در ساحت دانشگاه‌ها و آموزش عالي بحث داغ ماه‌ها ي اخير، بحث علوم انساني است؛ موضوعي كه ممكن است هركسي از ظن خود يارش شود. اما آنچه كه اين روزها، علوم انساني را در مجامع علمي و محافل نخبگان بر سر زبان‌ها انداخته، بحث "بومي " شدن آن است كه نحله‌هاي گوناگون انديشه‌اي، هركدام نظر متفاوتي درباره آن دارند به گونه‌اي كه عده‌اي اساساً معتقدند ما نمي‌توانيم علوم انساني را بومي كنيم و گروهي ديگر معتقدند كه ما مي‌توانيم. گروه دوم كه مؤمن به توان داخلي براي بومي‌سازي اين علوم هستند نيز به دو دسته تقسيم مي‌شوند: دسته‌اي بدون راهكار و دسته‌اي داراي راهكار. از اين دسته‌بندي‌ها كه بگذريم، تمامي انديشمندان وطني و نحله‌هاي فكري ايراني در مقوله پر از اظهارنظر علوم انساني بر سر يك مسئله متفق‌القولند و آن اينكه "ما مصرف‌كنندگان علوم انساني غربي هستيم ". به ديگر بيان از احسان نراقي گرفته تا محمدابراهيم ديناني و سعيد حجاريان و حسين كچويان، همگي در اين نكته كه ما صرفاً آموزنده و مبلغ علوم انساني دنياي غرب هستيم ترديدي ندارند.
بررسي "مواجهه با خدا در علوم انساني غربي " تا حد بسيار زيادي مي‌تواند پاسخگوي اين پرسش باشد كه "چرا مسلمانان و به ويژه ايراني‌ها نبايد بر علوم انساني غربي تكيه كنند؟ "

خداوندي كه ما به عنوان آفريدگار ريز و درشت جهان هستي مي‌شناسيم در علوم انساني برآمده از تفكرات برخي انديشمندان نامدار غرب، به نبرد خوانده شده است. خداوندي در آراي اين نظريه پردازان به جايگاهي هم شأن "آشيل " در يونان و "اسفنديار " در شاهنامه فردوسي تنزل پيدا كرده است! براي اثبات اين مدعا، اين جمله معروف و كفرآلود "فردريش نيچه " فيلسوف نامدار آلماني كفايت مي‌كند: "روزگاري كفران خدا بزرگ‌ترين كفران بود. اما خدا مُرد و در پي آن، اين كفر گويان نيز بمردند! ". بدين‌گونه، خداوند در لايه‌هاي عميق علوم انساني غرب همچون اسطوره‌هايي مانند اسفنديار و آشيل كه وقتي نقطه ضد جاودانگي‌شان- چشم اسفنديار و پاشنه آشيل- كشف شد جان باختند، نعوذبالله ديگر زنده نيست! هرچند برخي‌ها تلاش‌كرده و مي‌كنند كه اين جمله معروف نيچه را از زواياي دلخواه خودشان - به خاطر علاقه وافر به اين فيلسوف - تعبير و تفسير كنند اما در پاسخ به اينان بايد گفت: علاقه شما به نيچه محترم است، اما فلاسفه در لفافه سخن نمي‌گويند كه ديدگاه‌هايشان نياز به تعبير و تفسير داشته باشد. فلاسفه را "نخبگان رك و صريح " مي‌نامند كه دليلي براي در لفافه صحبت كردنشان نمي‌توان يافت حتي در دوران اختناق! مگر آن كه يك فيلسوف، تاكتيك محافظه‌كاري را برگزيده باشد، اما با شناختي كه از نيچه به واسطه آثار ديگرش در دست هست، جمله "خدا مرُد " او صريح‌تر از آن است كه نيازمند تفسير و تعبير باشد.


