ارنست پرون در دربار

گفتم که در سوئیس محمدرضا به پرون قول داد که با پدرش صحبت کند و او را به ایران دعوت کند و پرون نیز از این امر خوشحال شد. در بازگشت به تهران، محمدرضا به وعده وفا کرد و در صحبت با رضا خان از او خواست که پرون به ایران بیاید. رضا خان در آغاز مخالفت کرد و گفت که مصلحت نیست و اگر وضعش بد است به او کمک مالی کن! ولی ولیعهد مرتباً اصرار می‌کرد و رضا خان، که اصولاً در مقابل تقاضاهای محمدرضا زیاد مقاومت نمی‌کرد، با اکراه پذیرفت و گفت: "اگر اصرار داری بیاید!" ولیعهد نیز گفت: "آری، اصرار دارم". بدین ترتیب، پرون به تهران آمد و مانند سوئیس مونس ولیعهد شد.
رضا خان علناً از پرون بدش می‌آمد. هرگاه به کاخ ولیعهد می‌آمد، می‌پرسید که آیا این ارنست پرون در ساختمان است یا نه؟ اگر بود به ساختمان نمی‌آمد و نمی‌خواست با وی مواجه شود. یک‌بار به محمدرضا گفت: "اگر من پرون را در باغ نزدیک خودم ببینم طوری او را می‌زنم که جان سالم به در نبرد!" ولیعهد هم مسئله را به پرون گفت و او پاسخ داد که سعی می‌کنم طوری رفت و آمد کنم که از یکی دو کیلومتری شاه رد شوم! به هر حال، یک‌بار پرون اشتباه کرد و به محل قدم زدن رضا خان در کاخ سعدآباد نزدیک شد (محل قدم زدن رضا خان مشخص بود). خلاصه، پرون اشتباهاً به نزدیکی رضا خان رسید و شاه او را دید و با عصا دنبالش کرد. پرون نیز که جوان بود از لای درخت‌ها فرار کرد و جان سالم به در برد!
یک روز ولیعهد به من گفت از پدرم پرسیدم این چه دشمنی است که شما با پرون دارید؟ و او پاسخ داد که این پرون جاسوس مشخص مسجّل مسلّم انگلیس است، من تردیدی ندارم که او جاسوس انگلیس‌ها است و خوشم نمی‌آید در خانه‌ام یک جاسوس باشد. مسلماً در دربار رضا خان جاسوس انگلیس فراوان بود، و شاید همه بودند، ولی رضا خان از این پرون نفرت خاصی داشت.
رضا خان، پس از مدتی (شاید یکسال) به ولیعهد گفت: "من اصلاً تحمل این فرد را ندارم، ردش کنید به سوئیس". محمدرضا باز هم مقاومت و اصرار کرد و رضا خان نیز مجدداً تمکین کرد و گفت: "بسیار خوب، به رامسر برود و در آن‌جا مسئول تزیینات باغ بشود و حقوقی هم دریافت کند. خلاصه این‌جاها پیدایش نشود!" ولیعهد بالاجبار پذیرفت و پرون به رامسر اعزام شد، ولی هر 15 روز یک‌بار "مخفیانه" از رضا خان خودش را به محمدرضا می‌رساند. مسلماً این امر از رضا خان به روی خودش نمی‌آورد و عکس‌العملی نشان نمی‌داد.
این وضع تا سال 1320 ادامه داشت و پرون در رامسر مسئول باغ سلطنتی بود و در این کار هم با سلیقه بود.
پس از بازگشت ولیعهد به ایران تا سقوط رضا خان (یعنی سال‌های 1315 ـ 1320) رضا خان هر روز (به جز روزهای جمعه و تعطیل) بدون استثناء روزی حداقل دو ساعت با ولیعهد صحبت می‌کرد. محمدرضا که در آن موقع خیلی به من نزدیک بود می‌گفت که پدرم مرا برای سلطنت آماده می‌کند، جزئیات زندگی خودش را برایم می‌گوید و راجع به جامعة ایران صحبت می‌کند و توضیح می‌دهد که چگونه باید حکومت کنم. این برنامه به حدی مورد علاقه رضا خان بود که در این 5 سال آن را قطع نکرد. زمانی که هوا خوب بود دو نفری در باغ قدم می‌زدند و گاهی هم می‌ایستادند. باید اضافه کنم که رضا خان از زمانی که به سلطنت رسید، هر شب قبل از خواب در حال قدم‌زدن در اتاق خواب تاریخ می‌خواند و به این ترتیب می‌توانست دربارة وقایع تاریخ ایران و جهان، در حد خودش، چیزهایی بگوید.

*ازدواج ولیعهد و فوزیه

در سال 1317 مسئله ازدواج محمدرضا با فوزیه خواهر ملک فاروق، شاه مصر، مطرح شد. مسلماً این ازدواج نقشه انگلیسی‌ها برای نزدیک کردن دو رژیم ایران و مصر بود، به‌خصوص این‌که پس از تولد فرزند محمدرضا، ولیعهد آینده ایران دورگه می‌شد و خون ایرانی ـ مصری پیدا می‌کرد و این در اهداف دور انگلیسی‌ها مسلماً مطرح بوده است.
