پيشينة مطرح شدن مقولة "علوم انساني اسلامي " در جامعة ايراني به دهه هاي چهل و پنجاه شمسي و دوران قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد، اما با پيروزي انقلاب اسلامي و به حوزة سياسي و اجتماعي آمدن "دين "، اين بحث جان تازه اي گرفت. در همان سال ها، عبدالكريم سروش - كه خود عضوي از ستاد انقلاب فرهنگي بود- در مصاحبه هاي مطبوعاتي و سخنراني هاي دانشگاهي، ديدگاه خود را دربارة علوم انساني و علوم انساني اسلامي عرضه كرد. پس از اين، در دهه هاي هفتاد و هشتاد نيز او به مناسبت ها و اقتضائات گوناگون، به اين بحث نظر افكند و دربارة آن سخن گفت. در سلسله يادداشت هايي كه از اين پس خواهيد خواند، نظريات سروش را دربارة علوم انساني اسلامي، به صورتي موجز و مختصر، "بيان " و "نقد " مي كنيم تا از يك سو، سستي ها و اشكالات نظر وي را مطالعه نماييم و از سوي ديگر، از پروژة علمي و اسلامي "علوم انساني اسلامي " دفاع كنيم.
عبدالكريم سروش معتقد است كه "علوم انساني " از آن جهت كه "علم " به شمار مي آيند، متكي بر "روش تجربي " است و نمي توان روش ديگري را در آن به كار بست. او در كتاب "تفرّج صنع " تصريح مي كند كه هدف علوم انساني، اكتشاف نظم هاي عيني و تجربي براي رفتارهاي انسان است: "علوم انساني علومي هستند كه رفتارهاي جمعي و فردي و ارادي و غيراداري و آگاهانه و ناآگاهانه انسان را به قالب نظم هاي تجربه پذير مي ريزند. "[1]
در جاي ديگري از اين اثر، وي طبق - ديدگاه كارل پوپر، فيلسوف سرشناس علم- بيان مي كند كه در علوم انساني، دو مرحله فعاليت علمي جاي گرفته است: يكي مرحله "گردآوري " فرضيه علمي و ديگري مرحله "داوري " دربارة آن و توليد نظرية علمي. معيار و ملاك در مرحلة داوري، تنها "تجربه " است: "محتواي اين علوم از طريق تجربه، داوري مي شوند. "[2] "از طرفي، علوم انساني از ايدئولوژي و جهان بيني و محيط و فرهنگ شخص عالم رنگ و اثر مي پذيرد و غذا مي گيرند( در مقام گردآوري و شكار) و از طرفي، عيني و تجربي اند( در مقام داوري) و اين دو نافي يكديگر نيستند. "[3]
حال پرسش اين است كه چرا سروش همچون پوزيتيويست ها قائل به "انحصار روش شناختي " است و تنها اعتبار معرفتي "تجربه " و "حس " را مي پذيرد؟! چرا در علوم انساني، تنها بايد روش تجربي را به كار بست؟! آيا اين نظر، برخاسته از دليل يا دلايل "منطقي " است و يا ريشه در "جعل " و "اعتبار " دارد؟! اگر تجربه گرايي مبتني بر دليل يا دلايل منطقي است، آيا سروش در مقام مدافع "علوم انساني تجربي "، موظف به بيان آن ها نيست؟! همچنين بايد گفت اگر تجربه گرايي در علوم انساني تنها يك قرارداد و اعتبار است كه در جوامع علمي "غرب " زمين صورت پذيرفته است، بايد پرسيد كه ما "مسلمانان " چرا بايد تابع اين جعل درون تمدني و درون فرهنگي باشيم؟! چنانچه "اقتضائات تاريخي " و "الزامات فرهنگي " ما دلالت بر اعتبارهاي ديگري داشته باشند، آيا نبايد مطابق نياز و ذائقه خود عمل كنيم؟!
واقعيت اين است كه علم غربي از نظر معرفت شناختي، چهار مرحله را پشت سر نهاده است:
مرحله اول: در قرون وسطي، "دين " در قالب تعاليم كليساي كاتوليك- منبع معرفت معتبر علمي تلقي مي شد و معيار سنجش و ملاك داوري معرفت ها به شمار مي آمد.