تصوير خدايان هاليوود

رگه‌هاي پررنگي از اين جمله مشهور نيچه را مي‌‌توان در توليدات گوناگون هاليوود به ويژه در يكي از توليدات جديد آن مشاهده كرد. منظور فيلم سينمايي "
clash of titans " به معناي "نبرد خدايان " است. اين فيلم با اين عبارات توضيحي آغاز مي‌شود: " زماني كه تايتان‌ها بر زمين حكومت داشتند قدرتمند بودند ولي حكومتشان توسط فرزندان آنها يعني "زئوس "، "پوسايدن " و "هيدوس " نابود شد. "زئوس " فرمانرواي آسمان شد، "پوسايدن " فرمانرواي درياها و "هيدوس " به وسيله زئوس گول خورد و حكومت بر دنياي مردگان همراه با بدبختي و تاريكي نصيب او شد! اين زئوس بود كه انسان را آفريد. عبادت انسان‌ها منبع ابديت خدايان بود، اما با گذشت زمان، انسان‌ها بي‌قرار شدند و پس از به زير سؤال بردن آنها، عليه خدايان قيام كردند ".

اين فيلم را مي‌‌توان بازتابي از انديشه‌هاي علوم انساني ساخته غرب به ويژه انديشه نيچه دانست؛ چرا كه هاليوود به شدت متأثر از آراي انديشمندان و فلاسفه غرب است. خدايي كه انديشمندان برجسته غربي از جنس نيچه به تصوير مي‌كشند، خدايي است كه راز و شرط حكومتش اطاعت و عبادت بندگان است؛ درحالي كه آموزه‌هاي اسلامي و حتي زرتشتي(دين ايراني) خلاف اين انديشه را معتقد بوده و فرياد مي‌زنند: "اي بندگان! خدا از عبادت‌ ما بي‌نياز است ".

نيچه از جمله معروفش به دنبال القاي اين سخن است كه "خدا متعلق به قديمي‌ها و سنتي‌ها بوده و اكنون كه جهان با گذر از قرون وسطا و تجربه رنسانس، پا در وادي مدرنيته و پسامدرنيته گذاشته، خدا ديگر معنا ندارد! ".

البته در ميان غربي‌ها انديشمندان ديگري همچون "امانوئل كانت " هم هستند كه حسابشان از امثال نيچه جداست اما چرا لبه تيز تبليغات غرب با انديشه‌هاي امثال نيچه جلا داده مي‌شود؟! چرا در حجم وسيعي از كتب، فيلم ها، مقالات، توليدات موسيقي و ديگر محصولات فكري و فرهنگي غرب، ردپاي ديدگاه افرادي همچون نيچه به چشم مي‌خورد؟

در كنار اين نظريه كفرآميز نيچه، ديدگاه‌هاي جنجالي و مشكوك ديگري از انديشمندان غربي در دست است كه در تضاد آشكار با آموزه‌هاي پيامبران و كتب آسماني است؛ از جمله نظريه چارلز داروين در باب خلقت انسان(نظريه تكامل انواع). درباره نظريه و ديدگاه معروف "ماكياولي " در عرصه علوم سياسي و اخلاق سياسي هم كه ديگر جايي براي بحث نمي‌ماند. ماكياولي معتقد است: "هدف وسيله را توجيه مي‌كند ". او مي‌گويد كه براي حفظ قدرت سياسي، اقتصادي، فرهنگي و اجتماعي، هر اقدامي كه سبب تثبيت پايه‌هاي قدرت شما مي‌شود جايز است! خداوند در فلسفه اين دسته از انديشمندان غربي، وجودي هم شأن با آفريدگان خود است كه اگر اين آفريدگان و در رأس شان انسان‌ها به او بي‌توجهي و بي‌مهري كنند ديگر خدا نيست! و اين است ستيزه جويي اين بخش از علوم انساني غرب در مواجهه با خداوند بي‌همتا. خدا در اين بخش از علوم، سوژه‌اي است براي ستيزه جويي و برتري طلبي فلاسفه! فيلسوفي قدرتمند‌تر است كه صريح‌تر و بي‌تعارف‌تر خداوند را به نبرد بخواند!


