کلا عقیده‌ بر این‌ است‌ که‌ شیعه‌ مذهب‌ها، اگر در اکثریت‌ نباشند، بزرگترین‌گروه‌ از جمعیت‌ عراق‌ را تشکیل‌ مى‌دهند. آنها به‌ لحاظ‌ ویژگى‌هاى‌ فرهنگى‌ ـ نژادى‌ و آداب‌ و رسوم‌، تجربیات‌ تاریخى‌، جهان‌ بینى‌ مذهبى‌ و مناسباتشان‌ با ایران‌، از دو گروه‌ عمده دیگر جمعیت‌ عراق‌، یعنى‌ کردها و اعراب‌ سنى‌ مذهب‌، متمایز مى‌شوند. در دولت‌ عراق‌ که‌ به‌ سال‌ 1920 تأسیس‌ شد، انتظار مى‌رفت‌ که‌ آنها به‌ نسبت‌ کثرت‌ و اهمیتشان‌ نقش‌ عظیم‌ یا برجسته‌اى‌ داشته‌ باشند. با این‌ همه‌، همان‌ طورى‌ که‌ همه‌ مى‌دانند، شیعه‌ مذهب‌هاى‌ عراقى‌، نه‌ تنها موفق‌ به‌ ایفاى‌ چنین‌ نقشى‌ نشده‌اند، بلکه‌ همچنین‌، از آغاز حکومت‌ سلسله هاشمیه‌ تا به‌ امروز، از نظر سیاسى‌، یک‌ گروه‌ از یاد رفته‌ و منزوى‌ بوده‌اند.
ما شاید دورتر برویم‌ و بگوئیم‌ که‌ بحث‌ پیرامون‌ مسئله شیعه‌، کلا در میان‌ آن‌ دسته‌ از نویسندگان‌ که‌ کوشیده‌اند تاریخ‌ خشونت‌ها و تحولات‌ خونبار سیاسى‌ عراق‌ را ثبت‌ کنند، «تابو» (ممنوع‌ و ناپسندیده‌) بوده‌ است‌.
استاد على‌ الوردى‌، نویسنده پرکار و داراى‌ تألیفات‌ بى‌شمار که‌ خود نیز شیعه‌ مذهب‌ است‌، بین‌ سال‌هاى‌ 1969 و 1978 شش‌ جلد از کتاب‌ جوانب‌ اجتماعى‌ تاریخ‌؛ معاصر عراق‌ را تألیف‌ کرد.
اما این‌ اثر، به‌ نخستین‌ سال‌هاى‌ سلطنت‌ فیصل‌ اول ‌ محدود مى‌شود، و به‌ نظر نمى‌رسد جلدهاى‌ بعدى‌ آن‌ در آینده‌ منتشر شود. ما نمى‌دانیم‌ که‌ آیا انتشار جلدهاى‌ بعدى‌ این‌ اثر، به‌ دلیل‌ کهولت‌ و وضع‌ نامطلوب‌ جسمانى‌ مؤلف‌ و یا به‌ علت‌ مخالفت‌ سانسورگران‌ با محتواى‌ آن‌، متوقف‌ شده‌ است‌؛ ولى‌ این‌ امر واقعیت‌ دارد که‌ جلد ششم‌ کتاب‌ وردى‌، قبل‌ از جلد پنجم‌ آن‌ که‌ به‌ طور کامل‌ و بى‌ پرده‌، از شورش‌ سال‌ 1920 شیعه‌ها محرک‌ اصلى‌ آن‌ بودند، سخن‌ مى‌گوید، انتشار یافت‌. مجدداً باید در مورد این‌ امر اندیشید که‌ آیا موضوع‌ و محتوا و شیوه بررسى‌ وقایع‌ در جلد پنجم‌، دلیل‌ تأخیر انتشار آن‌ بوده‌، یا این‌که‌ همان‌ طورى‌ که‌ در تحشیه جلد ششم‌ بیان‌ شده‌ ـ به‌ منظور جمع‌ آورى‌ مدارک‌ و شواهد بیشتر، انتشار این‌ جلد، به‌ تعویق‌ افتاده‌ است‌. به‌ هر حال‌، ممکن‌ است‌ تصور شود که‌ شیوه بررسى‌ وقایع‌ سیاسى‌ سالهاى‌ اخیر که‌ در جلد پنجم‌ کتاب‌ وردى‌ به‌ صراحت‌ از آن‌ سخن‌ به‌ میان‌ آمده‌ است‌، و به‌ویژه‌ دنبال‌ کردن‌ وقایع‌ انقلاب‌ اسلامى‌ در ایران‌، مورد استقبال‌ مقامات‌ واقع‌ نشده‌ باشد.
عبد الرزاق‌ الحسنى‌ تاریخ‌ نگار سیاسى‌ برجسته دیگرى‌ در عراق‌ است‌. در میان‌ آثار متعددش‌، اثر ده‌ جلدى‌ او به‌ نام‌ تاریخ‌ کابینه‌هاى‌ عراق‌، به‌ عنوان‌ خلاصه مهمى‌ از رخدادها، اسناد و ملاحظات‌ تاریخى‌، اهمیت‌ بسزائى‌ دارد که‌ از زمان‌ استقرار اولین‌ حکومت‌ بومى‌ در اکتبر 1920، تا آخرین‌ حکومت‌ سلطنتى‌ را که‌ به‌ طور ناگهانى‌ و قهرى‌ در روز چهاردهم‌ ماه‌ ژوئیه‌ 1958 سرنگون‌ شد ، در بر مى‌گیرد. حسنى‌ نیز یک‌ شیعه‌ مذهب‌ است‌، اما براى‌ او عربیت‌ ـ اصول‌ اعتقادات‌ رژیم‌هاى‌ تحت‌ حاکمیت‌ سنى‌ها که‌ در عراق‌ روى‌ کار آمده‌اند ـ برترى‌ قطعى‌ نسبت‌ به‌ تشیع‌ دارد. او حتى‌ از؛ مقامش‌ به‌ عنوان‌ یک‌ کارمند دولت‌، عزل‌ شد و بین‌ سال های 1941 و 1945 ، به خاطر حمایتش از رژیم ضد بریتانیایی رشید على‌ ـ رژیمى‌ که‌ با حرارت‌ و قاطعیت‌ هر چه‌ تمام‌تر، جاه‌طلبى‌ها و ایده‌هاى‌ پان‌ عربى‌ خود را بیان‌ مى‌کرد ـ محکوم‌ به‌ حبس‌ در اردوگاه‌هاى‌ جنوب‌ عراق‌ شد. حسنى‌ با اتخاذ یک‌ چنین‌ موضع‌ سیاسى‌، نماینده شیعه‌هاى‌ تحصیل‌ کرده نسل‌ خویش‌ بود. از نظر آنها، دفاع‌، یا حتى‌ به‌ میان‌ کشیدن‌ عقاید و منافع‌ شیعه‌، عربیت‌ را در عراق‌ در معرض‌ تباهى‌ و عوارض‌ ناشى‌ از انشعاب‌ و فرقه‌ گرائى‌ ـ و به‌ قول‌ او طائفیه‌ ـ قرار مى‌دهد. با وجود این‌، او نیز کلام‌ دیگران‌ را تکرار مى‌کند، همان‌ کلامى‌ که‌ رژیم‌هاى‌ حاکم‌ سنى‌، در طول‌ حکومت‌ پى‌درپى‌شان‌ با بهانه‌ قرار دادن‌ آن‌، کوشیده‌اند هر تلاشى‌ را براى‌ کسب‌ مقام‌ و منزلت‌ شایسته‌ شیعه‌ها در جامعه‌ عراق‌، طرد و محکوم‌ کنند. بنابراین‌، جاى‌ تعجب‌ نیست‌ که‌ از شیعه‌ها ـ گروهى‌ که‌ مى‌بایست‌ همواره‌ در محاسبات‌ سیاستمداران‌ عراقى‌، در نظر گرفته‌ مى‌شد ـ به‌ وضوح‌ در کتاب‌ تاریخ‌ حسنى‌، سخن‌ به‌ میان‌ نمى‌آید و بهاى‌ چندانى‌ به‌ آنها داده‌ نمى‌شود.
ولى‌ هر قدر که‌ فعالیت‌ سیاسى‌ شیعیان‌ در ابهام‌ قرار داشته‌ باشد، واقعیت‌ آن‌ است‌ که‌ سرزمینى‌ که‌ متعاقباً عراق‌ نامیده‌ شد، براى‌ تاریخ‌ نویسان‌، بسیار جالب‌ توجه‌ است‌. هنگامى‌ که‌ درباره آینده این‌ سرزمین‌، در پایان‌ جنگ‌ جهانى‌ اول‌، تصمیم‌گیرى‌ به‌ عمل‌ مى‌آمد، رهبران‌ شیعه‌، یک‌ استراتژى‌ فعال‌ و مخاطره‌آمیز ـ اگر نگوئیم‌ خشونت‌آمیز ـ را اتخاذ کردند. آنها براى‌ رسیدن‌ به‌ اهداف‌ بسیار والا فعالیت‌ مى‌کردند اما حساب‌هایشان‌ غلط‌ از آب‌ درآمد و نتوانستند پیروزشوند، و هنوز هم‌ اثرات‌ شکست‌ آنها بر سرنوشت‌ شیعیان‌ در عراق‌، باقى‌ مانده‌ است‌.
اهمیت‌ شیعه‌هاى‌ عراقى‌، قطعاً به‌ خاطر کثرتشان‌ نیست‌. شهرهاى‌ کربلا، نجف‌، کاظمین‌ و سامرا داراى‌ زیارتگاه‌هایى‌ است‌ که‌ براى‌ شیعه‌ مذهب‌ها بسیار مقدس‌؛ است‌، سه‌ شهر اول‌ عتبات‌، مراکز آموزش‌ تعالیم‌ و احکام‌ مذهب‌ شیعه‌ است‌ که‌ از طریق‌ رفت‌ و آمد دائمى‌ زوار و طلبه‌ها، با تمام‌ جهان‌ شیعه‌ در ارتباط‌ است‌. به‌ نظر شیعه‌ها، این‌ امر اهمیت‌ بس‌ بیشترى‌ به‌ عراق‌ مى‌بخشد، تا صرفاً کثرت‌ جمعیت‌ شیعه‌ ـ جمعیتى‌ که‌ اکثریت‌ مطلق‌ آن‌ را توده‌هاى‌ غیرفعال‌، فقیر، بى‌ سواد و قبائل‌ خرافه‌ پرست‌، تشکیل‌ مى‌دهند. ـ نجف‌ و سایر شهرهاى‌ مقدسه‌، به‌ طور متفاوتى‌، مراکز علم‌ و ادب‌ بوده‌اند و افق‌ دید وسیع‌تر آنها، شدیداً با تیرگى‌ عمومى‌ و سکون‌ شهرهاى‌ موصل‌، بغداد و بصره‌ که‌ عمدتاً تحت‌ حکومت‌ سلاطین‌ عثمانى‌ بوده‌اند، فرق‌ دارد.
در کربلا و نجف‌ بود که‌ جنگ‌ بین‌ اخبارى‌ها و اصولى‌ها در قرن‌ هیجدهم‌ اتفاق‌ افتاد. پیروزى‌ اصولى‌ها که‌ به‌ رأى‌ و منطق‌ الهى‌، به‌ عنوان‌ منبع‌ قانون‌، اهمیت‌ مى‌دادند، (بر خلاف‌ اخبارى‌ها که‌ به‌ سنت‌ پیامبر و امامان‌ متکى‌ بودند) تسلط‌ مجتهد را در اقتصاد مذهبى‌ شیعه‌، مقدس‌ نمود و مقام‌ او را به‌ عنوان‌ یک‌ مقلد که‌ مورد تقلید، تسلیم‌ و احترام‌ غیر روحانیون‌ یا به‌ اصطلاح‌ مقلدین‌ باشد، مورد تأیید و تصدیق‌ قرار داد. در این‌ مناقشه‌، به‌ نظر مى‌رسد آقا محمّدباقر بهبهانى‌ (1705 ـ 1791) نقش‌ مؤثرى‌ ایفا کرده‌ باشد. او در رساله‌اى‌ که‌ در مورد اجتهاد نوشته‌ است‌، استدلال‌ مى‌کند که‌ بر مردم‌ واجب‌ است‌ که‌ نه‌ تنها از امامان‌، همان‌ طورى‌ که‌ اخبارى‌ها پیروى‌ مى‌کردند، بلکه‌ همچنین‌، از مجتهدین‌ (که‌ از دانش‌ و مقام‌ مذهبى‌ شایسته‌اى‌ برخوردارند، و مى‌توانند به‌ عنوان‌ نمایندگان‌ امام‌ غائب‌ عمل‌ کنند، فتواى‌ شرعى‌ صادر کنند، زکات‌ و خمس‌ دریافت‌ و توزیع‌ کنند، و حکم‌ جهاد تدافعى‌ صادر نمایند) تقلید و اقتدا کنند. بهبهانى‌ همچنین‌، اطمینان‌ داشت‌ که‌ در کربلا، یعنى‌ محل‌ اقامت‌ او، طى‌ دوران‌ آخر زندگیش‌، مباحثات‌ او به‌ وسیله‌ تروریست‌ها جهت‌ حمله‌ کردن‌ و ارعاب‌ اخبارى‌ها رواج‌ پیدا مى‌کند.
بنابر این‌، پیروزى‌ اصولى‌ها بر اخبارى‌ها، به‌ طور جدى‌، مقام‌ و منزلت‌ مجتهدین‌ را تقویت‌ کرد و راه‌ را براى‌ ظهور یک‌ گروه‌ از روحانیون‌ قدرتمند و منتفذ و یک‌ سلسله‌ آموزش‌هاى‌ شرعى‌ که‌ متکى‌ بر قدرت‌ و اعتبار سیاسى‌ نبودند، هموار ساخت‌. سلسله‌ مراتب‌ مزبور، بیشتر مبتنى‌ بر تأیید و به‌ رسمیت‌ شناختن‌ روحانیون‌ عالیرتبه‌، توسط‌ روحانیون‌ پائین‌تر بود. همین‌ به‌ رسمیت‌ شناختن‌ است‌ که‌ از یک‌ روحانى‌، یک‌ مرجع‌ و یک‌ قدرت‌، مى‌سازد. به‌ نظر مى‌رسد که‌ دوره بعد از پیروزى‌ بهبهانى‌، به‌ رسمیت‌ شناختن‌ یک‌ مجتهد، به‌ عنوان‌ یک‌ شخص‌ به‌ غایت‌ مطلع‌ و بنابراین‌، به‌ عنوان‌ یک‌ مرجع‌ تقلید مطلق‌، متداول‌ مى‌شود.
