)11)
4ـ جلوگيرى از نگارش نامهاى براى امت
رسول گرامى صلىاللّهعليهوآله در بستر بيمارى بود و گروهى از ياران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و كاغذى بياوريد تا چيزى بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. گروهى با آوردن قلم و كاغذ موافقت و گروهى سرسختانه با آن مخالفت كردند. آنگاه كه رسول خدا اختلاف آنان را ديد، فرمود: “برخيزيد! شايسته نيست نزد من با يكديگر كشمكش كنيد”.(12)
حال با وجود اختلاف در ميان صحابه، تكليف چيست؟ آيا مجاز هستيم به هر كدام عمل كنيم يا راهى براى ترجيح وجود دارد؟
اختلاف پس از درگذشت رسول خدا صلىاللّهعليهوآله
اختلاف فكرى در ميان انسانها، امرى طبيعى است و صحابه و تابعين هم از اين امر طبيعى، مستثنى نبودند و اختلاف آنان در مسايل عقيدتى و شرعى بيش از آن است كه در اينجا ذكر شود. هنوز آب غسل پيامبر نخشكيده بود كه در گزينش “خليفه”، اختلاف نظر شديدى در ميان صحابه بروز كرد كه حتى كار به زد و خورد كشيد و اگر كسى تاريخ سقيفه را در تاريخ طبرى و ديگر كتابهاى تاريخى بخواند، عمق اختلاف را درك مىكند.
پس از استحكام پايههاى خلافت، اختلاف در فكر و انديشه، در ميان ياران رسول خدا، گسترش يافت و ريشههاى فرق اسلامى از قدريه و مرجئه و معتزله و مجسمه و همه و همه در قرن اول تاريخ اسلامى پديد آمد و در دوران تابعين و تابعينِ تابعين رو به فزونى نهاد.
اكنون اين سؤال مطرح مىشود: اگر بايد فهم و برداشت “سلف” را ملاك فهم قرآن و سنت بگيريم، مقصود كدام فهم و كدام برداشت است؟ اين “هفتاد و سه فرقه” در همان اعصار نخست پديد آمدند و جمعيتهايى را به خود وابسته ساختند؛ پس چرا شما همه آنها را جز يكى در آتش دوزخ مىدانيد و تخطئه مىكنيد؛ در حالى كه آنها هم از “سلف” بودهاند؟
شديدترين جنگها و نزاعها، در سه قرن نخست اسلام و در هنگام حكومت امويان و عباسيان رخ داد و هر كدام از اين نحلهها، براى خود مكتب و منطقى داشتند. چگونه مىتوان همه اين اختلافها را ناديده گرفت و يك “سلف صالح” منسجم و دور از اختلاف تصور كرد كه در همه مسايل، ملاك سنجش حق و باطل باشد.
سؤال سوم
اگر بناست بر فهم و درك “سلف صالح در سه قرن اول مراجعه كنيم، چرا فهم اهلبيت عليهمالسلام و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آنها و بىنيازترين امت اسلامى در فهم مسايل دينى از ديگران بودند و پيامبر گرامى آنان را همتا و هم سنگ قرآن قرار داد و فرمود: “انى تارك فيكم الثقلين، كتاب اللّه و عترتى، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا ابدا”.(13)
“من در ميان شما دو چيز گرانبها يعنى قرآن و اهل بيت خودم را بر جا مىگذارم كه اگر از آنها پيروى كنيد هرگز گمراه نمىشويد.”
چرا اين همه روايات از پيامبر گرامى صلىاللّهعليهوآله درباره دخت گرامىاش كه او را “سيدة نساءالعالمين؛ سرور زنان جهان” و فرزندانش را مانند “سفينه نوح”(14) معرفى كرد، مورد توجه قرار نگيرد و به آنها مراجعه نشود در حالى كه آنان گل سرسبد سلف صالح بودند؟
سؤال چهارم
مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پيامبر صلىاللّهعليهوآله را خاتم رسالات و نبوت او را پايانبخش نبوتها مىدانند و آنچه مربوط به دين و شريعت است، بايد از خود رسول خدا صلىاللّهعليهوآله به مردم برسد. با توجه به اين اصل، چگونه مىتوان “فهم صحابى” را براى ديگران حجت دانست، در حالى كه معناى آن اين است كه هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و يكى از حجتهاى خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوكانى، از طرفداران مسلك وهابى به اين حقيقت، اعتراف كرده است: “حق اين است كه قول صحابى حجت نيست. خدا براى اين امت، جز يك پيامبر و رسول صلىاللّهعليهوآله نفرستاده است. صحابه و كسانى كه پس از آنان مىآيند، همگان مكلفند از كتاب و سنت، پيروى كنند، آن كس كه بگويد جز كتاب و سنت، حجت ديگرى هست، در دين خدا چيزى را گفته است كه خدا به آن، امر نكرده است.(15)
سؤال پنجم
سلفىها غالبا روى “سلف صالح” تكيه مىكنند. اگر قيد صالح، قيد احترازى است كه سلف را به دو گروه صالح و غيرصالح تقسيم مىكند، اين خود، مشكلآفرين است كه چگونه صالح را از غيرصالح تشخيص دهيم؟ آيا حكام اموى كه خون اهلبيت پيامبر صلىاللّهعليهوآله و هزاران بىگناه را ريختند، نيز از سلف صالح هستند؟ آيا خلفاى بنىعباس كه نخستين خليفه آنان لقب “سفاح؛ خونريز” به خود گرفت، از “سلف صالح” است؟ محدثان و فقيهانى كه با اين نظامها هم سو بودند و توجيهگر كارهاى آنان بودند، از كدام دستهاند؛ صالحند،يا طالح؟
مسلما اين گروه، قيد صالح را قيد توضيحى مىدانند و همه “سلف” را صالح مىشمارند، ولى تاريخ به شدت آن را رد مىكند. از نظر منطق “سلفيه”، چگونه مىتوان قتل خليفه سوم را توجيه كرد؟ مقتول از “صحابه” و قاتلان از “صحابه” و “تابعان” بودند؟ چگونه مىتوان جنگهاى سهگانه “جمل” و “صفين” و “نهروان” را تبيين نمود؟ آيا كسانى كه بر ضد خليفه منتخب قيام كردند، همگان سلف صالح بودند؟
سلفىها در اين مقام مىگويند: ما نبايد درباره آنان سخن بگوييم. خدا شمشيرهاى ما را از خون آنها پاك دانسته است. پس زبان خود را نيز آلوده نكنيم.