ملک فواد، پدر فوزیه، نوکر سرشناس انگلیسی‌ها بود و در زمانی که مصر هنوز مستعمره بریتانیا بود حکومت مصر را به دست گرفت و با تقویت انگلیسی‌ها بر خود عنوان ملک نهاد. ملک فواد 4 ـ 5 سال قبل از ازدواج محمدرضا و فوزیه فوت کرده بود و پسرش فاروق بر مصر سلطنت می‌کرد. ملک فاروق 4 خواهر داشت و یک پسر (که بعداً به نام ملک فواد دوم مدت بسیار کوتاهی شاه شد). نژاد این خانواده ظاهراً اروپایی بود، چون هیچ شباهتی به مصری‌های بومی نداشتند: چشم‌های زاغ، موهای بور و پوست سفید. تمام خانواده ملک فاروق چنین قیافه‌ای داشتند و چنان‌که خودشان می‌گفتند اجدادشان، دقیقاً یادم نیست، از یونان یا ایتالیا بوده است.
ازدواج محمدرضا با فوزیه سابقه بررسی نداشت. من که هر روز در بطن جریانات دربار بودم، هیچ اطلاعی نداشتم، تا این‌که یک روز محمدرضا به من گفت: "هیچ می‌دانی چه خبر است؟ پدرم تصمیم گرفته که من با خواهر ملک فاروق ازدواج کنم!" خلاصه، مسئله یکی دو روزه مطرح شد و احتمالاً شاید برای خود رضا خان نیز ظرف یکی دو هفته اخیر طرح شده بود و این امر جنبه دیکته شدن مسئله از سوی انگلیسی‌ها را نشان می‌دهد.
تصمیم قطعی شد. هیئتی به ریاست محمود جم (مدیرالملک، پدر ارتشبد بازنشسته فریدون جم)، که در آن زمان سمت رئیس دربار را داشت، به قاهره رفتند و پس از 10 ـ 15 روز تشریفات مراجعه کردند و موافقت ملک‌فاروق را اعلام داشتند. فاروق هم از طریق انگلیسی‌ها قبلاً در جریان قرار گرفته بود، وگرنه برایش عجیب بود که چرا بدون مقدمه خواهرش باید با ولیعهد ایران ازدواج کند؟! به هر حال، این هیئت جنبه تشریفاتی داشت و مسئله قبلاً حل شده بود. سپس قرار شد خانواده فوزیه به ایران بیایند. خود فاروق نیامد. مادر و چهار دختر (که فوزیه دختر بزرگ بود) با کشتی به ایران وارد شدند و سپس با قطار به تهران آمدند. فروردین 1318 بود. رضا خان شخصاً به ایستگاه راه‌آهن برای استقبال رفت.
تشریفات عروسی در کاخ گلستان انجام شد (عقد قبلاً در مصر انجام گرفته بود). خانواده فوزیه (یعنی مادر و سه خواهرش) مدتی در تهران ماندند و سپس به قاهره بازگشتند و فوزیه تنها ماند. او یک زن بسیار خجالتی بود. هر بار با کسی صحبت می‌کرد، بلافاصله صورتش قرمز می‌شد و چون پوست سفیدی داشت ناراحتی‌اش کاملاً نمایان بود. فوزیه به زبان فرانسه صحبت می‌کرد، چون ولیعهد و دیگران عربی نمی‌دانستند و زبان مشترکی، که هم محمدرضا و هم فوزیه بر آن تسلط داشتند، فرانسه بود. او در این اواخر مقداری فارسی یاد گرفته بود.
در آن زمان، زندگی خصوصی محمدرضا خیلی محدود بود و ساعات فراغت من، و گاه پرون، در کنار او بودیم. فوزیه به هیچ‌وجه با مستخدمین ایرانی سروکاری نداشت. محرم او یک کلفت مصری بود، که با خود به ایران آورده بود. تنها هم صحبت او همین کلفت بود و به هیچ‌وجه تلاش نمی‌کرد که در میان ایرانیان دوست پیدا کند. با خانواده شاه، به ویژه خواهران محمدرضا، خیلی سرد برخورد می‌کرد. اصولاً طبیعتش این‌طور بود و تعمدّی در کار نبود. ولی شمس و اشرف، برحسب وظیفه، روزانه ولو چند دقیقه به دیدارش می‌آمدند. محسوس بود که فوزیه هیچ لذتی از مصاحبت با آن‌ها نمی‌برد. او تنها با همان کلفت مصری و با سفیر مصر و خانمش گرم بود. اکثراً تلفنی با سفیر مصر و خانمش صحبت می‌کرد و تلاش می‌کرد که آن‌ها هفته‌ای 2 ـ 3 بار برای صرف غذا به کاخ بیایند و اوقات فراغتش را با این‌ها می‌گذراند. این در واقع از فرط ناچاری بود، چون هیچ‌کس دیگری نبود که بتواند ناراحتی خودش و غم جدایی ناگهانی‌اش از خانواده را بیان کند.