اولین‌ مرجعى‌ که‌ قرار شد بر این‌ روال‌ به‌ رسمیت‌ شناخته‌ شود، شیخ‌ محمّد حسن‌ نجفى‌ بود که‌ با توجه‌ به‌ عنوان‌ رساله‌اش‌ (جواهر الکلام‌، 1850 ـ 1786) به‌ صاحب‌ جواهر ، معروف‌ شد. مقام‌ مرجعیت‌ با نظر صاحب‌ جواهر به‌ شیخ‌ مرتضى‌ انصارى (1864 ـ 1800) که‌ او نیز در نجف‌ اقامت‌ داشت‌، تفویض‌ شد. به‌ نظر مى‌آید این‌ امر، استثنائى‌ بوده‌ باشد، زیرا طبعاً رقابت‌ شدیدى‌ بین‌ مجتهدین‌، براى‌ رسیدن‌ به‌ مقام‌ مرجعیت‌ عالى‌ وجود داشت‌ و احتمال‌ زیاد مى‌رفت‌ که‌ مرجع‌ عالى‌، بیشتر از طریق‌ اجماع‌ انتخاب‌ شود، تا از طریق‌ تعیین‌ فردى‌.
بعد از مرگ‌ انصارى‌، مجتهد دیگر نجف‌، میرزا حسن‌ شیرازى‌، تدریجاً به‌ عنوان‌ مرجع‌ عالى‌ ظهور کرد. سابقه او نشان‌ مى‌دهد که‌ تا چه‌ حد، یک‌ مرجع‌ عالى‌ مى‌تواند از قدرت‌ و اختیار برخوردار باشد، تا چه‌ مى‌تواند از مقام‌ رفیعش‌ آگاهى‌ داشته‌ باشد و؛ تا چه‌ مى‌تواند از داشتن‌ چنین‌ مقامى‌ احساس‌ غرور کند. در مورد پیشواى‌ قبل‌ از شیرازى‌، یعنى‌ صاحب‌ الکلام‌ مى‌گویند که‌ او یک‌ عمامه سفید سنگین‌ به‌ سر و انگشترهاى‌ مروارید و الماس‌ به‌ انگشت‌ داشت‌ و همیشه‌ ملازمانى‌ چون‌ ملازمان‌ پادشاهان‌ قدرتمند، او را همراهى‌ مى‌کردند.
شیرازى‌، گرچه‌ چنین‌ خصوصیاتى‌ نداشت‌، ولى‌ او نیز اعتقاد بسیار زیادى‌ به‌ موقعیت‌ خویش‌ داشت‌ و احساس‌ بى‌ نیازى‌ غرورآمیزى‌ نسبت‌ به‌ حکام‌ و خدمه‌ آنان‌ مى‌کرد و خویشتن‌ را به‌ عنوان‌ مردم‌ در نظر مى‌گرفت‌. موقعى‌ که‌ ناصر الدین‌ شاه‌، در سال‌ 1870 از نجف‌ دیدار کرد، علما به‌ طرز باشکوهى‌ به‌ منظور خوش‌ آمدگوئى‌ و استقبال‌ از او، از شهر خارج‌ شدند، اما شیرازى‌ به‌ آنها نپیوست‌. هنگامى‌ که‌ شاه‌ وارد نجف‌ شد، تمام‌ علما به‌ استثناى‌ شیرازى‌، براى‌ اداى‌ احترام‌ به‌ دیدن‌ او رفتند. سپس‌ شاه‌، مبلغى‌ به‌ عنوان‌ هدیه‌ براى‌ هریک‌ از آنها فرستاد؛ به‌ جز شیرازى‌ همگى‌ آن‌ هدیه‌ را قبول‌ کردند. در نتیجه‌، شاه‌ وزیرش‌ را نزد شیرازى‌ فرستاد تا علت‌ نپذیرفتن‌ هدیه‌ را جویا شود و از او بخواهد تا به‌ دیدار ناصرالدین‌ شاه‌ برود. شیرازى‌ پاسخ‌ داد: «من‌ یک‌ درویش‌ هستم‌، و چه‌ ارتباطى‌ مى‌توانم‌ با شاهان‌ داشته‌ باشم‌؟» اما وزیر شاه‌، اصرار کرد که‌ شیرازى‌ با شاه‌ ملاقات‌ کند. او بالاخره‌ رضایت‌ داد. آنها در حرم‌ حضرت‌ على‌(ع) ، با یکدیگر ملاقات‌ کردند، و در آن‌جا شاه‌ با شیرازى‌ دست‌ داد و از او درخواست‌ کرد تا برایش‌ زیارتنامه‌ بخواند و او به‌ تبعیت‌ از مجتهد عالیقدر، آن‌ را تکرار کرد. نقل‌ کرده‌اند که‌ در زمان‌ قحطى‌ و گرانى‌، شیرازى‌، وقت‌ خود را صرف‌ کمک‌ به‌ مردم‌ نجف‌ و طلاب‌ آن‌ شهر کرد. او در چهار نقطه شهر، مراکزى‌ را سازمان‌ داد که‌ تا زمان‌ فرارسیدن‌ محصول‌ جدید، به‌ رفع‌ نیازهاى‌ مردم‌ بپردازند و بین‌ آنان‌؛ غلات‌ توزیع‌ کنند.
در سال‌ 1874 شیرازى‌، به‌ عنوان‌ مرجع‌ عالى‌ شناخته‌ شده‌ بود. در آن‌ سال‌، تصمیم‌ گرفت‌ به‌ سامرا نقل‌ مکان‌ کند. گرچه‌ سامرا یک‌ زیارتگاه‌ ویژه شیعیان‌ داشت‌ که‌ هر سال‌ هزاران‌ نفر به‌ زیات‌ آن‌ مى‌رفتند، با این‌ حال‌، سامرا چیزى‌ بیش‌ از یک‌ دهکده‌ بزرگ‌ نبود و در ضمن‌، اکثیرت‌ قاطع‌ جمعیت‌ آن‌ را سنى‌ها تشکیل‌ مى‌دادند. از این‌ رو مکانى‌ شایسته اقامت‌ یک‌ روحانى‌ بزرگ‌، چون‌ شیرازى‌ نبود. علت‌ این‌که‌ او تصمیم‌ گرفت‌ از نجف‌ به‌ سامرا نقل‌ مکان‌ کند، و در آن‌جا ساکن‌ شود، روشن‌ نیست‌. به‌ هر دلیلى‌ که‌ باشد، شیرازى‌ در سامرا، جمعیت‌ زیادى‌ از شیعیان‌ را به‌ سوى‌ خود جلب‌ کرد. او یک‌ مدرسه علوم‌ دینى‌، یک‌ حسینیه‌، گرمابه‌هائى‌ براى‌ استفاده مردان‌ و زنان‌، و حتى‌ پلى‌ متشکل‌ از قایق‌ها بر روى‌ رودخانه دجله‌ بنا کرد. فعالیت‌هاى‌ شیرازى‌ در حق‌ شیعیان‌ در شهر سامرا، حتى‌ اعتقاد او به‌ فعالیت‌هاى‌ حاد سیاسى‌، منجر به‌ درگیرى‌ با سنى‌ها که‌ تا حدى‌ مورد نظر مقامات‌ امپراطورى‌ عثمانى‌ بودند، شد. بنا به‌ دستور سلطان‌ عبد الحمید، یک‌ عالم‌ برجسته سنى‌ مذهب‌، از بغداد به‌ سامرا فرستاده‌ شد تا به‌ منظور رقابت‌ با مؤسسات‌ شیعه‌، مدرسه‌اى‌ در آن‌جا بنا و اداره‌ کند.
اعطاى‌ امتیاز انحصارى‌ تنباکو در ایران‌ به‌ مدت‌ 50 سال‌ به‌ یک‌ تاجر انگلیسى ‌ در سال‌ 1890 و اعتراضاتى‌ که‌ به‌ دنبال‌ این‌ واقعه‌ پدید آمد، منجر به‌ دخالت‌ شیرازى‌ در امور ایران‌ شد که‌ نتایج‌ قابل‌ ملاحظه‌اى‌ به‌ بار آورد. بازرگانانى‌ که ‌ احساس‌ مى‌کردند انحصار مزبور به‌ منافع‌ ایشان‌ زیان‌ زده‌ و علمائى‌ که‌ از اثرات ‌ نفوذ خارجیان‌ در کشورشان‌ بیمناک‌ بودند، بیشتر نسبت‌ به‌ اعطاى‌ این‌ امتیاز، ابراز مخالفت‌ کردند. تحریکات‌ آنها به‌ وسیله مخالفان‌ ایرانى‌ صدراعظم‌، ؛ «امین‌ السلطان‌»، تقویت‌ شد و مورد حمایت‌ روس‌ها قرار گرفت‌ که‌ سرسختانه ‌ با این‌ شرکت‌ انگلیسى‌ که‌ چنین‌ موقعیت‌ نیرومندى‌ را در اقتصاد ایران‌ در دست‌داشت‌، مخالفت‌ مى‌کردند.
این‌ تحریکات‌، به‌ دلیل‌ فساد مقامات‌ رسمى‌، هرج‌ و مرج‌ در اداره کشور که‌ وسیعاً طى‌ دهه قبل‌، افزایش‌ یافته‌ بود، و نیز، به‌ علت‌ تأثیر شدیداً منفى‌ تورم‌ و لجام‌ گسیختگى‌ مالى‌ بر طبقات‌ محروم‌تر ، به‌ طور گسترده‌اى‌ با پاسخ‌ مثبت‌ مردم‌ روبرو شد. سپس‌ تظاهرات‌ و شورش‌هایى‌ در تهران‌ و شهرستان‌ها رخ‌ داد که‌ حکومت‌ را متزلزل‌ ساخت‌. حکومت‌، تصمیم‌ گرفت‌ علمائى‌ را که‌ به‌ نظر مى‌رسید عاملین‌ اصلى‌ این‌ تحریکات‌ باشند، تنبیه‌ کند. دو تن‌ از علماء به‌ نام‌هاى‌ حاج‌ سید على‌ اکبر فلاسیرى‌ اهل‌ شیرازو حاج‌ ملا فیض‌ الله فاضل‌ دربندى‌ از تهران‌، به‌ عراق‌ عثمانى‌ تبعید شدند. جمال‌ الدین‌ افغانى‌ (اسدآبادى‌) نیز که‌ نقش‌ عمده‌اى‌ در این‌ تحریکات‌ بر عهده‌ داشت‌، تبعید شد. افغانى‌ و سید على‌ اکبر در بصره‌ با هم‌ آشنا شدند. افغانى‌ از آنجا نامه‌اى‌ به‌ شیرازى‌ نوشت‌ و از او خواست‌ تا علناً با امتیاز تنباکو مخالفت‌ کند. افغانى‌ این‌ نامه‌ را به‌ سید على‌ اکبر داد تا به‌ سامرا ببرد. افغانى‌، همان‌ طور که‌ معروف‌ است‌، ارتباطاتى‌ با روسیه‌ داشت‌، و مخالفت‌ روس‌ها، احتمالا گرایش‌ او را نسبت‌ به‌ امتیاز مزبور، توضیح‌ مى‌دهد. شاید هم‌ قضیه‌ از این‌ قرار بود که‌ شیرازى‌، نه‌ تنها به‌ وسیله همکاران‌ روحانى‌اش‌، بلکه‌ همچنین‌ به‌ وسیله روس‌ها ترغیب‌ به‌ مخالفت‌ با؛ امتیاز مزبور شد. به‌ هر صورت‌، این‌ سوء ظنى‌ بود که‌ سفیر ایران‌ در استانبول‌ داشت‌.
شیرازى‌ با زدن‌ تلگراف‌ به‌ شاه‌ و وادار کردن‌ او به‌ لغو امتیاز مزبور، به‌ این‌ درخواست‌ها پاسخ‌ داد. شاه‌ در پاسخ‌، کوشید این‌ واگذارى‌ را توجیه‌ کند؛ ولى‌ شیرازى‌ در مخالفتش‌ سرسختى‌ نشان‌ داد و بالاخره‌، فتواى‌ مشهور خود مبتنى‌ بر تحریم‌ استعمال‌ تنباکو را صادر کرد و اعلام‌ داشت‌ که‌ هر کس‌ تنباکو مصرف‌ کند، به‌ معناى‌ آن‌ است‌ که‌ با امام‌ در حال‌ جنگ‌ است‌. فتواى‌ مزبور، مختصر و قاطع‌، به‌ وسیله مجتهد اعظم‌ تهران‌، شیخ‌ محمّد حسن‌ آشتیانى‌ وسیعاً به‌ اطلاع‌ عموم‌ مردم‌ رسانده‌ شد. او دستور خواندن‌ آن‌ را از منابر مساجد صادر کرد و گفته‌ مى‌شود یکصد هزار نسخه‌ از آن‌ را نیز براى‌ توزیع‌ در سراسر کشور، به‌ چاپ‌ رسانید. در نتیجه‌، این‌ تبلیغات‌، جنبش‌ و هیجان‌ عظیمى‌ به‌ وجود آورد و مردم‌ را وادار ساخت‌ تا مخالفت‌ خود را نسبت‌ به‌ شاه‌ و آن‌چه‌ که‌ به‌ عنوان‌ تمایل‌ دربار به‌ طرفدارى‌ از خارجیان‌ در نظر گرفته‌ مى‌شد، علناً و با شور و حرارت‌ ابراز کنند.
شایع‌ شده‌ بود که‌ حتى‌ موقعى‌ که‌ شاه‌، دستور آوردن‌ غلیان‌ را مى‌دهد، خدمتکارش‌ از اطاعت‌ فرمان‌ سرورش‌، خوددارى‌ مى‌کند، به‌ این‌ دلیل‌ که‌ تعهدش‌ نسبت‌ به‌ شیرازى‌ به‌ عنوان‌ نماینده امام‌، بالاتر از تکلیفى‌ بود که‌ نسبت‌ به‌ اربابش‌ داشت‌. شیرازى‌ و همکاران‌ روحانیش‌ از تأثیر فتوایش‌ بسیار خشنود بودند چرا که‌ تمایلات‌ حادش‌، بسیار تقویت‌ شده‌ بود. در واقع‌، او در برخوردش‌ با شاه‌، که‌ پس‌ از آن‌ واقعه‌، به‌ وضوح‌ او را تحت‌ نفوذ خویش‌ فرض‌ مى‌کرد، مغرور شد، (اگر نگوئیم‌؛ گستاخ‌ و متکبر شد.) این‌ امر را مى‌توان‌ از لحن‌ و محتواى‌ تلگراف‌هایى‌ که‌ او در ماه‌ فوریه‌ 1892، یعنى‌ زمانى‌ که‌ آشکار شد که‌ شاه‌ و دولتش‌، متزلزل‌ شده‌ و در حال‌ عقب‌ نشینى‌ است‌، به‌ آشتیانى‌ و سایر روحانیون‌ فرستاد، استنباط‌ کرد:
او طى‌ تلگرامى‌ به‌ آشتیانى‌، دستور داد که‌ «دولت‌ باید به‌ رعایا اطمینان‌ کامل‌ بدهد و یک‌ فرمان‌ قاطع‌ در مورد منسوخ‌ کردن‌ این‌ کار، براى‌ همیشه‌ صادر کند...»