اكنون بايد پرسيد: اين منطق از آن كيست؟ آيا سخن وحى است يا سخن يك بشر خطاكار؟ چگونه مىتوانيم درباره تابعان سخن بگوييم، اما درباره صحابه، حق گفتن نداريم؛ در حالى كه قرآن درباره همين خطوط قرمز، بسيار سخن گفته است؟
از اين گذشته، ما مىخواهيم دين خود را از آنان بگيريم و با سكوت، مشكلى حل نمىشود.
سؤال ششم
اگر ميزان فهم و درك، “سلف” است، نتيجه اين مىشود كه عقل و شعور خود را تعطيل كرده، فقط گوش به سخنان سلف بدهيم. بنابراين، مسايلى كه “سلف” درباره آنها چيزى نگفتهاند نبايد مطرح شود، لذا يكى از انتقادها درباره نظريه احمد بن حنبل كه قرآن را قديم معرفى مىكرد، اين است كه قرآن و سنت درباره قديم بودن يا حادث بودن قرآن سخن نگفته است، پس چگونه او در اين باره اظهار نظر مىكرد؟! چگونه مىتوان به نظريه سلف اكتفا كرد، در حالى كه هزاران مسئله در عرصه عقايد و احكام براى خود پاسخ مىطلبد؟ چگونه مىشود از كنار اين مسايل بگذريم و پاسخ دين خاتم را در آن موارد بازگو نكنيم؟
سؤال هفتم
روش “سلف” اين بود كه گوينده شهادتين را مسلمان تلقى كرده و هرگز قلوب مردم را نمىشكافتند و از عقيده آنها تفتيش نمىكردند. از رسول خدا صلىاللّهعليهوآله نقل كردهاند كه فرمود: من نيامدهام تا قلوب مردم را بشكافم و از درون آنها مطلع شوم. اين در زمانى بود كه خالد بن وليد به پيامبر گفت: بسيار از نمازگزاران، به زبان چيزى را مىگويند كه در دل قبول ندارند. پيامبر در پاسخ فرمود: “انى لم اومر ان انقب عن قلوب الناس و لا ان اشق بطونهم؛(16) من هرگز مأمور به تفتيش قلوب مردم و شكافتن درون آنها نشدهام”.
بنابراين سلف صالح از نظر سلفىها بر همين روش بودند و جز گروه اندكى به نام “خوارج”، كسى اهل “تكفير” نبود. آرى به خود حق مىدادند كه نقد كنند، اما به خاطر اختلاف فكرى و عقيدتى و عملى، يكديگر را “تكفير” نمىكردند.
اكنون خلفى كه ادعاى پيروى از اين “سلف صالح” دارند، تنها با سلاح تكفير و تفجير (انفجار و عمليات انتحارى) با مسلمانان رو به رو مىشود. اكنون موج تكفير كه از سوى جريان سلفى به راه افتاده، آبروى اسلام را در جهان به خطر انداخته و احياگر انديشه باطل كشيشان است كه مىگفتند: “اسلام، در پرتو شمشير پيشرفت كرده است”؛ چرا؟
سؤال هشتم
اكنون كه منبع فكرى، كتاب و سنت است، كتاب و سنت، بسيار بر عقل تأكيد مىكنند. واژه “عقل” در قرآن 49 بار آمده است و واژههاى “نُهى” و “لُبّ”، مكررا به كار رفته است. سرانجام، ما خدا را و رسالت پيامبر صلىاللّهعليهوآله را با عقل شناختهايم. چگونه اين خلف صالح به سلف صالح نسبت مىدهد كه بهرهگيرى از عقل، كار “عقليون” است و “عقليون” جايگاهى در ميان مسلمانان ندارند؟
آنان توجه ندارند كه كنار نهادن خرد و بىاعتنايى به آن سبب مىشود كه اصل دين متزلزل شود، زيرا اساس دين كه همان شناخت خدا و شناخت انبيا و آخرين پيامبر صلىاللّهعليهوآله است، تنها با كتاب و سنت، انجام نمىپذيرد. حتى قرآن مجيد، “توحيد در خالقيت و ربوبيت” را با قانون خرد ثابت مىكند و مىفرمايد: لو كان فيهما آلهة الا اللّه لفسدتا”؛ (17) “اگر در آسمان و زمين، خدايانى جز اللّه وجود داشتند، آن دو تباه و نابود مىشدند”.