فوزیه به هیچ‌وجه حاضر نبود در مراسم و مسائل اجتماعی شرکت کند و در حضور جمعیت بسیار ناراحت می‌شد ولیعهد گاه به او اصرار می‌کرد که در اجتماعات ظاهر شود و در امور خیریه شرکت کند، ولی فوزیه جواب منفی می‌داد و می‌گفت کاری به کار من نداشته باشید. بدین ترتیب، زندگی او در کاخ بسیار دشوار بود.

*ازدواج شمس و اشرف

در سال 1317، رضا خان تصمیم گرفت دو دختر بزرگش (شمس و اشرف) را شوهر دهد. دو نفر کاندید شدند، از دو خانوادة معروف که سرسپردة انگلیسی‌ها بودند: فریدون جم پسر محمود جم (مدیرالملک)، که بعداً به درجة ارتشبدی رسید و علی قوام پسر ابراهیم قوام (قوام‌الملک شیرازی).
همان روز، خود اشرف با ناراحتی برای من تعریف کرد که پدرم ما را صدا کرد و گفت: موقع ازدواجتان است و دو نفر برای شما در نظر گرفته شده است. شمس چون خواهر بزرگ‌تر است، انتخاب اوّل با او است و دومی هم نصیب تو خواهد شد! چنین شد و چون فریدون جم خوش‌تیپ‌تر و جذاب‌تر بود، شمس او را انتخاب کرد و علی قوام، که چه از نظر قیافه و چه از نظر شخصیت با جم تفاوت زیادی داشت، سهم اشرف شد!
انتخاب رضا خان و این‌که او چه خانواده‌هایی را "لایق" وصلت با خانواده خود می‌دانست، جالب توجه است:
پدر و جد قوام‌الملک شیرازی مأمور انگلیس‌ها و حاکم خطه شیراز و حومه بودند. این را خودش می‌گفت و تابلوی نقاشی هر دو را در خانه‌اش داشت. قوام‌الملک اکنون باید فوت کرده باشد و اگر زنده باشد سنش بالای نود است. تحصیلات کلاسیک نداشت، ولی به‌هیچ‌وجه بی‌سواد نبود. خود را ساده نشان می‌داد. هوش خاصی نداشت, ولی خوب می‌دانست چه بکند. لهجة غلیظ شیرازی داشت و راحت و ساده صحبت می‌کرد. زندگی به فرم قدیم و خانه قدیمی را دوست داشت، کما این‌که در قلهک هم که زندگی می‌کرد، ساختمان آن در محوطه وسیع قدیمی بود و وسایل خانه هم قدیمی بود. جسماً نحیف نبود. ولی به مرض نقرس مبتلا بود. با یک زن ازدواج کرد و از او دو پسر و دو دختر داشت. در خانه‌اش طوری غذا درست می‌کردند، که اگر 10 ـ 20 نفر میهمان می‌رسید اشکالی وجود نداشت. عصرها در باغ می‌نشست و قلیان می‌کشید و بطری آب‌غوره، که دوای نقرس بود، همیشه کنارش بود. خیلی ثروتمند بود، ولی از زندگی‌اش نمی‌شد فهمید. حدود 350 پارچه ملک در فارس داشت. مأمور انگلیس بودن اصلاً برایش مسئله نبود و یک عادت خانوادگی بود. کارمندان سفارت انگلیس با خانواده‌شان هر موقع میل داشتند به منزل او می‌آمدند و اکثر شب‌ها یکی دو میهمان انگلیس داشت. توجه خاصّی به آن‌ها نمی‌کرد، مثل این‌که جزئی از خانواده‌اش بودند. در اکثر صحبت‌ها، چه خودش و چه خانواده‌اش، تکیه کلامشان "انگلیسی‌ها" بود. فرم خاصی بود و انگلیسی‌ها برای او و خانواده‌اش (زن و فرزندان و مستخدمین که همه شیرازی بودند) مثل خویشاوندان نزدیک ایرانی که به منزلش می‌آمدند بود و دخترهایش با مأمورین انگلیسی تنیس بازی می‌کردند. اهل تعارف نبود و مثلاً اگر سفیر انگلیس می‌خواست به منزلش بیاید می‌گفت بیاید و تشریفات خاصی قائل نمی‌شد و پیشخدمت‌ها مانند سایرین از او پذیرایی می‌کردند. خلاصه، طی مدت‌های مدید اعتماد متقابل بین آن‌ها ایجاد شده بود. خیلی خودمانی مسائل را با هم مطرح می‌کردند و خلوت هم نمی‌کردند. او شخصاً به انگلیسی‌ها اخبار نمی‌داد و اگر لازم بود خبری داده شود، به وسیله مأمور ایرانی بود که به خانه قوام می‌آمد. مأمور انگلیسی هم دعوت می‌شد و بین آن دو قراری بود و تبادل اطلاعات می‌شد و قوام هم کوچک‌ترین علاقه‌ای به شنیدن یا دانستن باحث میان آن‌ها نشان نمی‌داد.