«تا زمانى‌ که‌ چاکر، در این‌ خصوص‌، دستورات‌ مشخصى‌ از عالیجناب‌ دریافت‌ نکند، نمى‌تواند اجازه چنین‌ کارى‌ را بدهد و این‌ تحریم‌، باید همچنان‌ بر قوت‌ خود باقى‌ بماند.»
او همچنین‌، در تلگرام‌هایى‌ که‌ به‌ علماى‌ شیراز، اصفهان‌، سبزوار، تبریز و یزد ارسال‌ داشت‌، حتى‌ قاطعانه‌تر اعلام‌ کرد:
«شما درباره فتوایى‌ که‌ من‌ در رابطه‌ با تحریم‌ تنباکو صادر کرده‌ام‌، سئوال‌ کرده‌اید. باید بگویم‌ که‌ آرى‌، من‌ چنین‌ فتوایى‌ داده‌ام‌ و از این‌ لحظه‌ به‌ بعد، استفاده‌ از تنباکو حرام‌ است‌.»
«تا زمانى‌ که‌ من‌ دقیقاً اطلاع‌ حاصل‌ نکنم‌ که‌ این‌ مسئله‌، واقعاً و باطناً و ظاهراً از میان‌ رفته‌ است‌، این‌ فتوا به‌ قوت‌ خود باقى‌ است‌؛ تا زمانى‌ که‌ به‌ شما خبر لغو آن‌ را نداده‌ام‌، لازم‌ است‌ که‌ از استعمال‌ دخانیات‌ خوددارى‌ شود و کسى‌ اجازه چنین‌ کارى‌
را ندارد.»
انگیزه شیرازى‌ در صدور فتوایش‌، بى‌ شک‌ ناشى‌ از تنفر و وحشت‌ از دخالت‌ در امور مسلمانان‌ توسط‌ افرد بى‌ ایمان‌ بود. شرایط‌ وخامتبار اقتصادى‌ و مالى‌ ایران‌، در دهه بین‌ ترور ناصرالدین‌ شاه‌ و انقلاب‌ مشروطه سال‌ 1906 نیز منجر به‌ افزایش‌؛ دخالت‌ روحانیون‌ ایران‌ و شهرهاى‌ مقدس‌ در سیاست‌هاى‌ ایران‌ شد. در اینجا نیز تنفر از خارجیان‌ و وحشت‌ از افزایش‌ نفوذ و قدرت‌ آنان‌، بى‌ شک‌ مؤثر بود؛ لیکن‌ زمینه دخالت‌، مى‌بایست‌ شدیداً به‌ واسطه‌ اثر زیادى‌ که‌ ظاهراً فتواى‌ شیرازى‌ ایجاد کرده‌ بود و همچنین‌، به‌ واسطه تلاش‌هاى‌ زیادى‌ که‌ انگلیسى‌ها و روس‌ها در جهت‌ ایجاد تماس‌ با علماء انجام‌ مى‌دادند، تشدید شده‌ باشد. روحانیون‌ شهرهاى‌ مقدس‌، در اظهار نظر خود، یا در انتقاد شدید از رفتار شاه‌ و وزرایش‌، درنگ‌ نکردند. در سال‌ 1903 آنان‌ طى‌ تلگرامى‌ به‌ مظفرالدین‌ شاه‌، گفتند که‌:
«اعلیحضرت‌، متوجه‌ خواهند شد که‌ لازم‌ است‌ به‌ آزادى‌ و تقلید از «فرنگى‌ها» که‌ در ممالک‌ محروسه‌، توسعه‌ یافته‌ است‌، خاتمه‌ دهند. قوانین‌ محمدى‌ دارد به‌ بیراهه‌ کشیده‌ مى‌شود و این‌ نوآورى‌ها و فرقه‌هاى‌ کافر بهایى‌ و غیره‌، دیگر از ابراز کفر و الحاد خود نمى‌ترسند و خرید و فروش‌ مشروبات‌ و دیگر اجناس‌ فرنگى‌، اکنون‌
آزادانه‌ صورت‌ مى‌گیرد.»
چند ماه‌ بعد، روحانیون‌ تا جایى‌ پیش‌ رفتند که‌ یک‌ تکفیر، علیه‌ میرزا على‌ اصغر خان‌، نخست‌ وزیر، با لحنى‌ تند و افراطى‌ منتشر کردند. در این‌ اعلامیه‌، ادعا مى‌شد که‌ او مسئول‌ انحرافاتى‌ است‌ که‌ در تلگرام‌ فوق‌ ذکر شده‌ او «یک‌ خائن‌ به‌ ملت‌ و دولت‌ است‌» و بنا بر این‌:
«علما، طبق‌ وظیفه شرعى‌ و به‌ خاطر حفظ‌ آبروى‌ اسلام‌ که‌ با شرف‌ هر مسلمانى‌ عجین‌ شده‌ است‌، او را ذاتاً نجس‌، مشرک‌ و مرتد قلمداد کرده‌اند، تا همه مسلمین‌؛ بدانند که‌ از این‌ پس‌، با دست‌ مرطوب‌ به‌ او دست‌ زدن‌، حرام‌ است‌ و دستورات‌ او مانند دستورات‌ «جبت‌ و طاغوت‌» (دو شیطان‌) است‌ و با پیروان‌ یزید بن‌ معاویه‌ (قاتل‌ امام‌ حسین‌) محشور است‌.»
خداوند مى‌گوید: «پروردگار، هرگز به‌ یک‌ مشرک‌ اجازه‌ نمى‌دهد که‌ مسلمین‌ را راهنمایى‌ کند.»
انقلاب‌ مشروطه‌ 1906 انگیزه نیرومندترى‌ براى‌ سیاسى‌ شدن‌ طبقات‌ مذهبى‌ شهرهاى‌ مقدس‌ فراهم‌ کرد. این‌ سیاسى‌ شدن‌، بى‌ شک‌ از طریق‌ رقابت‌ میان‌ روحانیون‌ مختلفى‌ افزایش‌ یافت‌ که‌ در پى‌ مرگ‌ شربیانى‌ و ممقانى‌، شدیداً خواهان‌ رسیدن‌ به‌ مقام‌ «مرجعیت‌ تقلید» بودند. آنها پس‌ از مرگ‌ شیرازى‌ در سال‌ 1895 جانشین‌ او شده‌ بودند. برجسته‌ترین‌ روحانیون‌ طرفدار مشروطه‌ در نجف‌، عبارت‌ بودند از: حاج‌ میراز حسین‌ خلیلى‌ تهرانى‌ و آخوند ملا محمّد کاظم‌ خراسانى‌. دیگر روحانیون‌ کم‌ اهمیت‌تر که‌ از مشروطه‌ نیز طرفدارى‌ مى‌کردند، عبارت‌ بودند از: شیخ‌ عبد الله مازندرانى‌، میرزا محمّد حسین‌ نائینى‌ و میرزا محمّدتقى‌ شیرازى‌ که‌ مرید میرزا حسن‌ شیرازى‌ در سامرا بودند. خراسانى‌، خلیلى‌ و تهرانى‌ که‌ مورد حمایت‌ مازندرانى‌ بودند، به‌ «احساسات‌ عمومى‌ پاسخ‌ مثبت‌ دادند و با بهره‌گیرى‌ از خط‌ تلگرافى‌ مستقل‌ شرکت‌ هند شرقى‌، نجف‌ را به‌ یک‌ مرکز مهم‌ مخابره‌ فتاوى‌ مشروطه‌ طلبان‌، بدل‌ کردند.»
شیخ‌ فضل‌ الله نورى‌ ، مخالف‌ سرسخت‌ مشروطه‌ در تهران‌، قادر بود نظریاتش‌ را در شهرهاى‌ مقدس‌، از طریق‌ پسرش‌ در نجف‌ و جلب‌ حمایت‌ سید کاظم‌ یزدى‌ که‌ یکى‌ از برجسته‌ترین‌ روحانیون‌ بود، تبلیغ‌ کند. بنابراین‌، دو گروه‌ در شهرهاى‌ مقدس‌ تشکیل‌ شدند که‌ اختلافاتشان‌ به‌ اوج‌ خود رسید. در حالى‌ که‌ عده زیادى‌ از علما، طرفدار مشروطه‌ بودند، به‌ نظر مى‌رسید که‌ توده مردم‌ از یزدى‌ که‌ مخالف‌ آن‌ بود، پیروى‌ مى‌کردند. آنان‌، خراسانى‌ و پیروانش‌ را مرتد قلمداد مى‌کردند. اگر یک‌ روحانى‌ مظنون‌ به‌ طرفدارى‌ از مشروطه‌ بود، او را لعنت‌ کرده‌ و از اقامه‌ نماز پشت‌ سر او خوددارى‌ مى‌کردند. هنگامى‌ که‌ یزدى‌، براى‌ اقامه نماز مى‌رفت‌، مردان‌ درشت هیکل‌، براى‌ دور کردن‌ مخالفینش‌، او را احاطه‌ مى‌کردند. این‌ کار، به‌ خاطر آن‌ بود که‌ یزدى‌ را تهدید کرده‌ بودند که‌ اگر دست‌ از مخالفت‌ بر ندارد، کشته‌ خواهد شد. این‌ کار، به‌ نوبه خود، رسوایى‌ بزرگى‌ به‌ وجود آورد، زیرا سید کاظم‌ از اولاد پیغمبر بود و بنابراین‌، شخصى‌ مورد احترام‌ و مقدس‌ به‌ شمار مى‌آمد. هدف‌ مخالفین‌ مشروطه‌، بى‌ شک‌ از حمایت‌ دولت‌ عثمانى‌ نشأت‌ مى‌گرفت‌ که‌ قشونى‌ را براى‌ محافظت‌ از یک‌ روحانى‌ که‌ از امضاء دادخواست‌ له‌ مشروطه‌ طلبان‌ خوددارى‌ مى‌کرد، به‌ کاظیمن‌ فرستاده‌ بود. این‌ روحانى‌، سپس‌ از اقامه‌ نماز در حرم‌ موسى‌ الکاظم‌(ع) قهراً منع‌ شده‌ بود.
با وقوع‌ انقلاب‌ جوان‌ ترکیه‌، از آن‌ پس‌ مقامات‌ عثمانى‌، طرفدار علماى‌ مشروطه‌طلبى‌ شدند که‌ بدین‌ ترتیب‌، جرأت‌ یافته‌ بودند که‌ عقاید خود را علنى‌؛ سازند. طرفداران‌ خراسانى‌، سربرافراشتند و شروع‌ به‌ حمله‌ نمودن‌ به‌ یزدى‌ کردند. تعدادى‌ از پیروان‌ سابق‌ یزدى‌ تغییر موضع‌ دادند و به‌ تظاهرکنندگان‌ طرفدار مشروطه‌ که‌ عثمان‌ و ایرانى‌ بودند، پیوستند. شاعرى‌ بر وزن‌ نام‌ فامیل‌ سید کاظم‌، ابیاتى‌ سرود که‌ در آن‌، یزدى‌ را با یزید، پسر معاویه‌ (حاکمى‌ که‌ شیعیان‌ او را مسئول‌ قتل‌ امام‌ حسین مى‌دانند) برابر مى‌دانست‌. روحانیون‌ مشروطه‌ طلب‌، تا جایى‌ پیش‌ رفتند که‌ از سلطان‌ عثمانى‌ درخواست‌ کردند تا به‌ کمک‌ مشروطه‌ طلبان‌ در ایران‌ بشتابد، زیرا این‌ کشور، مورد تهدید حکومت‌ استبدادى‌ محمّد على‌ شاه‌ قرار دارد که‌ مورد کمک‌ و تشویق‌ استبداد در روسیه‌ است‌؛ آنان‌ حتى‌ سلطان‌ عثمانى‌ را با لقب‌ «امیرالمؤمنین‌» مورد خطاب‌ قرار دادند، لقبى‌ که‌ شیعیان‌، آن‌ را مخصوص‌ امام‌ على‌(ع) مى‌دانند. این‌ روحانیون‌، همچنین‌ با سرکنسول‌ انگلیس‌ در بغداد، تماس‌هایى‌ برقرار کردند تا حمایت‌ بریتانیا را از اهداف‌ مشروطه‌ خواهان‌ در ایران‌، کسب‌ کنند.
بار دیگر روحانیون‌ مشروطه‌ طلب‌، در اتخاذ همان‌ لحن‌ آمرانه‌ و قاطع‌ نسبت‌ به‌ شاه‌ که‌ شیرازى‌ در دوران‌ تحریم‌ تنباکو در پیش‌ گرفته‌ بود، احساس‌ پشیمانى‌ نکردند. از این‌ رو خراسانى‌، هشدارى‌ بدین‌ مضمون‌، براى‌ محمّد على‌ شاه‌ منتشر کرد: «اى‌ کسى‌ که‌ دین‌ را انکار مى‌کنى‌ و از راه‌ راست‌ منحرف‌ شده‌اى‌ و نمى‌توانیم‌ ترا شاه‌ خطاب‌ کنیم‌... از اولین‌ روزى‌ که‌ بر تخت‌ سلطنت‌ نشسته‌اى‌ تمام‌ پیمان‌ها و سوگندها را زیر پا گذاشته‌اى‌ و انواع‌ حیله‌ها را علیه‌ مشروطه‌، به‌ کار گرفته‌اى‌... تو دشمن‌ دین‌ مقدس‌ و خائن‌ به‌ سرزمین‌ آباء و اجدادى‌ هستى‌؛ تو همچون‌ دزدى‌ هستى‌ که‌ به‌ نام‌؛ مذهب‌ و شرع‌، مردم‌ را غارت‌ مى‌کند». نائینى‌، مرید خراسانى‌ نیز اثرى‌ منتشر کرد، تحت‌ عنوان‌، «تنبیه‌الامه‌ و تنزیه‌الملة» که‌ تقلیدى‌ از کتاب‌ «تبعى‌ الاستبداد» کواکبى‌ است‌ (که‌، به‌ تقلید از کتاب‌ آلفیرى‌، بنام‌ «دلاتیرانید» نوشته‌ است‌) و حاوى‌ انتقاد از استبداد و تمجید از مشروطه‌ است‌. همانند 1906 طرفداران‌ و مخالفین‌ مشروطه‌، طى‌ یک‌ برخورد و کشمکش‌ پرغوغا در نجف‌، کربلا یا کاظمین‌، علیه‌ یکدیگر صف‌ آرائى‌ کردند.
