اگر گاهی میبینید بچههای جنگ کرده با دیدن هر چیزی به یاد لحظههایی از جنگ میافتند، تعجب نکنید. هر کدام این چیزها در جبهه برای خودش جایی داشت. مثل چراغ قوه، پتو، کتری، لیوان و صدها شیئی دیگر، یکی از این اشیاء فلاسک آباست که هر وقت آن را میبینیم پرنده خیالم تا فاو به پرواز در میآید. شما را به خدا تعجب نکنید! حالا داستان همین فلاسک معمولی آب را برای تان تعریف میکنم:
یادم هست چند ماهی از عملیات والفجر هشت که ما به فاو رسیدیم، میگذشت تابستان بود وسطهای تیرماه رزمندههایی که تابستان فاو را چشیده باشند بعید است به این آسانیها آن را فراموش کنند.
در یکی از همین روزهای گرم و طاقت فرسا که با موتورسیکلت به طرف خط میرفتیم. در راه ماندیم. موتورسیکلت خراب شد و هیچ جوری هم با درست شدن کنار نیامد که نیامد. آفتاب ملاجمان را به جوش آورده بود. من بودم و ناصر امین علی که بچه محلم بود و در منطقه هفده آموزش و پرورش معلم بود. ناصر خیلی با موتورسیکلت ور رفت ولی فایده نداشت.
به ناصر گفتم: ولش کن بابا! درست نمیشود، به درک، پیاده میرویم تا خط!
او هم عرق ریزان حرفی نزد، دستهای روغنیاش را به خاک مالید و با پای پیاده به طرف خط راه افتادیم. کمتر از دو کیلومتر با خط فاصله داشتیم. ولی این گرما چنان امان آدم را میبرید که خیال میکردیم همین مسافت را باید تا قیام قیامت برویم. آن قدر که گرما اذیتمان میکرد، انفجار تک و توک گلوله توپ و خمپارهای که گاهی نزدیک و گاهی دورتر از ما زمین را میلرزاند، آزار دهنده نبود.
از جادهای که کنار کارخانه نمک بود، شانه به شانه ناصر به طرف خط میآمدیم. از دور شبح چند رزمنده که مثل سراب در گرما موج برمیداشتند دیده میشد. ما به طرف خط میرفتیم و آنان از خط برمیگشتند وانتها و کامیونهایی که با سرعت روی جاده تردد میکردند از ترس همین گلواههای توپ به تکانهای دست آن چند رزمنده توجهی نمیکردند. عراقیها هم جاده و اطرافش را میزدند. ما میرفتیم و آنان میآمدند. هر لحظه به هم نزدیکتر میشدیم. فاصله زیادی از هم نداشتیم که صدای یک گلوله توپ همهمان را زمینگیر کرد. خوابیدیم. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد صدای پر پر زدن ترکش ها را میشنیدیم که از بالای سرمان رد میشود و تن بیابان را سوراخ میکند. چیزی طول نکشید که از جایم بلند شدم. از رو به رو یکی از همین رزمندهها که بسیجی هم بود به طرفم میدوید. مبهوت نگاهش میکردم. این بسیجی دست چپش را در دست راستش گرفته بود و به طرفمان میدوید.
دستش قطع شده بود! ناصر هم دید. دوتایی دویدیمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سریع به ناصر گفتم:
- ناصر جان تو شریانش را ببند تا من یک فلاسک آب پیدا کنم.
ناصر با تعجب نگاهم کرد:
رضا مگر نمیدانی مجروح نباید آب بخورد؟!فلاسک آب را میخواهی چکار؟
جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسیجی را گرفتم و دویدم وسط جاده. اولین کامیون با دیدن دست قطع شده که در هوا تکانش میدادم، نگه داشت. پرسیدم:
برادر! فلاسک تو ماشین داری؟
راننده با بهت به من و آن دست نگاه میکرد. دوباره با صدای بلند پرسیدم. راننده بدون معطلی از زیر صندلی شاگرد یک فلاسک آب بیرون کشید و به طرفم دراز کرد. فوری گرفتم، آب فلاسک را خالی کردم. خوب بود که پر از یخ بود.
راننده با لهجه آذری پرسید: "چه کار میکنی برادر؟! "
جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لای یخ ها فرو کردم و در فلاسک را بستم به راننده هم گفتم: "این جوری دست سالم میماند قارداش! "
دویدم به طرف ناصر و آن بسیجی یک دست. پیشانی بسیجی هم ترکش کوچکی خورده بود و خطی روی آن انداخته بود ناصر شریانها و پیشانی او را بسته بود راننده کامیون رفته بود. هر سه نفر آمدیم روی جاده، یک تویوتا لندکروز پیدایش شد و نگه داشت: بسیجی را سوار کردیم. فلاسک را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دکترهای اورژانس، چون دست قطع شده این بنده خدا فلاسک است. راننده مثل این که چیزهایی میدانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت.
من و ناصر تنها روی جاده ماندیم و کوچک شدن تویوتا را تماشا کردیم. ولی چند کلمه آن بسیجی را مدم با خودم ترکار میکرد: "برادر جان! فکر میکنی این کاری که کردی درست است؟ دست سالم میماند؟! "
جنگ تمام شد و ما ماندیم زیر تلنباری از این خاطرات. حالا این خاطرات را با خودم به این طرف و آن طرف میکشم. بعضی وقت ها هم اگر حال و مزاج شیمیایام اجازه بدهد، تکه پارهای از این خاطرات را مینویسم. بیشتر خاطراتی را مینویسم که حادثههای آن انجامی یافته است. مثل همین خاطرهای که خواندید. ادامهاش هم خواندنی است.
همین چند وقت پیش بود که از میدان ولی عصر به طرف پایین سرازیر بودم. تو صف سینمایی قدس جوانی را دیدم که پسر بچه کوچکی بغلش بود و همسرش هم کنارش. زود شناختمش، از خط زخمی که روی پیشانیش بود، همان خطی که در آن تابستان داغ فاو از پوست پیشانیاش عبور کرده بود
جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: دیدی درست میشود برادر! با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نمیشوم چه میگویید؟
جواب دادم: فاو یادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسک آب یخ گذاشتم. وسط های حرفم بود که بچه را داد بغل همسرش و همدیگر را در آغوش کشیدیم. هی زیر لب میگفت: خدا خیرت دهد. عجب روزهایی بود!
بعد مرا به همسرش معرفی کرد. او هم بعد از تشکر گفت: حاجی همیشه از فلاسک آب میخورد. شاید سه چهار تا فلاسک در خانه داشته باشیم.
صف سینما حرکت کرد، من هم تنهایشان گذاشتم تا بروند فیلم "آژانس شیشهای " را تماشا کنند.
راوی: رضا برجی