قوام‌الملک فقط در کارهای بزرگ با انگلیسی‌ها مستقیماً صحبت می‌کرد. مثلاً، در روز 4 شهریور، رضا خان پس از ملاقات با فروغی، که به او گفت حتماً باید ایران را ترک کند، خواست مجدداً شانسش را آزمایش کند. او از قوام، که در این روزها همیشه او را در کنار خودش نگاه داشته بود، خواست که با وزیر مختار انگلیس تماس بگیرد. قوام‌الملک تلفن کرد و سر ریدر بولارد به خانه‌اش رفت. به او گفته بود که رضا چنین درخواستی کرده است، چه جوابی بدهم؟! بولارد می‌گوید که باید برود و هیچ کاری نمی‌شود کرد! در مسئله انتقال املاک رضا خان به محمدرضا، چون قوام مأمور انجام این کار بود، مشخص بود که نظر انگلیسی‌ها این است، و لذا رضا خان هم به سرعت امضاء کرد. بعدها، به وسیلة قوام‌الملک انگلیسی‌ها خواستند که در کاخ مادر محمدرضا (ملکه مادر) نفوذ کنند. او ترتیب کار را داد، که مادر محمدرضا چند زن و مرد شیرازی را بپذیرد و هر کدام زرنگ‌تر بود، نزد تاج‌الملوک می‌ماند و اخبار جمع می‌کرد. یکی از آن‌ها ماندگار شد و او با مأمور اطلاعات سفارت در خانه قوام شیرازی یکدیگر را ملاقات می‌کردند.
ابراهیم قوام علاوه بر دو پسرش، دو دختر نیز داشت. دختر بزرگ او (ایران) همسر دکتر نفیسی (پزشک اطفال) شد و در یکی از خیابان‌های فرعی امیرآباد زندگی می‌کرد. دختر کوچک‌تر همسر امیراسدالله علم شد و از او دو دختر داشت. یکی‌شان با یک انگلیسی ازدواج کرد و دیگری همسر یک ایرانی از خانوادة زنگنه شد. زن و دختران قوام شیرازی نیز با انگلیسی‌ها خیلی خودمانی بودند و با سفارت تماس دائم داشتند، به‌خصوص زن علم که برای سفارت فایده بیش‌تری داشت. شاپورجی زمانی به من گفت: "انگلیسی‌ها با وفا هستند و وقتی یک نفر با انگلستان همکاری کند، این همکاری به طور موروثی در خانواده‌اش می‌ماند." این گفته شاپورجی در مورد خانوادة قوام شیرازی کاملاً صدق می‌کند.
و اما دربارة محمود جم (مدیرالملک). جم یک انگلیسی تمام عیار بود. سبک او غیر از قوام‌الملک بود. با سفارت تماس داشت، اما وقتی احساس می‌کرد که اجازه لازم است، از شاه کسب اجازه می‌نمود. به علت شغلش به‌آسانی می‌توانست با سفیر و یا عضو سفارت تماس بگیرد. او فراماسون بود و زندگی بسیار مرفهی داشت. باغی در خیابان حشمت‌الدوله داشت، که به دو اولادش، یک دختر مقیم ایتالیا و یک پسر مقیم انگلیس (فریدون) رسید. هر دو باغ را فروختند و در خارج خانه تهیه کردند و پول کافی در بانک‌های خارج ذخیره نمودند. فریدون 3 ـ 4 سال قبل از انقلاب، سهم خود را به سرلشکر ناظم، بهترین دوست جم، فروخت. خانواده جم با سران ایل قشقایی خویشاوندی داشت و به همین دلیل سران قشقایی با فریدون روابط حسنه داشتند و یکی از برادران قشقایی، که همسرش دختر سرلشکر نقدی بود، اکثراً منزل جم بود. پس، ناظم و قشقایی نزدیک‌ترین دوستان فریدون بودند.
در موقعی که رضا خان تصمیم گرفت شمس و اشرف را شوهر دهد، فریدون دانشجوی دانشکده افسری فرانسه (سن سیر) بود و علی قوام در انگلیس (کمبریج) دوره می‌دید. در ظرف یک هفته عقد و عروسی انجام شد و فریدون و علی هر دو به دانشکده افسری اعزام شدند. جم به سال دوم رفت، چون قبلاً یک سال در سن سیر بود، و قوام به سال اوّل معرفی شد و هم کلاس من و محمدرضا شد. او فردی کم‌هوش بود. شمس و اشرف که در زمان رضا خان جرئت نداشتند حرف طلاق را بزنند، تا مرگ رضا با آن‌ها زندگی کردند و پس از فوت او هر دو طلاق گرفتند.