هنگامى‌ که‌ ممقانى‌ در سال‌ 1905 درگذشت‌، طبیعتاً مقام‌ «مرجعیت‌ تقلید» به‌ میرزا حسین‌ خلیلى‌ تهرانى‌ رسید و هنگامى‌ که‌ او در سال‌ 1911 فوت‌ کرد، خراسانى‌ «مرجع‌ تقلید» شناخته‌ شد. خراسانى‌ در سال‌ 1911 درگذشت‌ و یزدى‌ به‌ مقام‌ مرجعیت‌ تقلید رسید، هنگامى‌ که‌ او به‌ این‌ مقام‌ رسید، روحانیون‌ شیعه‌ و طبقات‌ تحصیل‌ کرده‌، قبلا حدود دو دهه‌، کشمکش‌ فکرى‌ و سیاسى‌ را تجربه‌ کرده‌ بودند. در هر صورت‌، افق‌ دید آنان‌، وسیع‌تر از کسانى‌ بود که‌ در مناطق‌ دور افتاده‌ و نسبتاً عقب‌ مانده عثمانى‌، زندگى‌ مى‌کردند، زیرا آنان‌ در مرکز جهان‌ شیعه‌ قرار داشتند. اقدامات‌ شیرازى‌ در طول‌ تحریم‌ تنباکو، فعالیتى‌ که‌ دیگر روحانیون‌ در انتقاد از رژیم‌ مظفر الدین‌ شاه‌ در آن‌ شرکت‌ جستند، منازعات‌ میان‌ شاخه‌هاى‌ طرفدار و مخالف‌ مشروطه‌ که‌ در سال‌هاى‌ بعد از انقلاب‌ مشروطه‌ 1906 صورت‌ گرفت‌، همگى‌ افق‌ دید آنها را وسیع‌تر کرد و روحانیون‌ و متفکرین‌ را با فعالیت‌هاى‌ سیاسى‌ آشنا ساخت‌ و آنها را آماده‌ و حتى‌ حریص‌ کرد تا در حیات‌ سیاسى‌ کشور دخالت‌ کنند.
هنگامى‌ که‌ شیرازى‌، فتواى‌ تحریم‌ تنباکو را صادر کرد، انگیزه‌اش‌، خصومت‌ و بیم‌ از تسلط‌ بیگانگان‌ بود؛ مانند اعتراضاتى‌ که‌ روحانیون‌، در طول‌ حکومت‌ مظفر الدین‌؛ شاه‌ مى‌کردند. با در نظر گرفتن‌ انقلاب‌ مشروطه‌، مى‌توانیم‌ شاهد گسترش‌ خصومت‌ها نسبت‌ به‌ استبداد شاه‌ و تا حدودى‌ نسبت‌ به‌ مشروطه‌گرایى‌ و نهادهاى‌ نماینده آن‌ باشیم‌. شک‌ داریم‌ که‌ روحانیون‌، کاملا نشانه‌ها و عواقب‌ این‌ نظریات‌ را درک‌ کرده‌ و یا ارج‌ گذاشته‌ باشند. به‌ هر حال‌، آن‌چه‌ روشن‌ است‌، این‌ است‌ که‌ آنها به‌ یک‌ نظام‌ جدید سیاسى‌ معتقد بودند که‌ آنان‌ را قادر سازد تا بر امور سیاسى‌، نظارت‌ کاملى‌ داشته‌ باشند. و تصمیم‌ نهایى‌ در قانونگذارى‌، بر عهده آنان‌ باشد. لحنى‌ که‌ خراسانى‌ نسبت‌ به‌ شاه‌ اتخاذ کرد، خود به‌ تنهایى‌ نشانگر این‌ بلندپروازى‌هاست‌.
با آغاز جنگ‌، سیاست‌ تأثیر بیشترى‌ بر شهرهاى‌ مذهبى‌ گذاشت‌ و فرصت‌هاى‌ جدیدى‌ براى‌ فعالیت‌ روحانیون‌ فراهم‌ آورد. این‌ بار نیز، جنگ‌ و عواقب‌ آن‌، رهبران‌ مذهبى‌ شیعه‌ را عمدتاً از جهان‌ شیعه‌ جدا ساخت‌ و موجب‌ شد تا شیعیان‌ بین‌ النهرین‌، در خود فرو روند و تا حدود زیادى‌، غرق‌ در امور داخلى‌ شوند. در آغاز جنگ‌ میان‌ عثمانى‌ها و نیروهاى‌ متفق‌، روحانیون‌ شیعه‌، بسیار مشتاق‌ بودند تا مردم‌ را دعوت‌ به‌ جهاد علیه‌ کفر نمایند و از رؤساى‌ قبایل‌ فرات‌ بخواهند که‌ مردان‌ مسلح‌ خود را براى‌ نبرد در کنار ارتش‌ منظم‌ عثمانى‌ اعزام‌ کنند، تا علیه‌ نیروى‌ اعزامى‌ هند که‌ در بین‌ النهرین‌ پیاده‌ شده‌ و بصره‌ را در نوامبر 1914 اشغال‌ کرده‌ بودند، مبارزه‌ کنند. بعضى‌ از روحانیون‌ برجسته نجف‌، حتى‌ اصرار داشتند تا سربازان‌ قبایل‌ را به‌ جبهه‌ها اعزام‌ کنند. در آوریل‌ 1915 یک‌ درگیرى‌ در شعیبه‌، نزدیک‌ بصره‌، با شکست‌ قاطع‌ عثمانى‌ها خاتمه‌ یافت‌. در نتیجه‌، سربازان‌ قبایل‌، میدان‌ را ترک‌ گفتند و خشم‌ عمومى‌ علیه‌ عثمانى‌ها در نجف‌، کربلا و سایر مراکز شیعه‌ در فرات‌، بالا گرفت‌. در نجف‌، مقامات‌ عثمانى‌، مورد حمله‌ قرار گرفتند و توسط‌ دسته‌هایى‌ از افراد مسلح‌ شهرى‌ که‌؛ مدتها بود در آن‌جا رشد کرده‌ بودند، بیرون‌ رانده‌ شدند. فرستادگان‌ اعزامى‌ از نجف‌ نیز، همین‌ شورشیان‌ را در کربلا و محله نزدیک‌ آن‌ که‌ عمدتاً شیعه‌ بودند، تشویق‌ کردند. لیکن‌ عثمانى‌ها بازگشتند و دست‌ به‌ مجازات‌ و سرکوب‌ مردم‌ زدند و کنترل‌ اوضاع‌ را به‌ دست‌ گرفتند؛ تا این‌که‌ بریتانیا پیشروى‌ کرد و آنها را وادار به‌ تخلیه آن‌ منطقه‌ نمود.
در آن‌ هنگام‌، استعمال‌ انگلیس‌، به‌ یک‌ منطقه مذهبى‌ شیعه‌ دست‌ یافت‌ که‌ عمدتاً سیاسى‌ شده‌ بود و در نتیجه تحریم‌ تنباکو، انقلاب‌ مشروطه‌ در ایران‌ و تحولان‌ آن‌ و وقایعى‌ که‌ در پى‌ آغاز جنگ‌ روى‌ داده‌ بود، یعنى‌ جهاد علیه‌ (استعمار ـ م‌) انگلیس‌، دخالت‌ در نبرد شعیبه‌، و قیام‌ علیه‌ عثمانى‌ها که‌ به‌ دنبال‌ آن‌ روى‌ داد، به‌ فعالیت‌هاى‌ سیاسى‌ گرایش‌ یافته‌ بود. استعمار انگلیس‌ دریافت‌ که‌ یزدى‌، عنوان‌ «مرجع‌ تقلید» را داراست‌. او هیچ‌ میل‌ نداشت‌ که‌ در سیاست‌ دخالت‌ کند و روابطش‌ با مقامات‌ جدید مملکتى‌ خوب‌ بود، به‌ خصوص‌ از وقتى‌ که‌ آنها حرمت‌ شیعه‌ را به‌ رسمیت‌ شناختند و بنابراین‌، به‌ شیعیان‌ اجازه‌ دادند تا رأى‌ دادگاه‌هاى‌ سنى‌ مذهب‌ را که‌ در دوران‌ عثمانى‌ها وادار به‌ قبول‌ آن‌ شده‌ بودند، رد کنند. اما دیگران‌ بى‌ تاب‌ بودند و ابداً میل‌ نداشتند که‌ تسلط‌ کافران‌ را بپذیرند. عده زیادى‌ از جوانان‌ و اعضاء خانواده‌هاى‌ سرشناس‌ مذهبى‌، توطئه‌ کردند و قیامى‌ را علیه‌ بریتانیا در نجف‌ و بین‌ النهرین‌ وسطى‌؛ سازماندهى‌ کردند. آنان‌ یک‌ انجمن‌ سرى‌ به‌ نام‌ «جمعیة النهضة الاسلامیة» تشکیل ‌ دادند و با سران‌ قبایل‌، تماس‌هایى‌ برقرار کردند. اوضاع‌، مساعد به‌ نظر مى‌رسید: در آغاز سال‌ 1918 ابداً روشن‌ نبود که‌ بریتانیا، سرانجام‌ پیروز خواهد شد. مقامات‌ و سربازان‌ انگلیسى‌، در بین‌ النهرین‌، به‌ هیچ‌ وجه‌ متمرکز نبودند و قبایل‌، مقادیر زیادى‌ سلاح‌ و مهمات‌ داشتند که‌ آنها را از میادین‌ نبرد بین‌ النهرین‌ جمع‌ آورى‌ کرده‌ و یا از نیروهاى‌ بریتانیایى‌ یا عثمانى‌ دزدیده‌ بودند و یا از افراد قبایلى‌ که‌ در کوه‌ آلن‌ بى‌، مشغول‌ عملیات‌ بودند (کسانى‌ که‌ مقامات‌ انگلیسى‌ در مصر، در میان‌ آنان‌، به‌ گونه‌اى‌ سخاوتمندانه‌ اسلحه‌ و مهمات‌ پخش‌ کرده‌ بودند) به‌ دست‌ آورده‌ بودند.
سر آرنولد ویلسون‌ نوشت‌: «این‌ تفنگ‌ها، پس‌ از تحویل‌ در گوشه‌ دیگر عربستان‌، ظرف‌ مدت‌ کوتاهى‌، در بین‌ النهرین‌، به‌ معرض‌ فروش‌ گذاشته‌ شد و به‌ نظر مى‌رسید که‌ مهمات‌ آنها که‌ اغلب‌ جعبه‌هاى‌ آن‌ پر بود، بى‌ حد و حصر است‌؛ به‌ طورى‌ که‌ مى‌توانستیم‌ چنین‌ نتیجه‌گیرى‌ کنیم‌ که‌ چه‌ کسى‌ در انتقال‌ این‌ سلاح‌ها به‌ دست‌ «نیروهاى‌ مصرى‌» دخالت‌ داشته‌ است‌. شورشیان‌، در مارس‌ 1918 دست‌ خود را رو کردند. آنان‌ کاپیتان‌ دبلیو. ام‌. مارشال‌، یک‌ افسر سیاسى‌ را به‌ قتل‌ رسانیدند. از آن‌ پس‌، انگلیسى‌ها راه‌هاى‌ خروجى‌ شهر را مسدود کردند و خواستار تسلیم‌ بدون‌ شرط‌ رهبران‌ اصلى‌، پرداخت‌ غرامت‌ سنگین‌ و تحویل‌ 1000 قبضه‌ تفنگ‌ شدند. در اوایل‌ ماه‌ مه‌، رهبران‌ اصلى‌ تسلیم‌ شدند و راه‌هاى‌ خروجى‌ شهر، باز شد. در میان‌ آنها یازده‌ نفر به‌ مرگ‌ محکوم‌ شده‌ و ملاء عام‌، به‌ دار آویخته‌ شدند. دو روحانى‌ به‌ نام‌هاى‌ سید محمّد بحر العلوم‌ و شیخ‌ محمّد جواهرى‌ نیز که‌ در این‌ انجمن‌ سرى‌ دخالت‌ داشتند، به‌ هند تبعید شدند. در طول‌ تمامى‌ دوران‌ محاصره‌، تماس‌هاى‌ دوستانه‌ میان‌ بریتانیا و؛ یزدى‌، همچنان‌ ادامه‌ یافت‌.
در اواخر نوامبر سال‌ 1918، دفتر هند، پیشنهاد سر آرنولد ویلسون‌، کفیل‌ کمیسر ادارى‌ مأمور در بغداد، را براى‌ نظرخواهى‌ از افراد تحصیلکرده‌ درباره دولت‌ آینده بین‌ النهرین‌ به‌ کار گرفت‌. لیکن‌ «این‌ نظرخواهى‌، بر اساس‌ تفاهم‌ آشکارى‌ بود که‌ ساکنین‌ کشور به‌ آن‌ اعتقاد داشتند و آن‌ تفاهم‌ این‌ بود که‌ یک‌ دولت‌ تحت‌ الحمایه‌، بالاخره‌ اعلام‌ موجودیت‌ خواهد کرد؛ ولى‌ در حال‌ حاضر، دولت‌ نظامى‌ همچنان‌ کنترل‌ را در دست‌ خواهد داشت‌». حتى‌ اگر پذیرفتن‌ وجود چنین‌ «درک‌ مبرهنى‌» امکان‌پذیر بود و حتى‌ اگر ویلسون‌ موفق‌ مى‌شد این‌ مسأله‌ را براى‌ اذهان‌ کسانى‌ که‌ وى‌ درخواست‌ نظر خواهى‌ آنان‌ را کرده‌ بود، مطرح‌ کند، پیشنهادش‌ زیان‌ آور و خطرناک‌ بود. همان‌ طور که‌ نتیجه‌ نشان‌ داد، این‌ کار درهاى‌ بدبختى‌ را گشود؛ چیزى‌ که‌ مردم‌ بین‌ النهرین‌، تا آن‌ هنگام‌، تصور آن‌ را هم‌ نمى‌کردند.
دفتر هند (که‌ ریاست‌ آن‌ را در آن‌ هنگام‌، مردى‌ ضعیف‌ الرأى‌، به‌ نام‌ ادوین‌ مونتاگو بر عهده‌ داشت‌) پیشنهاد ویلسون‌ را کامل‌تر کرد و از او درخواست‌ کرد تا دست‌ به‌ یک‌ نظرخواهى‌ بزند؛ به‌طورى‌که‌ این‌ «درک‌ مبرهن‌» حتى‌ ذکر نشود. از ویلسون‌ در روز 30 نوامبر خواسته‌ شد تا یک‌ بیانیه‌ جامع‌ در مورد نقطه‌ نظرات‌ مردم‌ محلى‌، راجع‌ به‌ این‌ تظاهرات‌ «خاص‌» تهیه‌ کند:
1 ـ آیا آنها با یک‌ کشور تحت‌ الحمایه‌ بریتانیا که‌ حدود سلطه‌اش‌ از مرز شمالى‌ موصل‌ تا خلیج‌ فارس‌ امتداد دارد، موافقند؟
2 ـ در این‌ صورت‌، آیا به‌ عقیده آنها، یک‌ رهبر عرب‌ اسمى‌ باید در رأس‌ این‌ دولت‌ جدید قرار گیرد؟
3 ـ در آن‌ صورت‌، آنها چه‌ کسى‌ را به‌ عنوان‌ حاکم‌ ترجیح‌ مى‌دهند؟
دفتر هند، نه‌ تنها خواستار پاسخ‌ به‌ این‌ سئوالات‌ شد، بلکه‌ این‌ جواب‌ ها نیز باید صرفاً بیانگر «عقاید مردم‌» باشد و به‌ علاوه‌ «باید به‌ نحوى‌ باشد که‌ بتوان‌ آن‌ را به‌ عنوان‌ نظریه بى‌غرض‌ مردم‌ بین‌ النهرین‌، به‌ دنیا اعلام‌ کرد.»