هيوم و رد اصل عليت

در اهميت اصل "عليت " در برهان غايت شناختي به ويژه در فلسفه اسلامي ترديدي نيست. اين برهان با اتكا به اصل عليت از نظم موجود در پديده‌ها به وجود ناظم پي مي‌برد. به عبارت ديگر عامل اساسي پيوند ميان شعور و پديده‌هاي مادي، رابطه علّي موجود بين نظم و ناظم است. اكثر فلاسفه‌اي كه به بررسي براهين غايت شناختي پرداخته‌اند به وجود اين رابطه علّي قائل بودند اما برخي تفاوت آنها در اين بود كه بعضي تأكيد داشتند كه اين نظم تنها مي‌تواند معلول مدبري آگاه باشد و برخي ديگر از جمله "برتراند راسل " معتقد بودند كه علت فاعلي نظم پديده‌ها "قائم به ذات " است. بنابراين تمام اين فلاسفه در دو دسته عمده تقسيم بندي مي‌شوند:

- آنهايي كه علت فاعلي نظم را قائم به غير مي‌دانند

- آناني كه علت فاعلي نظم را قائم به ذات مي‌دانند

ولي همه اين نظريه پردازان داراي وجه مشتركي هستند و آن اين است كه همگي قائل به وجود رابطه علّي بين نظم و ناظم هستند. برخي اين رابطه علّي را با توجه به تكامل ذاتي و برخي ديگر با نظريه تدبير توجيه مي‌كنند.

اما "ديويد هيوم " فيلسوف تجربه گراي انگليسي با روش "شكاكيت "، اصل عليت را مورد ترديد قرار داده است. او اصل عليت را به يك گزاره احتمال ناشي از استقراء تقليل داده و قطعيت آن را رد كرد. هيوم و بقيه فلاسفه تجربه گرا محدوده شناخت را به دو قسم شناخت منطقي و تجربي تقسيم كردند. شناخت به اعتبار تحقيق پذيري از هر قسمي كه باشد به واسطه دو نوع گزاره(جملات خبري يا حملي) صورت مي‌پذيرد. شناخت منطقي توسط گزاره‌هاي تحليلي و شناخت تجربي توسط گزاره‌هاي تأليفي ماتاخر حاصل مي‌شود. از منظر هيوم اصل عليت شامل هيچ يك از گونه‌هاي شناخت نمي‌شود و به همين دليل ترديد پذير است.

در حقيقت، هيوم رابطه ضروري بين علت و معلول را انكار كرده و معتقد است كه همه معرفت ما از تجربه ناشي مي‌شود و هر ايده و مفهومي، هر چند پيچيده، بايد به انطباقات يا تجربه‌هايي برگردد كه حواس حسي ما در اختيار ما قرار داده است. از اين‌رو معتقد است كه ما در خارج فقط آتش و حرارت را تجربه مي‌كنيم، ولي رابطه ضروري يا علّي بين آنها را تجربه نمي‌كنيم، در نتيجه چنين رابطه‌اي وجود ندارد. هيوم مي‌گويد: آنچه ما عليت مي‌ناميم، صرفاً عادتي است كه از تداعي دو حادثه داريم و چون آنها را با هم تجربه مي‌كنيم، هرگاه آتش به ذهن ما بيايد، حرارت نيز به دنبال آن مي‌آيد.

اين ديدگاه كه مبناي تئوري‌هاي بسياري ديگر از فلاسفه و انديشمندان غرب شده و به توليدات فرهنگي و سينمايي هم رسوخ كرده، به شكاكيت و انكار استنتاج استقرايي منتهي شده است.


كانت خواست ابروي نظريه هيوم را درست كند اما چشمش را...