شمس، پس از طلاق، با مهرداد پهلبد ازدواج کرد و فریدون هم با فیروزه (رفیقه سابق شاه) ازدواج کرد. او این ازدواج را با دانستن سابقة فیروزه انجام داد و همیشه هم وجود فیروزه به نفع فریدون بود، چون محمدرضا هر چه جم می‌خواست انجام می‌داد؛ ولی نه برای جم، بلکه به خاطر فیروزه! خود فیروزه این مسئله را خوب می‌دانست. جم هم تصوّر می‌کرد، ولی مطمئن نبود، ولی می‌بایست مطمئن باشد. نخواستم به او بگویم و صحیح هم نبود.
مشاغل فریدون در ارتش همیشه مهم‌تر از درجه‌اش بود. نظام و مطالعات نظامی را دوست داشت و اهمیتی به ردة افسران نمی‌داد و در خانه‌اش به روی آن‌ها باز بود و از همه خوب پذیرایی می‌کرد و می‌کوشید با هر افسری، با هر طرز تفکری بجوشد. فریدون زندگی خصوصی خود را بر هر چیز ترجیح می‌داد و در کارهای خطرناک و ریسک‌دار وادار نمی‌شد. او اکنون باید حدود 70 سال داشته باشد. ولی خیلی جوان‌تر و نیرومندتر از سنش است. قبل از انقلاب مدتی برای شرکت در دولت بختیار به تهران آمد. پس از انقلاب، پسرم (شاهرخ) می‌خواست به آمریکا برود. بلیتش تا انگلستان بود و قرار بود، آن‌جا ویزای ورود به آمریکا بگیرد. به او گفتم اگر توانستی جم را پیدا کن. (جم و پسرش شاهرخ را خیلی دوست دارند). فریدون را پیدا کرده بود و بعد که به آمریکا رسید، تلفنی گفت که او را دو مرتبه دیدم، چون خودش اظهار علاقه می‌کرد. از من سؤال کرد که شنیده‌ام پدرت در ایران شغل دارد (چون برای جم هیچ چیز غیرقابل قبول نیست) و اظهار خوشحالی کرده بود. شاهرخ گفته بود تصور نمی‌کنم صحیح باشد، چون همیشه در خانه است. با وجود این پسرم می‌گفت که جم با تردید حرف مرا قبول کرد!
و اما علی قوام. او بعد از طلاق اشرف، با زن دیگری ازدواج کرد و خانه‌اش در قلهک نزدیک خانه پدرش بود و چندبار مرا دعوت کرد. او مأمور انگلیسی‌ها بود، ولی فایده زیادی برایشان نداشت؛ جز انعکاس اخبار دربار و سایر اخبار در دسترس. برای او هم مانند سایر اعضای خانواده‌اش، معاشرت با اعضای سفارت انگلیس اصلاً مسئله نبود و هر موقع می‌خواست با آن‌ها ملاقات می‌کرد. همان‌طور که گفتم، علی قوام باهوش نبود و رابطه انگلیسی‌ها با او فقط به خاطر پدرش بود. علی قوام از اشرف پسری داشت، که او نیز مانند پدرش با سفارت تماس دائم داشت. علی قوام برادری نیز داشت که مانند او در انگلیس تحصیل می‌کرد. با او معاشرتی نداشتم. او نیز با انگلیسی‌ها دوست بود و مدتی استاندار همدان و سپس کردستان شد و بعد از آن مقامی نداشت.
ازدواج اشرف با علی قوام در زندگی اشرف عواقب وخیمی گذارد. البته قبل از ازدواج با علی، می‌دانستم که اشرف آمادگی زیادی برای فساد دارد. شمس چنین نبود. می‌توان به او ایرادات زیادی در زمینه‌های مختلف، مانند مسائل مالی و... گرفت، ولی از نظر جنسی مانند اشرف نبود. ازدواج با علی قوام در اشرف یک عقده شد و این روحیة او را تشدید کرد، که به موقع دربارة آن صحبت خواهم کرد.

*کشف حجاب، قیام گوهرشاد و ترور رضا خان

مادر محمدرضا و شمس و اشرف روزی برای من تعریف کردند که پس از کشف حجاب برای زیارت به قم رفته بودند. ولی در آن‌جا به دستور روحانیون آن‌ها را در اطاقی محبوس کردند و گفتند که حق ندارید وارد حرم مطهر شوید. بلافاصله از طریق شهربانی محل به شاه اطلاع می‌دهند و او شخصاً با یک واحد نظامی به قم حرکت می‌کند و آن‌ها را نجات می‌دهد.