ویلسون‌، تا حدودى‌، زمینه‌ را آماده‌ ساخته‌ بود، به‌ طورى‌ که‌ اربابانش‌، دیگر او را وادار به‌ دروغ‌ گفتن‌ مى‌کردند. او مجبور بود این‌ اقدام‌ عجیب‌ را انجام‌ دهد و در پى‌ جمع‌آورى‌ نظریات‌ مردمى‌ بود که‌ هرگز با چنین‌ مسئله‌اى‌ آشنایى‌ نداشته‌ و حتى‌ انتظار آن‌ را نداشتند که‌ درباره چنین‌ موضوعى‌، نظر بدهند. از آنجایى‌ که‌ سازماندهى‌ انتخابات‌ یک‌ نفر ـ یک‌ رأى‌، غیرعملى‌ و پوچ‌ بود، او متوسل‌ به‌ بررسى‌ نقطه‌ نظرات‌ هیئت‌ هایى‌ متشکل‌ از افراد سرشناس‌ جوامع‌ گوناگون‌ شد. و امیدوار بود که‌ رهبران‌ مذهبى‌شان‌، آنان‌ را هدایت‌ کنند. ویلسون‌، در ماه‌ دسامبر، با یزدى‌ ملاقات‌ کرد ویزدى‌ به‌ او چنین‌ گفت‌:
«من‌ از طرف‌ کسانى‌ که‌ نمى‌توانند از جانب‌ خود، صحبتى‌ کنند، سخن‌ مى‌گویم‌. آن‌چه‌ که‌ دولت‌ انجام‌ مى‌دهد، باید در برگیرنده منافع‌ تمامى‌ شیعیان‌، به‌ طور اخص‌ و به‌ویژه‌، این‌ توده‌هاى‌ بى‌زبان‌ و بیچاره‌ باشد. این‌ مردم‌، متمدن‌ نیستند، انتصاب‌ مقامات‌ عرب‌، موجب‌ هرج‌ و مرج‌ خواهد شد. آنان‌، هنوز درستکارى‌ را نیاموخته‌اند، تا زمانى‌ که‌ آنها، چنین‌ عمل‌ مى‌کنند، باید همچنان‌ تحت‌ نظر دولت‌ باشند. هیچ‌ کس‌ را نمى‌توان‌ یافت‌ که‌ به‌ عنوان‌ «امیر» مورد قبول‌ واقع‌ شود.»
اما همان‌گونه‌ که‌ افسر سیاسى‌ ناحیه‌ در زمان‌ شورش‌ نجف‌، در مارس‌ 1918 درباره یزدى‌ گزارش‌ داده‌ بود: «به‌ شرطى‌ که‌ نامش‌ هرگز رسماً فاش‌ نشود، ما؛ مى‌توانیم‌ همواره‌ روى‌ کمک‌ او حساب‌ کنیم‌.» از این‌ رو نمى‌توان‌ از یزدى‌ خواست‌ تا خود را به‌ عقایدى‌ که‌ به‌ طور خصوصى‌ با ویلسون‌ در میان‌ گذاشته‌ بود، علناً متعهد سازد. در جلسه‌اى‌ که‌ افراد برجسته‌ و رهبران‌ قبایل‌ در نجف‌ تشکیل‌ دادند، تا براى‌ پرسش‌هاى‌ ویلسون‌، پاسخ‌ هایى‌ ارائه‌ کنند، اظهارنظرهاى‌ متفاوتى‌ مشاهده‌ شد. هنگامى‌ که‌ از یزدى‌ خواسته‌ شد تا رهنمودى‌ ارائه‌ کند، او به‌ قرار معلوم‌ گفته‌ بود که‌ با سیاست‌ آشنایى‌ ندارد و تمام‌ آن‌چه‌ که‌ مى‌داند، فرق‌ نهادن‌ میان‌ اقدامات‌ قانونى‌ و غیرقانونى‌ است‌. هنگامى‌ که‌ او را تحت‌ فشار قرار دادند تا ابراز نظر کند پاسخ‌ داد که‌ اشخاص‌ طرف‌ گفتگویش‌ باید تعیین‌ کنند که‌ چه‌ چیز براى‌ مسلمین‌ خوب‌ است‌. قاضى‌ شیعه‌ بغداد، ثابت‌ کرد که‌ خیلى‌ بزدل‌ است‌. از وى‌ خواسته‌ شد تا بیست‌ و پنج‌ نفر از شیعیان‌ برجسته‌ را براى‌ تهیه پاسخ‌هاى‌ لازم‌ انتخاب‌ کند؛ او از انجام‌ این‌ کار خوددارى‌ کرد و آن‌ را به‌ جلسه‌اى‌ متشکل‌ از افراد برجسته‌ واگذار کرد، تا هیئت‌هایى‌ انتخاب‌ کنند. در این‌ جلسه‌، بنا به‌ گزارش‌ گرترودبل‌، افراد حاضر «با زبان‌ بسیار تند و خشنى‌» با یکدیگر گفت‌وگو کردند و آنهایى‌ که‌ انتخاب‌ شدند، شامل‌ بعضى‌ از چهره‌هاى‌ متعصب‌ بودند که‌ موفق‌ شدند اکثریت‌ اعضاى‌ هیئت‌ را به‌ اتخاذ یک‌ سیاست‌ فعال‌ و خطرناک‌ وادارند. این‌ امر، تلاشى‌ براى‌ برقرارى‌ یک‌ دولت‌ عربى‌، به‌ حاکمیت‌ پسر «شریف‌ مکه‌» بود. البته‌ این‌ مسئله‌، مورد قبول‌ رژیم‌ «شریفین‌» بود که‌ توسط‌ بریتانیا در دمشق‌ منصوب‌ شده‌ بود و پیامدهاى‌ آن‌، عبارت‌ بودند از: تبلیغات‌ شدید، توطئه‌هایى‌ با رشوه‌ گرفتن‌ از منابع‌ انگلیسى‌ و حملات‌ مسلحانه‌ بر سرزمین‌ بین‌ النهرین‌ که‌ از سوى‌ افسران‌ شریفین‌ سورى‌، سازماندهى‌ شده‌ بود. رهبر یکى‌ از؛ این‌ گروه‌هاى‌ فعال‌ در بغداد، جعفرابوالتمن‌ بود که‌ قرار بود در میان‌ مشاورین‌ شیعه‌ در قیام‌ سال‌ 1920 برترى‌ یابد.
جنب‌ و جوش‌ و فعالیت‌ در شهر مقدس‌ کاظمین‌ که‌ در آن‌ سوى‌ رودخانه‌ بغداد قرار دارد، به‌ چشم‌ مى‌خورد. در این‌ شهر، عده‌ زیادى‌ از روحانیون‌، از جمله‌ آیت‌ الله مهدى‌ خالصى‌ (که‌ از اهداف‌ مشروطه‌طلبان‌ ایرانى‌ قبل‌ از جنگ‌ حمایت‌ کرده‌ بود)، پسرش‌ محمّد و سید محمّد صدر رهبرى‌ را بر عهده‌ داشتند. این‌ روحانیون‌، با متعصبین‌ بغداد همکارى‌ مى‌کردند و قاطعانه‌ نظریات‌ خود را در طرفدارى‌ از شریفین‌ علیه‌ کسانى‌ که‌ گمان‌ مى‌کردند بهتر است‌ ارتباط‌ خود را با انگلیسى‌ها حفظ‌ کنند، بیان‌ مى‌کردند. این‌ مسئله‌، در مورد کربلا که‌ در آن‌، به‌ نظر مى‌رسید طرفداران‌ ادامه‌ کار دولت‌ بریتانیا و طرفداران‌ افراطى‌ آرمان‌ شریفین‌ وجود داشت‌، نیز صدق‌ مى‌کرد. برجسته‌ترین‌ رهبر حزب‌ افراطى‌ در کربلا، محمّدرضا، فرزند میرزامحمّد تقى‌ شیرازى‌ بود. تا فوریه‌ سال‌ 1918 آیت‌ الله مذکور، در سامرا زندگى‌ مى‌کرد، مکانى‌ که‌ او در آن‌، مرید مرجع‌ تقلید، میرزا محمّدحسن‌ شیرازى‌ شده‌ بود. او و یزدى‌، دیدگاه‌هاى‌ سیاسى‌ متفاوتى‌ داشتند و بعضى‌ از مخالفین‌ یزدى‌، از او خواستند تا به‌ نجف‌ برود، اما در آخرین‌ دقایق‌، تصمیم‌ گرفته‌ شد که‌ او باید به‌ کربلا برود. او در آن‌ موقع‌ خیلى‌ پیر بود و شاید خود را آماده فعالیت‌هاى‌ سخت‌ و شدید نمى‌دید. پسرش‌، محمّدرضا که‌ نفوذ بسیارى‌ بر پدرش‌ داشت‌ نیز چنین‌ نبود.
سر آرنولد ویلسون‌، به‌ نقل‌ از شرحى‌ که‌ گیبون‌ از «پاپ‌ لوئى‌ نهم‌» دارد، چنین‌ نوشت‌:
این‌ پیرمرد، یک‌ روحانى‌ ساده‌، با خویى‌ مستعد براى‌ فریب‌ خود و دنیا بود، کسى‌ که‌ شخصیت‌ قابل‌ احترامش‌، با تقوا و پرهیزکارى‌ مترادف‌ بود و حداقل‌، با احکام‌ مذهبى‌ سازگارى‌ داشت‌، ولى‌ از نظر فرزند، شانس‌ نداشت‌. او که‌ تمام‌ هم‌وغمش‌، دستیابى‌ به‌ قدرت‌ غیرمذهبى‌ بود و آن‌ را ناشى‌ از نفوذ روحانى‌ خود مى‌دانست‌، به‌؛ پادشاه‌ ایران‌ که‌ چند ماه‌ پیش‌ به‌ زیارت‌ کربلا آمده‌ بود، احترام‌ و توجه‌ چندانى‌ ننموده‌ بود.
این‌ نظر خواهى‌ که‌ پیشنهاد غیرمعقولى‌ از سوى‌ ویلسون‌ بود و توسط‌ دفتر هند، تغییر شکل‌ یافت‌، عواقب‌ بسیار نامطلوبى‌ به‌ بار آورد که‌ هم‌ فورى‌ و هم‌ گسترده‌ بود. در اوایل‌ سال‌ 1919 به‌ دنبال‌ این‌ نظرخواهى‌، محمدرضا شیرازى‌، یک‌ انجمن‌ سرى‌ در کربلا پى‌ریزى‌ کرد. هدف‌ آن‌، مخالفت‌ با تسلط‌ انگلیس‌ و به‌ دست‌ آوردن‌ استقلال‌، تحت‌ نظر یک‌ حاکم‌ مسلمان‌ براى‌ بین‌ النهرین‌ بود. پسر، پدر را تحریک‌ کرد تا در ژانویه‌ 1919 فتوایى‌ به‌ این‌ مضمون‌ صادر کند که‌ هیچ‌ مسلمانى‌، حق‌ ندارد شخصى‌ جز مسلمان‌ را براى‌ حکومت‌ و اداره‌ مسلمانان‌، انتخاب‌ کند. فتواى‌ پدر که‌ هفده‌ روحانى‌، زیر آن‌ را امضاء کرده‌ بودند، به‌ شهرها و قبایل‌ فرات‌ میانه‌ ارسال‌ شد و به‌ عنوان‌ تبلیغى‌ براى‌ انجمن‌ سرى‌ که‌ پسر، پى‌ریزى‌ کرده‌ بود، محسوب‌ مى‌شد. بیست‌ روز پس‌ از فتوا، شیرازى‌، همراه‌ یک‌ روحانى‌ برجسته‌ دیگر، به‌ نام‌ شیخ‌ فضل‌ الله اصفهانى‌ (معروف‌ به‌ شیخ‌ الشریعه‌) از پرزیدنت‌ ویلسون‌ درخواست‌ کردند تا موانع‌ رسیدن‌ به‌ خودمختارى‌ در بین‌ النهرین‌ را که‌ مقامات‌ انگلیسى‌، مسئول‌ آن‌ بودند، از میان‌ بردارد. این‌ دو روحانى‌، همچنین‌ مى‌خواستند اطمینان‌ یابند که‌ مردم‌ مى‌توانند عقایدشان‌ را آزادانه‌ ابراز دارند. این‌ اقدامات‌ شیرازى‌ و روحانیون‌ هم‌طرازش‌ به‌ خوبى‌ نشان‌ مى‌دهد که‌ آنان‌، تصمیم‌ گرفته‌ بودند تا با حکومت‌ انگلیس‌، به‌ مبارزه‌ و مخالفت‌ برخیزند. آنان‌ را در این‌ امر، پسر شیرازى‌ و شیعیان‌ جوانى‌ نظیر جعفر ابوالتمن‌ و مدرسین‌ مدرسه‌ شیعه‌ جعفریه‌ که‌ درست‌ قبل‌ از جنگ‌ در بغداد تأسیس‌ شد، با دو برادر، به‌ نام‌هاى‌ رضا و جعفر شبیبى‌، اهل‌ نجف‌، مورد تشویق‌ و تحریک‌ قرار مى‌دادند. این‌ مردان‌ جوان‌، کم‌ و بیش‌، تحت‌ تأثیر عقاید سیاسى‌ جدید؛ قرار گرفته‌ بودند؛ نظیر افسران‌ سابق‌ عثمانى‌ که‌ خود را تسلیم‌ شریف‌ کرده‌ بودند و در آن‌ موقع‌ در دمشق‌، مشغول‌ سازماندهى‌ تبلیغاتى‌ به‌ طرفدارى‌ از شریفین‌ در بین‌النهرین‌ بودند. احتمال‌ دارد که‌ این‌ شیعیان‌ جوان‌، واقعاً به‌ افکارى‌ که‌ در درخواست‌هایى‌ که‌ به‌ پرزیدنت‌ ویلسون‌ ارائه‌ شده‌ بود، معتقد بوده‌ باشند؛ آنها اعتقاد داشتند که‌ ممکن‌ است‌ بتوان‌ بر اساس‌ عقاید آنها، دولت‌ جدیدى‌ پایه‌ریزى‌ کرد که‌ بر طبق‌ آن‌، اختلافات‌ میان‌ سنى‌ و شیعه‌، به‌ طور کلى‌ اهمیت‌ سیاسى‌ خود را از دست‌ بدهد. آشکارا مى‌توان‌ گفت‌ که‌ شیرازى‌ و روحانیون‌ هم‌طرازش‌ این‌ افکار را درک‌ نکرده‌ و با آنها احساس‌ همدردى‌ نمى‌کردند، لیکن‌ به‌ خاطر تنفر از سلطه غیرمسلمان‌ها، به‌ جنب‌وجوش‌ افتاده‌ بودند. انگیزه دیگر آنان‌، از این‌ قرار بود که‌ اگر مخالفت‌ با انگلیس‌، به‌ موفقیت‌ بینجامد، آنها خود، مصدر امور سیاسى‌ بین‌النهرین‌ خواهند شد. چنین‌ جاه‌طلبى‌هایى‌، انعکاس‌ و ادامه کار آنهایى‌ بود که‌ مورد عنایت‌ میرزاحسن‌ شیرازى‌ و مجتهدینى‌ قرار داشتند که‌ پس‌ از مرگ‌ وى‌، معروف‌ شدند و همان‌گونه‌ که‌ مشاهده‌ شد، بسیار مستعد پرخاشگرى‌ و تندگویى‌ به‌ پادشاهان‌ بودند.