ايمانوئل كانت(1804ـ1724) فيلسوف آلماني نيز كه از هيوم تأثير پذيرفته، بر آن بود كه به نوعي اصل عليت و رابطه ضروري بين علت و معلول را توجيه و از شكاكيت هيومي نجات دهد. به نظر او "همه معرفت ما از تجربه ناشي مي‌شود، ولي همه معرفت ما به آن ختم نمي‌گردد. " او براي توجيه معرفت‌هاي كلي و ضروري به صورت‌هاي ذهني كه به صورت پيشيني در ذهن است، اعتقاد پيدا كرد. چنين صورت‌هايي از تجربه مأخوذ نيستند و فقط در حوزه تجربه كارآيي دارند. از جمله اين صورت‌ها، رابطه ضروري بين علت و معلول است كه يكي از مقولات فاهمه است و تنها هنگامي كاربرد صحيح دارد كه در حوزه تجربه به كار گرفته شود. اگر مفهوم عليت، خارج از حوزه تجربه به كار گرفته شود، همان گونه كه برهان جهان‌شناختي، آن را به كار گرفته، بي‌معنا مي‌گردد و گرفتار مغالطه خواهيم شد. او در كتاب نقادي عقل محض به صراحت مي‌نويسد: "اصلي كه توسط آن، از موجود ممكن، وجود علت را استنتاج مي‌كنيم، فقط در محدوده جهان محسوس كاربرد دارد و خارج از حوزه تجربه هيچ معنايي ندارد. "


خداحافظ برهان جهان شناختي!

بر اساس اين نوع تفكرات، برهان جهان‌شناختي، بي‌مبنا مي‌گردد و نمي‌تواند وجود خدا را اثبات نمايد؛ زيرا اولاً رابطه ضروري بين علت و معلول وجود ندارد. ثانياً، بر فرض وجود رابطه ضروري، فقط در حوزه تجربه كارآيي دارد، در صورتي كه در برهان جهان شناختي اصل عليت در مورد امور غيرتجربي به كار گرفته شده است.

زيرا اصولاً اگر رابطه ضروري بين علت و معلول را انكار كنيم، حتي وجود جهان خارج و قوانين علمي كلي و ضروري را نيز نمي‌توانيم توجيه كنيم. بر اساس همين "اصل عليت " است كه علم بنا شده است. ما در علم از تعدادي حادثه خاص و رابطه بين آنها يك اصل كلي انتزاع مي‌كنيم و در مورد حوادث آينده نيز جاري مي‌دانيم. در نتيجه با انكار اصل عليت و رابطه ضروري بين آنها مباني علوم نيز متزلزل خواهد شد، چون علوم تجربي هم بر اساس همين قوانين كلي و ضروري بنا شده‌اند.

همچنين اشكال ديگر ديدگاه هيوم آن است كه عليت را نمي‌توان بر اساس تداعي معاني تبيين كرد؛ زيرا چه بسيار پديده‌هايي كه به طور منظم با هم يا پي در پي تحقق مي‌يابند، در حالي كه هيچ كدام از آ‌نها را نمي‌توان علت ديگري به حساب آورد. چنان كه نور و حرارت در لامپ هميشه با هم پديد مي‌آيند يا روز و شب، پي در پي به دنبال هم متحقق مي‌شوند و از تصور يكي، ديگري به ذهن مي‌آيد، ولي هيچ كدام علت پيدايش ديگري نيست يا يكي از آنها نسبت به ديگري حكم علت را ندارد. اشكال ديدگاه كانت در باب عليت، آن است كه حتي خود او قاعده خود را در باب عليت رعايت نكرد. او بر آن بود كه اصل عليت، هنگامي كاربرد صحيح دارد كه فقط در حوزه تجربه به كار گرفته شود، ولي خود اين اصل را در حوزه نومن يا شي في نفسه كه حوزه غيرپديداري است، اعمال كرد و گفت: هر شي از دو ساحت برخوردار است؛ ساحت "پديداري " و ساحت "نومني ". ساحت پديداري شي آن چيزي است كه خود را براي ما پديدار مي‌سازد و ساحت نومني آن چيزي است كه براي ما نمودار نمي‌شود؛ يعني شي آنگونه است كه درواقع وجود دارد و اگر ما داراي شهود عقلي بوديم، مي‌توانستيم آن ساحت را درك كنيم، اما چون داراي چنين شهودي نيستيم، همين اندازه از ساحت نومني اطلاع داريم كه آن ساحت وجود دارد و علت پديدارهاست. در همين جا كانت از مفهوم عليت و وجود كه از مفاهيم فاهمه‌اند و به نظر او فقط در حوزه تجربه كارآيي دارد، به ناروا استفاده كرده و فلسفه خود را نقض كرده است. البته كانت مجبور بود كه شي في نفسه را اثبات كند وگرنه نمي‌توانست جهان خارج را اثبات نمايد و به سوي ايدئاليسم كشيده مي‌شد.