در پايان يادآور مىشويم شيوه سلف صالح در تمام برخوردهاى نظامى، بر نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقيت و گسترش سريع اسلام، در گرو همين عدم مداخله در آداب و فرهنگها بود. پس از مسئله توحيد و اعتقاد به سراى ديگر و نبوت پيامبر اسلام و به پا داشتن نماز و پرداخت زكات، در بقيه مسايل، كوچكترين مداخلهاى نمىكردند. در حقيقت، هدف اين بود كه انسانها از بندگى غيرخدا به بندگى خدا در آيند و هر گاه به اين امر، اعتراف مىكردند، بقيه مسايل به خود آنها واگذار مىشد، مگر آنكه مسايلى مانند شراب و قمار مطرح شود، كه فقط حد شرعى اجرا مىشد؛ آن هم با رعايت همه شرايط كه در موارد اندكى، تحقق مىيافت، ولى آيا روش اين “سلفىها” هم همين است؟ آيا افراد، در انجام وظايف دينى خود در حرمين شريفين آزادند؟ مسئله “زيارت قبور” و “توسل به ارواح مقدسه” يكى از مسايل فرعى است كه هرگز سلف صالح آنها را مطرح نمىكردند، ولى الا~ن در رأس تمام امور قرار گرفته است. گسترش قمار و شراب و روابط نامشروع دختر و پسر و تأسيس بانكهاى ربوى، تربيت نسل نو و رساندن پيام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامى اصلا براى آنها مطرح نيست.
اشغال سرزمينهاى اسلامى، سيطره كفار بر مسلمانان و به خاك و خون كشيده شدن مسلمانان بىگناه و غصب اراضى و خانههاى آنان، اصلا مورد نظر اين سلفىها نيست و آنها خود را به غفلت زدهاند و همه اين امور را ناديده مىگيرند و نسبت به آنها احساس وظيفه نمىكنند؛ فقط به يك رشته مسايل فرعى و جزئى پرداختهاند. حالا ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟
به همين دليل، در طول فعاليت اين گروهها، اسلام و مسلمانان نه تنها به عزت و كرامت، دست نيافتند، بلكه روز به روز در دام كفار گرفتارتر و دچار آسيب و شكست بيشتر شدند.
ما، در اينجا دامن سخن را كوتاه كرده و از عالمان واقعى اسلام، در هر مكان و منطقهاى كه زندگى مىكنند، خواهان تشكيل يك همايش بىطرف، درباره دعوت به وحدت و تقريب و اصلاح روشهاى فكرى و اعتقادى هستيم تا خلف اين امت نيز همچون سلف آن به عزت و كرامتى كه مورد نظر خدا و رسول است، دست يابند.
پىنوشتها:
1. تبيين كذب المفترى، قسم تعليقه، ص391.
2. دكتر محمد سعيد رمضان البوطى، السلفية مرحلة زمنية مباركة لا مذهب اسلامى، ص232-233.
3. عين عبارت آنان درباره تختى كه خدا روى آن مىنشيند اين است: له اطيط كاطيط الرجل” به خاطر سنگينى وجود اقدس الهى، عرش او به سان تختههاى كجاوه و تخت روان صدا مىكند.
4. صحيح بخارى، حديث شماره 2652، 3651 و 6429.
5. سوره انعام، آيه6.
6. لسانالعرب، ج13، ص313، ماده “قرن”؛ قاموس المحيط، ج4 ص208.
7. فتحالبارى، ج7، ص4، باب فضائل اصحاب النبى صلىاللّهعليهوآله.
8. همان.
9. سوره انفال، آيه68.
10. سيره ابنهشام، ج3، ص346.
11. نووى، شرح صحيح مسلم، ج7، ص32.
12. صحيح بخارى، حديث114.
13. صحيح مسلم، ج7 ص123-122؛ ترمذى، شماره 874؛ كنزالعمال، ج1، ص44 و حاكم، مستدرك، ج3، ص148.
14. مستدرك حاكم، ج3، ص151.
15. بحوث مع اهل السنة و السلفية، ص235.
16. صحيح مسلم، باب زكاة، حديث شماره 2341.
17. سوره انبياء، آيه 22.
نويسنده:آيت اللّه العظمى سبحانى