هم‌ روحانیون‌ و هم‌ جوانان‌ غربزده‌، در عقاید و نظریاتشان‌ دلگرم‌ شده‌ بودند، زیرا برخى‌ رهبران‌ قبایل‌ و مالکین‌ برجسته‌ و قدرتمند فرات‌ میانه‌ که‌ از اسلحه‌ و پول‌ فراوانى‌ برخوردار بودند و از دولت‌ انگلیس‌، به‌ خاطر حمایت‌ از رؤساى‌ قبایل‌ و مالکین‌ دیگر آزرده‌ خاطر شده‌ بودند، آماده‌ بررسى‌ انجام‌ یک‌ قیام‌ مسلحانه‌ بودند. برجسته‌ترین‌ این‌ افراد، عبارت‌ بودند از: سیدالوان‌ الیاسرى‌، عموزاده‌اش‌ سید نور، سید محمدرضا الصفى‌ و سید قطى‌ الوادى‌ که‌ همگى‌ از مالکین‌ و از سادات‌ (یعنى‌ نوادگان‌ پیامبر) بودند و از این‌ رو، مورد تعظیم‌ خاص‌ و احترام‌ قبایل‌ شیعه‌ قرار داشتند. نیرومندترین‌ کسى‌ که‌ از میان‌ رؤساى‌ قبائل‌، حاضر به‌ اتخاذ اقدامى‌ علیه‌ انگلیس‌ بود، عبدالوحید الحاج‌ صقر از قبیله الفتله‌ بود.
یزدى‌، در اواخر آوریل ‌1919 فوت‌ کرد و شیرازى‌، به‌عنوان‌ مرجع‌ تقلید، جانشین‌؛ او شد، تقریباً در آن‌ موقع‌ بود که‌ سید الوان‌ یاسرى‌ و همکارانش‌، ظاهراً تصمیم‌ به‌ مقابله‌ مسلحانه‌ با انگلیس‌ گرفته‌ بودند. در اوایل‌ ژوئیه‌، سید الوان‌، سید نور و عبدالوحید الحاج‌ صقر، طى‌ ملاقاتى‌ در نجف‌، تصمیم‌ گرفتند که‌ عرض‌ حالى‌ براى‌ ملک‌ حسین‌ در حجاز بفرستند و نسبت‌ به‌ حکمرانى‌ یکى‌ از پسرانش‌ بر بین‌النهرین‌، اظهار تمایل‌ کنند. مردم‌ نجف‌، کربلا و نقاط‌ دیگر، این‌ عرض‌ حال‌ را امضاء کردند و آن‌ را همراه‌ نامه شیرازى‌، به‌ طور مخفیانه‌ توسط‌ رضا شبیبى‌، براى‌ حسین‌، به‌ مکه‌ ارسال‌ داشتند. شبکه‌هایى‌ از شورشیان‌ همفکر در بغداد، کاظمین‌، نجف‌ و کربلا تشکیل‌ شد و ارتباطى‌ میان‌ آنها برقرار گردید. در آوریل‌ 1920 سید الوان‌، جلسه‌اى‌ با حضور روحانیون‌ و رؤساى‌ قبایل‌، در خانه‌اش‌ در نجف‌ تشیکل‌ داد و در آن‌جا موضوع‌ قیام‌ مسلحانه‌، مورد بحث‌ قرار گرفت‌. یکى‌ از رؤساى‌ قبایل‌، نسبت‌ به‌ احتمال‌ موفقیت‌ این‌ عمل‌، اظهار تردید کرد و بعضى‌ از اشخاص‌ حاضر در جلسه‌، تحت‌ تأثیر اظهارات‌ او قرار گرفتند و تصمیم‌ گرفته‌ شد که‌ عملیات‌ را معوق‌ بگذارند، تا اوضاع‌ بهتر شود. در اوایل‌ ماه‌ مه‌، جلسه دیگرى‌ در خانه یک‌ روحانى‌، به‌ نام‌ ابوالقاسم‌ کاشانى‌، در کربلا تشکیل‌ شد. در این‌ جلسه‌، روحانیون‌ برجسته‌اى‌ مانند عبدالکریم‌ جزایرى‌، سادات‌ مهمى‌ نظیر عموزادگان‌ یاسرى‌ و سید هادى‌ زین‌، رؤساى‌ قبایلى‌ مانند عبدالوحید الحاج‌ صقر و شعلان‌ العطیه‌ و افندى‌هاى‌ بغداد، مانند جعفر ابوالتمن‌ حضور داشتند. هدف‌ اصلى‌ آنان‌، ترغیب‌ شیرازى‌ به‌ حمایت‌ از قیام‌ بود. پنج‌ نفر از آنان‌، به‌ نام‌هاى‌ جزایرى‌، ابوالتیمه‌، دو عموزاده یاسرى‌ و عبدالوحید الحاج‌ صقر، با او ملاقات‌ کردند تا مخالفتش‌ را کنار بگذارد و عملیات‌ مسلحانه‌ را تأیید کند. شیرازى‌، بسیار مردد بود، او از هرج‌ و مرج‌ بیم‌ داشت‌ و نسبت‌ به‌ توانایى‌ افراد قبایل‌ براى‌ مقاومت‌ در برابر قواى‌ انگلیس‌، مردد بود. کمیته‌ دیدار کننده‌، او را؛ دلگرم‌ ساختند و بر عدم‌ تمایل‌ او غلبه‌ کردند؛ هنگامى‌ که‌ او خود را از هر سو در فشار دید، نتوانست‌ چیزى‌ جز این‌ بگوید که‌: «اگر هدف‌ شما این‌ است‌ و چنین‌ تصمیمى‌ دارید، انشاءالله خداوند یارتان‌ باشد». آنها همراه‌ او (محمّدرضا) که‌ به‌ آنان‌ اطمینان‌ داد که‌ سخنان‌ پدرش‌، به‌ مثابه‌ «فتوا» براى‌ یک‌ قیام‌ است‌، آن‌جا را ترک‌ کردند. شب‌ بعد، کسانى‌ که‌ در جلسه‌ سرى‌ قبل‌ حضور داشتند، مجدداً با یکدیگر ملاقات‌ کردند و تصمیم‌ گرفتند که‌ به‌ زور متوسل‌ شوند، مگر این‌که‌ انگلیس‌، تسلیم‌ خواسته‌هاى‌ آنان‌ شود. آنها سپس‌ به‌ حرم‌ امام‌ حسین‌ رفتند و رسماً سوگند خوردند که‌ تصمیم‌ خود را به‌ انجام‌ رسانند و هر کس‌ سوگندش‌ را نقض‌ کند، گناهکار بوده‌ و گمراه‌ شده‌ است‌. فتاوى‌ و نامه‌هاى‌ حاکى‌ از پیوستن‌ به‌ مقاومت‌ مسلحانه‌ که‌ مفادشان‌ به‌ امضاء شیرازى‌ رسیده‌ بود، بین‌ قبایل‌ پخش‌ شد. این‌ قبایل‌ که‌ تحت‌ کنترل‌ رؤساى‌ نیرومند و نهایتاً سادات‌ قرار داشتند، این‌ فتاوى‌ و نامه‌ها را پذیرفتند و از دستورات‌ آنها پیروى‌ کردند. ویلسون‌ اعلام‌ کرد که‌ امضاء شیرازى‌، جعل‌ شده‌ است‌ اما این‌که‌ آیا «او فاقد شهامت‌ بود، یا در رد قبول‌ مسئولیت‌ در این‌ کار، احساس‌ گناه‌ مى‌کرد» خدا عالم‌ است‌.
بازى‌ آغاز شد و قبایل‌، در ماه‌ ژوئن‌ سال‌ 1920 دست‌ به‌ شورش‌ زدند؛ اما معلوم‌ شد که‌ رهبرانشان‌ دوباره‌ اشتباه‌ کرده‌اند. بر خلاف‌ محاسبات‌ و انتظارات‌ رؤساى‌ قبایل‌، انگلیس‌ از نیروى‌ کافى‌ براى‌ سرکوب‌ ناآرامى‌ها برخوردار بود و ناآرامى‌ها تا اکتبر ماه‌ بعد، فروکش‌ کرد. در مرحله دوم‌ که‌ حتى‌ مصیبت‌بارتر بود، امید آنان‌ براى‌ کسب‌ برترى‌ حزبشان‌ در مسئله‌ سنى‌ و شیعه‌، بر پایه‌اى‌ که‌ سیاست‌ آنان‌ بر آن‌ استوار بود و همچنین‌ یک‌ عراق‌ مستقل‌ که‌ توسط‌ پسر شریف‌ اداره‌ شود، تبدیل‌ به‌ یأس‌ شد. حقیقت‌ دارد که‌ انگلیس‌، حکومت‌ عراق‌ را به‌ فیصل‌، فرزند سوم‌ ملک‌ حسین‌، تقدیم‌ کرد. اما به‌ سرعت‌ معلوم‌ شد که‌ سنى‌ها همچنان‌ تسلط‌ کامل‌ خود را در قلمروى‌؛ حکومت‌ او حفظ‌ کرده‌ و خواهند کرد. هنگامى‌ که‌ ناآرامى‌ها در تابستان‌ سال‌ 1920 در شرف‌ آغاز بود، ویلسون‌ به‌ طور مخفیانه‌، با چند تن‌ از رهبران‌ ملى‌گراى‌ سنى‌، ملاقات‌ کرد؛ به‌ این‌ امید که‌ آنها را از اقدامات‌ خشونت‌ بار، منصرف‌ کند. آیا آنها مى‌توانستند در یک‌ عراق‌ مستقل‌، با کردها و عناصر نیرومند شیعه‌ فرات‌، مقابله‌ کنند؟ پاسخ‌ آنان‌ چنین‌ بود که‌ «هر دو گروه‌، دهقانان‌ نادانى‌ بودند که‌ به‌ سهولت‌ مى‌شد آن‌ها را بر جاى‌ خود نشاند. گروه‌ اوّل‌ را از طریق‌ حسادت‌هاى‌ متقابل‌ رهبرانشان‌ و گروه‌ دوم‌ را از همان‌ طریق‌ و نیز، روحانیت‌ که‌ به‌ گفته آنها با حزب‌ ناسیونالیست‌، متحد بودند.» اشخاص‌ طرف‌ صحبت‌ ویلسون‌، قوه‌ تشخیص‌ سیاسى‌ مطمئن‌ترى‌ نسبت‌ به‌ آیت‌ الله ها، رؤساى‌ قبایل‌، سادات‌ و افندى‌هاى‌ روشن‌فکر و پیشرو شیعه‌ در بغداد داشتند.
برقرارى‌ دولت‌ عراق‌، ظاهراً دلیل‌ قیام‌ رهبران‌ شیعه‌ بود؛ لیکن‌ تشکیل‌ این‌ امر، شکست‌ بزرگى‌ براى‌ آنها به‌ وجود آورد. این‌ قیام‌، قمارى‌ بود که‌ آنها در آن‌، باختند و عواقب‌ این‌ باخت‌، از آن‌ هنگام‌ تا کنون‌، دامن‌گیر شیعیان‌ عراق‌ بوده‌ است‌. آنها حتى‌ هنگامى‌ که‌ فیصل‌ به‌ بصره‌ وارد شد، بیشتر به‌ اشتباه‌ وحشتناک‌ خود پى‌ بردند. استقبال‌ سرد آنها از او و همراهانش‌، در سر راهشان‌ از بصره‌ به‌ بغداد، به‌ وضوح‌ حاکى‌ از ناامیدى‌ و یأس‌ رهبران‌ آنها بود. لیکن‌ روحانیون‌ شیعه‌، پیش‌ از پذیرفتن‌ شکست‌، تلاش‌ دیگرى‌ کردند تا رژیم‌ جدید را مطیع‌ خواسته‌هاى‌ خود سازند. در تابستان‌ سال‌ 1922، یک‌ پیمان‌ انگلیسى‌ ـ عراقى‌ به‌ کابینه‌ عراق‌ عرضه‌ شد تا مورد بررسى‌ و تأیید قرار گیرد. تحریکاتى‌ علیه‌ این‌ پیمان‌ در بغداد، کاظمین‌، نجف‌ و در میان‌ قبایل‌ فرات‌ میانه‌، صورت‌ گرفت‌. این‌ تحریکات‌، از هنگامى‌ که‌ فیصل‌، مخفیانه‌ از آنها حمایت‌ و پشتیبانى‌ کرد، جنبه جدیترى‌ به‌ خود گرفت‌. سر پرسى‌کاکس‌، کمیسر برجسته‌؛ انگلیس‌، نگران‌ از بروز ناآرامى‌هاى‌ جدید، اقدامات‌ شدیدى‌ اتخاذ کرد. او با نیرنگ‌ خاص‌ خود، با فیصل‌ برخورد کرد و دستور تبعید بعضى‌ از رهبران‌ اصلى‌ این‌ گروه‌ را به‌ جزیره هنگام‌، در خلیج‌ فارس‌ صادر کرد و نامه‌اى‌ به‌ دو روحانى‌ مهم‌ در کاظمین‌، به‌ نام‌هاى‌ شیخ‌ مهدى‌ خالصى‌ و سید حسن‌ صدر فرستاد که‌ پسرانشان‌، شیخ‌ محمّدخالصى‌ و سید محمّد صدر که‌ نقش‌ مهمى‌ در سازماندهى‌ این‌ تحریکات‌ داشتند، باید ظرف‌ بیست‌ و چهار ساعت‌، کشور را ترک‌ کنند. آنان‌ از دستور وى‌ اطاعت‌ کردند و به‌ فارس‌ (ایران‌ ـ م‌) رفتند.