مرحله دوم: در دوران روشنگري ( قرن هجدهم)، در امتداد فرآيند سكولاريسم در جامعه غربي، "دين " به حاشيه رانده شد و "عقل " بر جاي آن تكيه زد. در درون اين گفتمان معرفت شناختي، "عقل " بر همة هستي سيطره داشت و ملاك داوري دربارة صدق و كذب همة قضايا و گزاره ها قلمداد مي شد.
مرحله سوم: از قرن نوزدهم تا دهه هاي پاياني قرن بيستم، منزلت معرفت شناختي "عقل " نيز مورد ترديد قرار گرفت و "تجربه " در جامعة علمي غرب، معتبر و قابل اتكا انگاشته شد.
مرحله چهارم: از دهه هاي پاياني قرن بيستم به بعد، سنت علمي در غرب دستخوش "آشوب معرفتي " گرديد و كار بدانجا رسيد كه حتي در نظر بسياري از متفكران غربي "تجربه " نيز به چالش كشيده شد و وجود مرزهاي مشخص و شفاف ميان "علم " و "غيرعلم " انكار گرديد.
سروش در چارچوب گفتمان معرفت شناختي مرحلة سوم به "علوم انساني " نگريسته و تفسيري پوزيتيويستي از آن ارائه كرده است، حال آن كه اين تفسير از يك سو در خود غرب، از رونق اوليه افتاده و از سوي ديگر، حداكثر يك تفسير در كنار ساير تفسيرها از جهان علم و معرفت است، نه يك تفسير مطلق و مورد وفاق عمومي.
از اين گذشته، روش يك علم به اقتضاي "موضوع " آن علم مشخص مي شود؛ يعني "روش " با "موضوع "، تناسب و سنخيت دارد و هر موضوعي را نمي توان با هر روشي مطالعه كرد. حال بايد تأمل كرد كه موضوع هاي شاخه هاي مختلف علوم انساني تنها با روش تجربي سنخيت دارند يا روش هاي ديگري را نيز برمي تابند؟!
تجربه گرايي را "ذاتي " علوم انساني قلمداد كردن، اسارت در جزميت ها و كليشه هاي علم مدرن غربي است. علوم انساني مي تواند اصناف و انواع ديگري نيز داشته باشد كه در آن ها، تجربه گرايي، حاكم و غالب نيست. در پارادايم "علوم انساني اسلامي "، قطعاً "نقل ديني " منبع توليدكنندة معرفت علمي در حوزة علوم انساني به شمار مي آيد، اما نه فقط در مقام "گردآوري "، بلكه در مقام "داوري " نيز نقل ديني، معياري تعيين كننده و عمده است. مي توان "نقل ديني " را با "تجربه " سنجيد، اما "تجربه " را نيز مي توان به محك "نقل ديني " درآورد و آن را به آزمون كشيد. البته در فلسفه اسلامي اثبات گرديده كه صحت تمام "گزاره هاي تجربي " وابسته به يك سلسه "گزاره هاي عقلي " به عنوان "بديهيات " يا "اصول متعارفه " است و بدون اين گزاره هاي فراتجربي و پيشيني، ادراكات تجربي، معتبر و معرفت بخش نيستند.[4]
--------------------------------------------------------------------------------
پي نوشت:
[1]. عبدالكريم سروش، (1373)، تفرج صنع؛ گفتارهايي در اخلاق و صنعت و علم انساني، تهران: موسسه فرهنگي صراط، چاپ سوم، ص 24.
[2]. پيشين، ص 49.
[3]. پيشين، ص 53.
[4].نگاه كنيد به: سيدمحمد حسين طباطبايي، مرتضي مطهري(1387) اصول فلسفه و روش رئاليسم، جلد دوم، تهران: صدرا/ محمد تقي مصباح يزدي ( 1382) آموزش فسلفه، جلد اول، تهران: سازمان تبليغات اسلامي.(*)
نويسنده:مهدي جمشيدي