یکی از اقدامات رضا خان مسئله منع لباس روحانیت بود و بساط لباس متحدالشکل و کلاه پهلوی. از میان روحانیون، عدة معدود و معینی جواز لباس داشتند و بقیه اگر با عبا و عمامه به خیابان می‌رفتند عمامه را از سرشان برمی‌داشتند و به گردنشان می‌انداختند و توهین می‌کردند. افسران حول و حوش کاخ به کرّات به من می‌گفتند که این وظیفه ما است و این کار را می‌کنیم. در آن زمان خانه ما در خانی‌آباد بود و در همسایگی‌مان دو معممّ زندگی می‌کردند؛ یکی شیخ بود و دیگری سید. آن‌ها چون با خانوادة ما رفت‌وآمد داشتند بین حیاطمان یک دریچه باز کرده بودند. قبلاً مدتی من نزد آن سید (آسید محمود) قرآن و شرعیات می‌خواندم. برایم تعریف کردند که روزی اشتباه کرده بود و به کوچه رفته بود، ناگهان یک پاسبان سرمی‌رسد و عمامه‌اش را برمی‌دارد و به گردنش می‌اندازد و او را کشان‌کشان تا در خانه می‌آورد!
در مشهد یک روحانی به نام بهلول به شدت با این اقدامات رضا خان مخالفت می‌کرد و در سخنرانی‌هایش به شدت به او حمله می‌کرد. عده زیادی از مردم در حرم حضرت رضا(ع) متحصن می‌شوند و اعلام می‌کنند که تا مسئله حجاب رفع نشود از این‌جا خارج نمی‌شویم. فرمانده لشکر مشهد به نام سرتیپ ایرج مطبوعی در این‌باره به رضا خان گزارش می‌دهد و رضا خان هم دستور می‌دهد که سربازان به صحن حرم وارد شوند و تهدید کنند و اگر مردم خارج نشوند تیراندازی کنند. مطبوعی (زمانی که سرلشکر بازنشسته بود) برایم تعریف کرد که وقتی دستور رضا خان رسید، پاسخ دادم که خوب است کمی سیاست به خرج بدهیم چون ممکن است در شهر اغتشاش بشود. این پاسخ من باب طبع رضا خان نبود و در جوابی که داد تندی کرد و خواستار خشونت شد. لذا، رضا خان سرتیپ البرز را به مشهد فرستاد. به دستور مطبوعی و البرز واحدهای لشکر مهشد وارد صحن شده و مردم را به گلوله بستند.
تا آن‌جا که به خاطر دارم، تنها مورد ترور رضا خان طرحی بود که توسط سرهنگ پولادین ریخته شد. سرهنگ پولادین، که رئیس گارد رضا خان بود، با عده‌ای دست به تشکیل یک جمعیت مخفی زده بود و تصمیم به ترور رضا خان داشت. ماجرا لو می‌رود و به رضا خان اطلاع می‌دهند که فلان روز پولادین برای سوءقصد به ملاقات شما می‌آید. رضا خان نیز چند افسر و درجه‌دار را پشت شمشادها مخفی می‌کند و به محض این‌که پولادین نزدیک می‌شود از پشت او را می‌گیرند. در دست او یک سلاح آماده بود که زیر پرونده‌ها مخفی کرده بود. پسر سرهنگ پولادین به نام انوشیروان پولادین، تا چندی پیش از انقلاب کارمند وزارت راه (یا راه‌آهن؟) بود.

*روحیات رضا خان

یکی از خصوصیات اخلاقی رضا خان نظم شدید او بود، که ناشی از تربیت قزاقی‌اش بود. او دقیقاً و از قبل می‌دانست که در فلان ساعت چه باید بکند. همیشه یک پیشخدمت مخصوص، چه در کاخ و چه در خارج از کاخ، باید کمی دور می‌ایستاد و به علائم دست او نگاه می‌کرد. آن علامت برای پیشخدمت کافی بود که بداند چه می‌خواهد.
رضا خان ساعت 12 نهار می‌خورد، ساعت 6 بعدازظهر یک جوجه‌کباب با یک گیلاس کنیاک می‌خورد و ساعت 8 شام می‌خورد. شب‌ها بالای سرش یک لیوان شراب قرمز و یک لیوان شراب سفید بود، که هرگاه خوابش نمی‌برد مصرف می‌کرد. شراب را یک نفر متخصّص در سعدآباد تهیه می‌کرد و پنج سال بعد مصرف می‌شد. سر میز غذا همه فرزندانش، دختر و پسر، باید همیشه حضور داشته باشند و اگر لحظه‌ای دیر می‌رسیدند حق حضور بر سر میز نداشتند. تنها نسبت به محمدرضا و شمس رعایت بیش‌تری می‌کرد و از آن‌ها توضیح می‌خواست و هر توضیحی می‌دادند می‌پذیرفت. غذایش پلو و خورش، با یک وجب روغن، و کباب بود. همیشه باید از قاشقش روغن بچکد! خودش زمانی به محمدرضا گفته بود که من برنج را این‌طور دوست دارم که وقتی می‌خواهم قاشق را به دهانم فرو کنم از آن روغن بچکد! این نیز عادت دوران قزّاقی‌اش بود. شام او نیز همین برنج و خورش بسیار چرب بود، ولی البته مختصرتر از نهار. به محض این‌که شام می‌خورد، لباس راحت به تن می‌کرد و به اتاق خوابش می‌رفت. تنها می‌خوابید و در اتاق برایش روی زمین تشک پهن می‌کردند. قبل از خواب حدود دو ساعت قدم می‌زد و فکر و مطالعه می‌کرد.