لیکن‌ روحانیون‌ مذکور، دست‌ از تحریکات‌ خود بر نداشتند. در اکتبر سال‌ 1922 اعلام‌ شد که‌ انتخابات‌ مجلس‌، برگزار خواهد شد و روحانیون‌، تصمیم‌ گرفتند که‌ این‌ واقعه‌ را به‌ یک‌ زورآزمایى‌ بین‌ خود و رژیم‌ منفور سنى‌ ـ انگلیسى‌ مبدل‌ کنند. شیخ‌ مهدى‌ خالصى‌، رهبرى‌ این‌ شورش‌ را بر عهده‌ گرفت‌ و بسیارى‌ از روحانیون‌ کاظمین‌، از او حمایت‌ کردند. او با صدور فتوایى‌، اعلام‌ کرد که‌ هر کس‌ در انتخابات‌ شرکت‌ کند و یا به‌ برگزارى‌ آن‌ کمک‌ نماید، دشمن‌ خدا است‌ و بنا بر آیات‌ قرآن‌، هر کس‌ با خدا و رسولش‌ مخالفت‌ کند، به‌ عذاب‌ و آتش‌ جاودان‌ جهنم‌، گرفتار خواهد شد.
در نجف‌، آیت‌ الله ابوالحسن‌ اصفهانى‌ (که‌ پس‌ از مرگ‌ شیرازى‌ در تابستان‌ سال‌ 1920 به‌ عنوان‌ مرجع‌ تقلید انتخاب‌ شده‌ بود) و آیت‌ الله نائینى‌، فتواهایى‌ با همان‌ لحن‌ تهدیدآمیز، صادر کردند و مورد حمایت‌ عده‌ زیادى‌ از روحانیون‌ قرار گرفتند. خالصى‌ نیز علناً اعلام‌ کرد که‌ پذیرفتن‌ فیصل‌، به‌ عنوان‌ پادشاه‌، منوط‌ به‌ شرطى‌ بوده‌ است‌. او این‌ شرایط‌ را نقض‌ کرده‌ و بنابراین‌، مردم‌ عراق‌ دیگر تسلیم‌ او نمى‌شوند.
در نوامبر سال‌ 1922 عبدالمحسن‌ السعدون‌، به‌ نخست‌وزیرى‌ رسید. او یکى‌ از؛ نوادگان‌ خانواده‌ حاکم‌ کنفدراسیون‌ قبیله‌اى‌ «متتفق‌» بود، خانواده‌اى‌ که‌ مدت‌ها قدرت‌ را در دست‌ داشت‌ و کاملا از نیازهاى‌ آن‌، آگاه‌ بود. او شخصى‌ جدى‌ و نسبت‌ به‌ دسایس‌ شخصیت‌هاى‌ روحانى‌، کم‌ طاقت‌ بود. وى‌ تصمیم‌ گرفت‌ تا روحانیون‌ مذکور را به‌ مرزهاى‌ خارج‌ عراق‌، تبعید کندو در تصمیم‌ خود در مقابل‌ مخالفت‌هاى‌ آشکار فیصل‌، که‌ خود را با احتیاط‌ از بغداد دور نگاهداشته‌ بود، پافشارى‌ کرد. .
خالصى‌ در کاظمین‌ توقیف‌ شد و به‌ بصره‌ برده‌ شد. او را با کشتى‌، عازم‌ بمبئى‌ کردند، به‌ این‌ دلیل‌ که‌ ملیت‌ ایرانى‌ داشت‌ و به‌ خاطر دخالت‌ در امور داخلى‌ عراق‌، عنصرى‌ نامطلوب‌ شناخته‌ شده‌ بود. خالصى‌، از بمبئى‌ براى‌ زیارت‌، به‌ مکه‌ رفت‌ و از آن‌جا به‌ ایران‌ سفر کرد. روحانیون‌ برجسته‌ در نجف‌ و کربلا، به‌ نشانه اتحاد و همبستگى‌، خواستار تبعید خود به‌ ایران‌ شدند. خواسته آنان‌ پذیرفته‌ شد و اصفهانى‌ و نائینى‌ و هفت‌ نفر دیگر را به‌ مرزهاى‌ ایران‌ منتقل‌ کردند. این‌ روحانیون‌، در کرمانشاه‌، اعلام‌ کردند که‌ به‌ عراق‌ بازنخواهند گشت‌، مگر آنکه‌ فیصل‌ خلع‌ شود و شرایط‌ آنها مورد پذیرش‌ قرار گیرد. آنان‌ سپس‌ به‌ قم‌، جائى‌ که‌ خالصى‌ بعداً به‌ آنان‌ ملحق‌ شد، رفتند؛ او سپس‌ از هم‌ تبعیدى‌هاى‌ خود، جدا شد و به‌ خراسان‌ رفت‌ و در آوریل‌ 1925 در همان‌ جا فوت‌ کرد. پسرش‌ تلاش‌ کرد که‌ در سال‌ 1932 مخفیانه‌ به‌ کاظمین‌ برود، اما مورد شناسایى‌ قرار گرفت‌ و مجدداً بازگردانده‌ شد. او پیش‌ از اوایل‌ دهه 1950 اجازه‌ بازگشت‌ یافت‌؛ و این‌ را احتمالا مدیون‌ دخالت‌ یک‌ شیعه‌ به‌ نام‌ فضلى‌الجمالى‌ بود که‌ در آن‌ هنگام‌، هر چند کوتاه‌ مدت‌، یکى‌ از اشخاص‌ مهم‌ در بازى‌هاى‌ سیاسى‌ بغداد، به‌ شمار مى‌رفت‌.
خالصى‌ روابطش‌ را با دوستان‌ روحانى‌ خود قطع‌ کرد، زیرا آنان‌ مذاکراتى‌ با دولت‌ عراق‌ انجام‌ مى‌دادند، تا بتوانند اجازه‌ بازگشت‌ به‌ شهرهاى‌ مقدس‌ را بگیرند. اصفهانى‌، نایینى‌ و دیگران‌، نامه‌هایى‌ براى‌ فیصل‌ فرستادند و متذکر شدند که‌ دیگر هرگز در سیاست‌ دخالت‌ نخواهند کرد. در آوریل‌ سال‌ 1924 به‌ آنها اجازه‌ بازگشت‌ داده‌ شد. سید محمّد صدر نیز که‌ قبلا مشغول‌ مذاکرات‌ بود، ناگزیر شد پیش‌ از بازگشت‌ مجدد به‌ کاظمین‌، در دسامبر سال‌ 1923 تعهدات‌ لازم‌ را بدهد. سید محمّد، بر خلاف‌ روحانیون‌ هم‌ طرازش‌ در نجف‌ و کربلا که‌ دیگر دست‌ از فعالیت‌هاى‌ سیاسى‌ برداشته‌ بودند، موضع‌ همکارانه‌ و فعالانه‌اى‌ نسبت‌ به‌ رژیم‌ اتخاذ کرد و به‌ عنوان‌ پاداش‌، مقام‌ سناتورى‌ را دریافت‌ کرد و در سال‌ 1948چند ماهى‌ به‌ عنوان‌ نخست‌وزیر، متصدى‌ این‌ مقام‌ شد. وردى‌ مى‌نویسد که‌ رفتار او پس‌ از بازگشت‌، بسیار مورد انتقاد قرار گرفت‌ و نارضایتى‌ بسیارى‌ در کاظمین‌ و سایر نقاط‌ ایجاد کرد.
نایینى‌ نیز، مکتب‌ خشونت‌بارى‌ را که‌ منجر به‌ حمایت‌ او از انقلاب‌ ایران‌ و همچنین‌، قیام‌ فرات‌ میانه‌ شده‌ بود، رها کرد. او به‌ ایران‌ بازگشت‌ و در آن‌جا به‌ یکى‌ از ارکان‌ رژیم‌ رضاه‌ شاه‌ تبدیل‌ شد. روابط‌ او با دولت‌ عراق‌ نیز دوستانه‌ بود. او تا بدانجا پیش‌ رفت‌ که‌ رساله‌ پیش‌ از جنگ‌ خود را که‌ درباره مشروطه‌، به‌ عنوان‌ یک‌ دولت‌ به‌ سبک‌ اسلامى‌ بحث‌ مى‌کرد، نقض‌ کرد. در سال‌ 1929 نشریه‌ شیعیان‌ «صیدا» تحت‌ عنوان‌ «العرفان‌» ترجمه‌ عربى‌ این‌ رساله‌ را منتشر کرد. نایینى‌ به‌ منظور جلوگیرى‌ از پخش‌ آن‌، به‌ عامل‌ خود در نجف‌، دستور داد تا تمام‌ نسخه‌هاى‌ این‌ نشریه‌ را که‌ به‌ عراق‌؛ رسیده‌ بود، خریدارى‌ و جمع‌آورى‌ کند. فعالیت‌هاى‌ روحانى‌ دیگرى‌ به‌ نام‌ ابوالقاسم‌ کاشانى‌ که‌ در قیام‌ فرات‌ نقش‌ عمده‌اى‌ داشت‌ نیز، بعضى‌ نکات‌ مبهم‌ را فاش‌ مى‌سازد. کاشانى‌ نقشى‌ بسیار فعال‌ در تدارک‌ قیام‌ در نجف‌، کربلا، کاظمین‌ و میان‌ قبایل‌، بر عهده‌ داشت‌. هنگامى‌ که‌ قیام‌ شکست‌ خورد، او به‌ ایران‌ گریخت‌ و در آن‌جا به‌ طرفدارى‌ از رضاخان‌ برخاست‌. در طول‌ جنگ‌ جهانى‌ دوم‌، او یک‌ شبکه طرفدار نازى‌ را پى‌ریزى‌ کرد. هنگامى‌ که‌ این‌ شبکه‌، توسط‌ متفقین‌ از هم‌ پاشید، او مخفى‌ شد و سپس‌ دستگیر گردید و دو سال‌ در زندان‌ به‌ سر برد. او در پایان‌ جنگ‌، از زندان‌ آزاد شد و تحریکات‌ سیاسى‌ را از سر گرفت‌ و این‌ بار، دولت‌ ایران‌ را هدف‌ حمله‌ قرار داد. او رهبر و مدافع‌ یک‌ سازمان‌ بنیادگراى‌ تروریستى‌ به‌ نام‌ «فداییان‌ اسلام‌» گردید. در سال‌ 1949 مظنون‌ به‌ دخالت‌ در ترور نافرجام‌ محمّدرضا شناخته‌ شد و از ایران‌ اخراج‌ گردید.
او در سال‌ 1950 به‌ ایران‌ بازگشت‌ و طرفدار مصدق‌ شد. یکى‌ از اعضاء «فداییان‌» ژنرال‌ رزم‌آرا، نخست‌وزیر ایران‌ را ترور کرد. قاتل‌ دستگیر، محاکمه‌ و به‌ مرگ‌ محکوم‌ شد؛ اما آیت‌الله کاشانى‌ که‌ در آن‌ هنگام‌، رئیس‌ مجلس‌ بود، اعلام‌ کرد که‌ مسئولیت‌ این‌ عمل‌ قهرمانانه‌ را بر عهده‌ مى‌گیرد و ترتیبى‌ داد که‌ لایحه‌ ویژه‌اى‌ براى‌ لغو حکم‌ اعدام‌، تصویب‌ شد. هنگامى‌ که‌ مصدق‌ به‌ قدرت‌ رسید، کاشانى‌ انتظار داشت‌ که‌ در اداره‌ امور، نقش‌ مهمى‌ داشته‌ باشد، ولى‌ ناامید شد و مخالف‌ مصدق‌ گردید. آیت‌ الله مذکور، در سپتامبر سال‌ 1953 اعلام‌ کرد که‌ «مصدق‌ مستحق‌ مجازات‌ است‌ و طبق‌ شرع‌ مقدس‌ اسلام‌، کسى‌ که‌ از انجام‌ مأموریتى‌ که‌ کشورش‌ در زمان‌ جنگ‌ به‌ او محول‌ کرده‌، سرپیچى‌ کند، حکم‌ خائن‌ دارد و مجازاتش‌ مرگ‌ است‌.» او پس‌ از سقوط‌ مصدق‌، دست‌ به‌ تحریکاتى‌ علیه‌ رژیم‌ مجدداً برقرار شده شاه‌ زد. او را؛ دستگیر کردند و به‌ اتهام‌ دخالت‌ در قتل‌ رزم‌آرا محاکمه‌ کردند؛ اما با شفاعت‌ مرجع‌ تقلید (آیت‌ الله) بروجردى‌ آزاد شد. اندکى‌ پیش‌ از مرگش‌ در سال‌ 1962 شاه‌ با او ملاقات‌ کرد. موضوع‌ گفتگوى‌ او با شاه‌، هنوز بر کسى‌ آشکار نشده‌ است‌.
صفت‌ مشخصه‌ دوران‌ حیات‌ سیاسى‌ کاشانى‌، بلاتکلیفى‌ نهایى‌ بود. تناقض‌ اجتناب‌ناپذیر این‌ دوران‌ آن‌ بود که‌ محظور اخلاقى‌ و پایبندى‌ به‌ اصول‌ وجود نداشت‌. آن‌چه‌ کاشانى‌ در آن‌ افراط‌ کرد، در اقدامات‌ روحانیون‌ هم‌طرازش‌ از تحریم‌ تنباکو به‌ بعد، کم‌ و بیش‌ مشهود است‌. دخالت‌ در امور سیاسى‌، هر ازگاهى‌ تند و شدید بود، عقاید و نظریات‌، سخت‌ استوار و انعطاف‌ناپذیر شده‌ بودند، لفاظى‌ صرف‌، خط‌ مشى‌ شده‌ بود؛ درک‌ نادرست‌ توازن‌ نیروها خصوصیت‌ و نظریات‌ مخالفین‌ و همچنین‌ دوستان‌ فرضى‌، بد تعبیر شده‌ بودند. چنین‌ شرایطى‌ بود که‌ موجب‌ شد تا روحانیون‌ نجف‌، کربلا و کاظمین‌، در جریان‌هاى‌ خطرناک‌ و غیرعاقلانه‌اى‌ قرار گیرند که‌ منجر به‌ شکست‌ و نابودى‌ شد و جامعه‌شان‌ در حکومت‌ عمدتاً سنى‌ عراق‌، همچنان‌ بهاى‌ سنگینى‌ براى‌ آنها بپردازد. گرچه‌ شیعیان‌، بزرگترین‌ گروه‌ و شاید اکثریت‌ را در عراق‌ تشکیل‌ مى‌دادند، معذل رژیم‌ بغداد و مقامات‌ سنى‌ آن‌ که‌ مشتاق‌ تمرکزگرایى‌ بودند و تحت‌ تأثیر یک‌ احساس‌ سرد و مخالف‌ قرار داشتند، تلاش‌ مى‌کردند که‌ آنها را سرکوب‌ کنند و از سهیم‌ شدن‌ آنان‌ در قدرت‌، جلوگیرى‌ نمایند.