خداي سنتي، خداي مدرن، خداي پست مدرن!

خداوند در انديشه‌هاي غربي به مثابه يك "آفريده شده " و "ممكن الوجود " تلقي شده كه در طول ادوار گوناگون تاريخ غرب، دچار تغيير و تحول در ماهيت گشته است. بيژن عبدالكريمي-استاد فلسفه- در اينباره مي‌گويد: " به يك اعتبار و يك معناي بسيار محدود و خاص، تمام تاريخ تفكر بشر، از جمله تاريخ تفكر غرب، تاريخي تئولوژيك است، يعني در اين تاريخ‌ها، پرداختن به مسئله وجود يا عدم، وجود يك واقعيت نهايي، يك بنياد، يك غايت و يك كانون معنابخش و فهم و تفسير اين بنياد و غايت همواره به انحاي گوناگون، مسئله‌اي اساسي و محوري بوده است، تا آنجا كه مي‌توان تمام تاريخ تفكر بشري، به طور عام يا تاريخ تفكر بشر غربي، به طور خاص، را در حول و حوش معنا و مفهوم خدا صورتبندي كرد ".

به اعتقاد اين صاحب نظر عرصه فلسفه، مقايسه درك سنتي خدا در جهان بيني قرون وسطايي غربي و عالم اسلامي نيازمند پژوهش‌هاي عميق و تخصصي‌تري است، اما به اجمال مي‌توان گفت كه: اولاً، مي‌توانيم يك نوع انطباق بسيار كلي را ميان تصوير خدا در جامعه خودمان - البته تصوير رايج - با تصوير رايج خدا در دوره قرون وسطاي غربيان بيابيم، ثانياً، ميتوانيم اين تصور رايج را، صرفنظر از استثناها، در هر دو سنت اسلامي و مسيحي، تحت عنوان "تصوير سنتي از خداوند " قرار دهيم. حال به رغم آگاهي به ناديده گرفتن بخش‌هايي از استثناها و نيز تفاوت‌هاي تاريخي، ميتوانيم برخي از اوصاف را به منزله ويژگي‌هاي "خداي سنتي " تلقي كنيم و به مقايسه اين ويژگي‌ها با "خداي مدرن " يا حتي "خداي پست مدرن " بپردازيم. به اين ترتيب مي‌توان خداي سنتي را در قياس با خداي مدرن با پاره‌اي از اوصاف زير توصيف كرد:

يك: خداي سنتي، خدايي ماوراي طبيعي است، به اين معنا كه كاملاً متعالي از طبيعت و خارج از آن است. اما در دوران مدرن، جنبه ماوراي طبيعي خدا رنگ مي‌بازد و خدا ديگر نه به منزله امري ماوراي طبيعت، بلكه بيشتر به منزله عنصر نظم دهنده خود طبيعت درك مي‌گردد، يعني خداوند، ديگر خارق مسير عادي طبيعت نيست، بلكه خود مكانيسم دروني طبيعت و جهان، در كليت آن، ميباشد. در مرحله دوم مدرنيته، يعني در قرون 18 و 19 و دهه‌هاي نخستين قرن 20، دريافته شد كه اساساً چه نيازي به وجود چنين خدايي هست، پس طبيعت را به كمك همان مكانيسم‌ها و قوانين علمي اش تبيين كردند و متفكراني چون فويرباخ و ماركس مفهوم خدا را كنار نهادند و خود طبيعت و مكانيسم‌هاي آن را به منزله آن واقعيت نهايي و بنيادي تلقي كردند.