رضا خان در هیچ‌یک از میهمانی‌های رسمی شرکت نمی‌کرد. گاهی محمدرضا و من را با خود به کاخ گلستان می‌برد (چون میهمانی‌هایی که به افتخار او برگزار می‌شد در کاخ گلستان بود). در آن‌جا، در تاریکی شب و از پشت درختان، میهمان‌ها را تماشا می‌کرد و به ما می‌گفت: "این زن‌های فرنگی را تماشا کنید، خودشان را چه ریختی درست کرده‌اند!؟" و تک‌تک آن‌ها را نشان می‌داد و مسخره می‌کرد! ظاهراً منظور او از این بازدیدهای مخفیانه این بود که ببیند آیا میهمانی خوب برگزار شده و میهمانان با لباس مرتب آمده‌اند یا نه؟! سپس کمی نزد دسته موزیک (که در باغ می‌نواخت) توقف می‌کرد و بعد مراجعت می‌نمود!
رضا خان پس از سلطنت به مطالعه تاریخ علاقمند شد. روزی محمدرضا به من گفت که پدرم از دین زرتشت تمجید می‌کند. اگر فردی در مقابلش نامی را با عناوین قاجار، مانند سلطنه و دوله و میرزا و غیره، به کار می‌برد شدیداً بدش می‌آمد و اشخاص نیز تلاش می‌کردند این اشتباه را نکنند.
رضا خان تریاک می‌کشید، ولی ظاهراً حالت تجویز و معالجه داشت! گویا شخصی به او گفته بود اگر هر روز این مقدار معین تریاک بکشی از همه مرض‌ها مصون می‌مانی، به شرطی که منظور لذت بردن از تریاک نباشد! او نیز همیشه این برنامه را با دقت انجام می‌داد و متصدی این کار نیز فرد مشخصی بود.
به محض وقوع حوادث شهریور 20، رضا خان دیگر آن رضا خان نبود. راجع به هر کاری با رده‌های پایین مشورت می‌کرد و کارهای ضد و نقیض انجام می‌داد. در ظرف چند روز وضع ظاهری و جسمانی او به‌شدت خراب شد، به نحوی که چشمگیر بود. با سرعت خود را به بندرعباس رسانید و با یک کشتی انگلیسی ایران را ترک کرد. در دوران اقامتش در جزیره موریس و ژوهانسبورگ رو به لاغری گذاشت. به طوری که پس از یکی دو سال با قدی در حدود 96/1 متر بیش از 35 کیلو وزن نداشت. در این دوران، با عناوین کامل خطاب به محمدرضا برای او نامه می‌نوشت. ولی در محل امضاء فقط "رضا" دیده می‌شد. محمدرضا همیشه جواب نامه‌هایش را با احترام خاصی می‌نگاشت. یک بار از پدرش خواست که خاطرات خود را بنویسد. حاضر نشد!
محمود جم مدت زیادی نزد او بود. در مراجعت جم به ایران، رضا خان برای محمدرضا نامه‌ای نوشت و از جم تعریف کرد و سفارش او را نمود. جم آن نامه را قاب گرفت و همیشه در اتاقش بود. روزی ارنست پرون مقداری خاک ایران را در جعبه‌ای ریخت و نزد او برد. از این ژست پرون به حدی خوشش آمد، که علی‌رغم نفرت پیشینیش از او، او را به گرمی پذیرفت و گفت تا هر وقت بخواهید می‌توانید نزد من بمانید. ولی پرون پس از مدتی تقاضای مراجعت به ایران نمود و بازگشت. رضا خان در نامه‌ای به محمدرضا از این حرکت پرون خیلی تعریف کرده بود!

*همسران رضا خان

رضا خان قبل از ازدواج با مادر محمدرضا، زمانی که واحدش در همدان مستقر بود، با زنی ازدواج می‌کند به نام صفیه و از او صاحب یک دختر بود به نام همدم‌السلطنه، که اگر زنده باشد گویا پس از انقلاب در ایران مانده است. رضا خان با این زن همدانی یک سال بیش‌تر زندگی نکرد و او را طلاق داد.
همسر بعدی او تاج‌الملوک، مادر محمدرضا، بود، که خانواده او از مهاجرین بودند و پس از انقلاب بلشویکی روسیه از آذربایجان به ایران آمده بودند. پدر او میرپنج (سرتیپ) بود و در آن زمان برای رضا خان افتخاری بود که با دختر یک میرپنج ازدواج کرده است. رضا خان از این زن چهار فرزند داشت: شمس، محمدرضا و اشرف (دوقلو)، علیرضا.