این‌ کار بسیار ساده‌اى‌ بود؛ زیرا شیعیان‌، قادر به‌ تشکیل‌ یک‌ گروه‌ یا حزب‌ سیاسى‌ نبودند. تنها هنگام‌ جنگ‌ها رؤساى‌ قبایل‌ شیعه‌، با این‌ یا آن‌ دست‌اندرکار در صحنه‌ سیاست‌ بغداد، به‌ منظور استفاده‌ از مزایاى‌ دو جانبه‌، لیکن‌ کاملا موقت‌، متحد مى‌شدند. چنین‌ قدرتى‌ شامل‌ توانایى‌ به‌ شورش‌ کشاندن‌ قبایل‌ تحت‌ رهبرى‌شان‌ بود؛ لیکن‌ تمرکزگرایى‌، افزایش‌ یافت‌ و یک‌ ارتش‌ مدرن‌، با سلاح‌هایى‌ نیرومندتر از تفنگ‌هاى‌ عادى‌ که‌ افراد قبایل‌، معمولا مورد استفاده‌ قرار مى‌دادند، تشکیل‌ شد. سرانجام‌، این‌ تحولات‌، باعث‌ از هم‌ پاشیدن‌ قبایل‌ شد و توانائى‌ رؤساى‌ آنها را براى‌ تهدید حکام‌ بغداد، سلب‌ کرد. شیعیان‌، بین‌ جنگها کسى‌ را به‌ عنوان‌ نماینده‌ نداشتند، تا خود بخود از منافع‌ آنان‌ در پایتخت‌ دفاع‌ کند، معمولا یک‌ یا دو شخص‌ برجسته‌ شیعه‌، در کابینه‌ عراق‌، بدون‌ هیچ‌ نفوذى‌ حضور داشتند. شیعیانى‌ مانند رضا الشبیبى‌ و جعفر ابوالتمن‌ که‌ در قیام‌ شرکت‌ داشتند، مجبور بودند، پنهان‌ بمانند. ابوالتمن‌، هنگامى‌ که‌ به‌ توطئه‌ حکمت‌ سلیمان‌ که‌ یک‌ کودتاى‌ نظامى‌ را در سال‌ 1936سازماندهى‌ کرده‌ بود، پیوست‌، براى‌ مدتى‌ به‌ شکوه‌ و جلال‌ دست‌ یافت‌. در دولت‌ ناشى‌ از کودتا که‌ حکمت‌، ریاست‌ آن‌ را بر عهده‌ داشت‌، ابوالتمن‌ مدت‌ کوتاهى‌ به‌ عنوان‌ وزیر دارایى‌، خدمت‌ کرد. او در کار خود موفقیت‌ نداشت‌. رضاالشبیبى‌ پس‌ از جنگ‌ جهانى‌ دوم‌، در یک‌ سازمان‌ سست‌ و بى‌ طرف‌ اپوزیسیون‌، به‌ نام‌ «جبهه‌ متحد خلق‌» مشغول‌ فعالیت‌ شد و مدت‌ کوتاهى‌ به‌ عنوان‌ وزیر، انجام‌ وظیفه‌ کرد.
شیعیان‌ جوان‌ تحصیلکرده‌ به‌ سبک‌ غرب‌، راه‌ خود را در بین‌ دو جنگ‌، باز کردند و به‌ مقام‌ و منصبى‌ رسیدند و پس‌ از سال‌ 1945 به‌ پست‌هاى‌ وزارتى‌ دست‌ یافتند. بین‌ سال‌هاى‌ 1945 و زوال‌ پادشاهى‌ هاشمى‌ در سال‌ 1958 بود که‌ شیعیان‌، روى‌ کار؛ آمدند و پست‌هاى‌ کوتاه‌مدت‌ وزارت‌ را، یکى‌ پس‌ از دیگرى‌، در بغداد عهده‌ دار شدند. اما این‌ شیعیان‌، به‌ هیچ‌ وجه‌ نماینده‌ جامعه‌ خود نبودند. آنان‌ عمال‌ رژیم‌ و اعضاء طبقه‌ سیاسى‌ آن‌ بودند. اکثر آنان‌ به‌ طور کلى‌ از هر گونه‌ تعصبات‌ مذهبى‌ به‌ دور بودند؛ لیکن‌ تعداد اندکى‌، از آنها از ناسیونالیسم‌ عربى‌، حمایت‌ مى‌کردند و معتقد بودند که‌ علتى‌ وجود دارد که‌ اختلافات‌ میان‌ سنى‌ و شیعه‌ را افزایش‌ و کاهش‌ مى‌دهد. قضیه‌ محمّد مهدى‌ قبه‌ که‌ یکى‌ از افراد برجسته‌ باشگاه‌ «مثنى‌» بود (باشگاهى‌ که‌ طرفدار عرب‌ و نازیها بود و در دهه 1930 تأسیس‌ شد و پس‌ از شکست‌ کودتاى‌ رشید على‌ در سال‌ ???? توسط‌ مقامات‌ کشور، منحل‌ شد) چنین‌ بود. پس‌ از سال‌ 1945، او یکى‌ از بنیان‌گذاران‌ حزب‌ استقلال‌ بود که‌ طرف‌داران‌ متعصب‌ اعراب‌ و پیروان‌ رشید على‌ را به‌ دور خود، جمع‌ آورده‌ بود: کسانى‌ را که‌ سال‌هاى‌ جنگ‌ را در تبعید، یا تحت‌ نظر گذرانیده‌ بودند. حزب‌ مذکور، در افزایش‌ بى‌ثباتى‌ رژیم‌، نقش‌ داشت‌؛ مسئله‌اى‌ که‌ در دهه بین‌ شکست‌ پیمان‌ «پورت‌ اسموت‌» (که‌ در سال‌ 1948 از سوى‌ صالح‌ جبر، یک‌ شیعه‌ طرف‌دار قبه‌، با انگلیس‌ به‌ امضاء رسید) و از بین‌ رفتن‌ پادشاهى‌ در سال‌ 1958، آشکار بود.
هنگامى‌ که‌ عبدالکریم‌ قاسم‌، در ژوئیه‌ همان‌ سال‌، به‌ قدرت‌ رسید، قبه‌ به‌ عنوان‌ یکى‌ از سه‌ عضو شوراى‌ حکومت‌، منصوب‌ شد. او تقریباً مدت‌ سه‌ سال‌ بر سر کار بود که‌ نه‌ مى‌توان‌ آن‌ را پر ثمر دانست‌ و نه‌ با اهمیت‌.
شیعه دیگرى‌ نیز بود که‌ عقاید مشابهى‌ داشت‌ و نقش‌ کوتاهى‌ در صحنه سیاسى‌ ایفا کرد. او فاضل‌ جمالى‌ بود که‌ دوره‌ فعالیتش‌ را با کارشناسى‌ امور تربیتى‌ و آموزشى‌ آغاز کرد و بعدها به‌ سیاست‌ راه‌ یافت‌. او در دولت‌ صالح‌ جبر، به‌ عنوان‌ وزیر خارجه‌ خدمت‌ مى‌کرد؛ دولتى‌ (از مارس‌ 1947 تا ژانویه‌ 1948) که‌ به‌ واسطه‌ اثرات‌؛ شورش‌هاى‌ عمومى‌، خیانت‌ همکارانش‌ و بزدلى‌ نایب‌ السلطنه‌، سقوط‌ کرد. متعاقباً جمالى‌، بین‌ سپتامبر سال‌ 1953 و آوریل‌ 1954 نخست‌وزیر شد. او مانند قبه‌، به‌ عنوان‌ نماینده‌ مدافع‌ منافع‌ شیعه‌ به‌ شمار نمى‌رفت‌، بلکه‌ بیشتر به‌ عنوان‌ کسى‌ که‌ جذب‌ دستگاه‌ سنى‌ حاکم‌، شده‌ بود، تلقى‌ مى‌شد. دخالت‌ او در امور سیاسى‌ حکومت‌ در بغداد، در دوران‌ پادشاهى‌، منجر به‌ زندانى‌ شدن‌ و محاکمه‌ او بعد از کودتاى‌ قاسم‌ شد. در نتیجه‌، او را تبعید کردند. معذل، یک‌ چهره‌ مشابه‌ دیگر، صادق‌البسیم‌، معلم‌ سابق‌ جعفریه‌ بود که‌ مانند قبه‌ و جمالى‌، یکى‌ از اعضاء باشگاه‌ موطن‌ بود و به‌ عنوان‌ وزیر در دستگاه‌هاى‌ مختلف‌ دولتى‌ قبل‌ و پس‌ از جنگ‌، خدمت‌ مى‌کرد.
جمالى‌ یکى‌ از چهار شیعه‌اى‌ بود که‌ پس‌ از جنگ‌ جهانى‌ دوم‌، به‌ مقام‌ نخست‌وزیرى‌ رسید. عبدالوهاب‌ مرجان‌ در بین‌ سه‌ نفر دیگر، یکى‌ از مریدان‌ سید نورى‌ بود و از نظر سیاسى‌، هیچ‌ اهمیتى‌ نداشت‌. او بین‌ دسامبر 1957 و مارس‌ 1958 بر سر کار بود. دو نخست‌وزیر دیگر، صالح‌ جبر و سید محمّد صدر بودند. جبر، همان‌گونه‌ که‌ گفته‌ شد، بین‌ مارس‌ 1947 و ژانویه‌ 1948 نخست‌وزیر بود و کارش‌ را به‌ عنوان‌ یک‌ کارمند دولت‌ آغاز کرده‌ بود. در ماه‌ مه‌ سال‌ 1941 حاکم‌ استان‌ بصره‌ شد و از نایب‌السلطنه‌ که‌ در پى‌ کودتاى‌ رشید على‌ از بغداد گریخته‌ بود، طرف‌دارى‌ مى‌کرد. او توسط‌ غاصبین‌ قدرت‌، برکنار شد و تحت‌ مراقبت‌، به‌ بغداد فرستاده‌ شد. هنگامى‌ که‌ کودتا شکست‌ خورد، این‌ امر، موجب‌ پیشرفت‌ او در میان‌ شیعیانى‌ که‌ در صحنه سیاست‌ درخشیدند، شد. او تنها چهره‌اى‌ بود که‌ مردم‌، گمان‌ نمى‌کردند که‌ او جزء اردوگاه‌ رژیم‌ سنى‌ قرار داشته‌ باشد و تنها کسى‌ بود که‌ مى‌توان‌ گفت‌، تا حدودى‌ از منافع‌ شیعیان‌، حمایت‌ مى‌کرد. او به‌ طور کلى‌، از تعصبات‌ ایدئولوژیکى‌، به‌ ویژه‌ پس‌ از سال‌ 1941 دورى‌ مى‌کرد و از مزایاى‌ تشویق‌ و میزان‌ متوسط‌ فساد در حکومتى‌ مانند حکومت‌ عراق‌، آگاه‌ بود. هنگامى‌ که‌ او از کار بر کنار شد، از سید محمّد صدر (چهره‌اى‌ از عصرى‌ دیگر) خواسته‌ شد تا به‌ طور موقت‌، در شرایط‌ نامساعدى‌ که‌ در؛ آن‌ موقع‌ به‌ وجود آمده‌ بود، کار کند. نایب‌ السلطنه‌ و به‌ خصوص‌ مشاورانش‌ مایل‌ نبودند که‌ گفته‌ شود، جبر سقوط‌ کرده‌ است‌؛ زیرا او یک‌ شیعه‌ بود. صدر، مدت‌ها بود که‌ به‌ مثابه‌ یک‌ آتشفشان‌ خاموش‌ بود و ثابت‌ کرد که‌ شخصى‌ ضعیف‌ و نالایق‌ است‌. او بین‌ ژانویه‌ و ژوئن‌ 1948 بر سر کار آمد و سپس‌ به‌ انزوا پناه‌ برد.
اگر پادشاهى‌ ادامه‌ مى‌یافت‌، ممکن‌ بود که‌ جامعه‌ شیعه‌، به‌ موقع‌ بتواند موقعیت‌ خود را که‌ حق‌ قانونى‌ آن‌ در دولت‌ بود، حفظ‌ کند. لیکن‌ رژیم‌هاى‌ کاملا مکتبى‌ که‌ جانشین‌ پادشاهى‌ شدند، چه‌ ناصرى‌ چه‌ بعثى‌، نظر مساعدى‌ در مورد چنین‌ تحولى‌ نداشتند. به‌ویژه‌ در دوران‌ بعث‌، پس‌ از سال‌ 1968 شرایط‌ براى‌ شیعیان‌، به‌ نحو روزافزونى‌ دشوارتر شد. تشکیلات‌ مذهبى‌ شیعیان‌، به‌ مرور تحت‌ کنترل‌ مرکزى‌ درآمد و هرگونه‌ ناسازگارى‌، شدیداً سرکوب‌ شد. در سال‌ 1969 یکى‌ از پسران‌ آیت‌الله سید محمّد حسین‌ حکیم‌، مرجع‌ تقلید، به‌ جرم‌ جاسوسى‌، محکوم‌ به‌ مرگ‌ شد و به‌ ایران‌ گریخت‌، جایى‌ که‌ اکنون‌، ریاست‌ یک‌ سازمان‌ ضد بعثى‌ را که‌ مورد حمایت‌ جمهورى‌ اسلامى‌ است‌، بر عهده‌ دارد. اعضاء متعدد دیگرى‌ از خانواده‌اش‌ زندانى‌ شدند و شش‌ نفر از آنها اخیراً کشته‌ شدند که‌ تصور مى‌شود، به‌ جهت‌ بازداشتن‌ سیدمحمّد باقر حکیم‌ بوده‌ است‌. آیت‌ الله محمّد باقر صدر، یک‌ روحانى‌ برجسته‌ دیگر، دستگیر شد و همراه‌ خواهرش‌ آمنه‌ بنت‌الهدى‌ در آوریل‌ 1980 به‌ قتل‌ رسید. این‌ برادر و خواهر، به‌ خاطر انتشار مطالبى‌ درباره بنیادگرایى‌ که‌ دولت‌ میل‌ نداشت‌ شاهد گسترش‌ آن‌ باشد، مجرم‌ شناخته‌ شدند. پس‌ از آغاز جنگ‌ بین‌ ایران‌ و عراق‌ در سپتامبر سال‌ بعد، شیعیان‌، خود را به‌ مثابه‌ شهروندانى‌ یافتند که‌ جنگى‌ بر هم‌؛ مسلکان‌ آنها تحمیل‌ شده‌ است‌ و خواستار ایثار در راه‌ این‌ آرمان‌ شدند. این‌ پیامد عجیب‌ دعوت‌ شیرازى‌، اصفهانى‌، جواهرى‌ و خالصى‌، براى‌ یک‌ عراق‌ مستقل‌ بود. چه‌ بهتر که‌ سکوت‌ کنیم‌، سکوتى‌ که‌ روحانیون‌ سابق‌، به‌ مؤمنین‌ توصیه‌ مى‌کردند.


 


دسته ها : سیاست
دوشنبه 1388/9/30 10:1
X