دو: به تعبير ديگر، دستان خداي سنتي براي انجام هر كاري باز بود، اما در دوران مدرن و با حاكميت جهان بيني علمي، ديگر دستان خدا همچون گذشته باز نيست بر همين اساس، جهان گذشته مملو از معجزات، كرامات و خرق عادات است.

سه: در تصوير سنتي، خداوند قادر مطلق و همه توان است؛ زيرا او به عنوان خالقي در ماوراي طبيعت، خالق طبيعت و واضع قوانين طبيعي است و اوست كه مي‌تواند به دلخواه خود، همين قوانين عادي و رايج عالم را زير پا گذارد تا خود را به وسيله معجزات و كرامات بر خلايق آشكار سازد. اما دوران مدرن، قدرت خدا، نه مطلق، بلكه در چار چوب قوانين طبيعي و علمي عالم است و به تعبيري، فاعليت و قدرت خدا از طريق همان قوانين طبيعي، خود را آشكار مي‌كند.

چهار: خداي سنتي، خدايي متشخص و شخص‌گونه، و برخوردار از صفاتي انسان گونه است، ليكن در دوران مدرن اين خداي متشخص و شخص وار جاي خود را به خدايي بدون تشخص مي‌دهد كه نه همچون موجودي ماورا و متعالي از طبيعت، بلكه همچون حقيقتي است كه حال در طبيعت است.

پنج: خداي سنتي به سبب قدرت مطلق خود، تابع هيچ اصل و قاعده و عقلانيتي نبود. او همچون امپراتور يا پادشاه قدرتمندي بود كه در سراسر ملك خويش حكم مي‌راند و بندگان را ياراي هيچگونه پرسش و سؤالي نبود. گويي تناظري ميان نظام‌هاي سياسي و اجتماعي گذشته با خداي گذشتگان وجود داشت. اما در دوران مدرن، خداوند همراه با تغيير و تحولات سياسي و اجتماعي، گويي دموكرات‌تر شده و قدرت خود را به اصول و مباني عقلي و منطقي محدود مي‌سازد.

شش: خداي سنتي، خدايي توتاليتر بود و در همه حوزه‌ها، اعم از خصوصي و اجتماعي، براي بشر احكامي صادر مي‌كرد، اما در دوران مدرن، اين خدا به حوزه‌هاي خلوت و خصوصي رانده مي‌شود و عرصه‌هاي سياست، جامعه، حقوق و اقتصاد را به خود بشر وا مي‌گذارد. سكولاريسم يعني اينكه خداي ليبرال جانشين خداي توتاليتر مي‌شود.

فقط طرح سوژه بود؛ همين!

به هر رو، خداوند در فلسفه اين دسته از انديشمندان غربي- كه متأسفانه خودآگاه يا ناخودآگاه تكيه گاه فكري و دانشگاهي ما شده‌اند- وجودي هم‌شأن با آفريدگان خود است كه اگر اين آفريدگان و در رأسشان انسان‌ها به او بي‌توجهي و بي‌مهري كنند ديگر خدا نيست! و اين است ستيزه جويي اين بخش از علوم انساني غرب در مواجهه با خداوند بي‌همتا. خدا در اين بخش از علوم، سوژه‌اي است براي ستيزه جويي و برتري‌طلبي فلاسفه! فيلسوفي قدرتمند‌تر است كه صريح‌تر و بي‌تعارف‌تر خداوند را به نبرد بخواند!

بضاعت ناچيز اين قلم تنها در حد طرح سوژه در اين باب بود؛ اين گوي سوژه و اين ميدان حلاجي. بحث بيشتر در اين خصوص نيازمند ورود استادان فن و نظريه دانان محترم است كه اين سوژه را مورد پردازش قرار دهند تا موي سره و ناسره از ماست انديشه‌هاي غربي علوم انساني بيرون كشيده شود.

منبع: سايت صداي شيعه


دسته ها : عمومی
چهارشنبه 1390/1/31 16:15
X