رضا شاه در سال 1306، با زنی از خانوادة قاجار ازدواج کرد به نام ملکه توران، که غلامرضا از او است. این زن را با وجودی که جوان و زیبا و سفید و موبور و بلندقد (برخلاف مادر محمدرضا) و با تربیت و مؤدب بود، پس از یک سال طلاق داد. در همین یک سال همیشه میان مادر محمدرضا و توران، به علت حسادت مادر محمدرضا، دعوا و جنجال بود. یکی دو سال بعد، با دختری، که او هم از خانواده قاجار بود (دختر مجلل‌الدوله)، به نام عصمت ازدواج کرد و از او صاحب 4 پسر و یک دختر شد.
رضا خان پس از تولد علیرضا (شاید از حدود سال 1301)، دیگر با مادر محمدرضا رابطة زناشویی نداشت و علت شاید خشونت مادر محمدرضا بود، که پس از رسیدن به مقام سلطنت برای رضا تحمل‌ناپذیر بود. رضا خان گاهی به اندرون می‌آمد، من هم بودم، از مادر محمدرضا احوالپرسی می‌کرد و کمی در سالن، که مادر محمدرضا نشسته بود، قدم می‌زد، ولی نمی‌نشست، که زودتر برود. این زن تا زمان انقلاب زنده بود و حدود 78 سال داشت.
محمدرضا، پس از سفر سوئیس، روزی به من گفت که پدرم می‌گوید از سن 35 سالگی نسبت به زن بی‌تفاوت بوده‌ام. این حرف به نظر من صحیح است و او ارتباطات جنسی محدودی داشت. در زمان کودتا احتمالاً چهل ساله بود و پس از آن شنیده نشد که زنی به عنوان معشوقه داشته باشد و مادر محمدرضا نیز، با آن حسادتی که داشت، هیچ‌گاه از این بابت گله‌ای نمی‌کرد، یا حداقل من نشنیدم.
در زمانی که تنها زن رضا خان مادر محمدرضا بود، اوضاع دربار آرام بود. یک سالی که توران همسر رضا شد همیشه جنجال و دعوا بود و پس از آن دسته‌بندی و جنجال بین مادر محمدرضا و عصمت بود.
رضا هیچ‌وقت با زن زندگی نمی‌کرد. روزهای پنج‌شنبه، ساعت نیم بعدازظهر، نزد عصمت می‌رفت و علت آن استحمام ایرانی (خزینه و دلاک) بود، که بدان علاقه داشت. پنج بچه‌ای که از عصمت پیدا کرد در همین ساعات بود و لاغیر. این امر حسادت مادر محمدرضا را به اوج می‌رساند.
مادر محمدرضا تعدادی زن به عنوان ندیمه داشت، که از خانوادة ناظر (از خانواده‌های معروف مشهد) بودند. اعضای این خانواده به علت اطاعت و حرف‌شنوی زیاد توانستند نزد محمدرضا و شمس و اشرف بهترین موقعیت را پیدا کنند. آن‌ها به دلیل این موقعیت از کوچک‌ترین اسرار خانواده سلطنتی مطلع بودند، حال آیا این اطلاعات را به جایی می‌دادند یا خیر، دانستن آن برای من غیرممکن بود، چون بسیار "تودار" بودند.
زمانی که من به دربار وارد شدم، هجوم مادر محمدرضا به عصمت در اوج بود. در آن زمان دیوارهای قبلی داخل باغ سعدآباد را برداشته بودند و برای هر یک از اعضاء خانوادة پهلوی ساختمانی درست کرده بودند (به شکلی که اکنون است). ندیمه‌های مشهدی مادر محمدرضا، به دستور او، با چوب و چماق به ساختمان عصمت حمله می‌بردند. به محض این‌که عصمت از حمله با خبر می‌شد، درهای ساختمان را قفل می‌کرد و خود در اتاقی مخفی می‌شد و از آن‌جا به رضا خبر می‌داد. رضا قدم‌زنان، آرام آرام خود را به ساختمان عصمت نزدیک می‌کرد و مشهدی‌ها با دیدن او پا به فرار می‌گذاشتند. آن‌ها پس از فرار مورد مؤاخذة مادر محمدرضا قرار می‌گرفتند، که به آن‌ها می‌گفت: "ترسوها رضا که ترس ندارد!" و به ترکی می‌گفت: "کول باشیان" (خاک بر سرتان!). مشهدی‌ها برای این‌که موقعیت خود را از دست ندهند، هر بار به مادر محمدرضا قول می‌دادند که دفعه دیگر استخوان‌های عصمت را خرد خواهیم کرد! مادر محمدرضا می‌گفت: "ببینیم و تعریف کنیم!". اما عجیب این‌جاست که رضا خان هیچ‌گاه مادر محمدرضا را به خاطر این رفتارش مورد ایراد قرار نمی‌داد و حتماً خوشش می‌آمد که دو زن از روی حسادت، به خاطر او چنین کارهایی کنند! او احترام مادر محمدرضا را داشت و آن‌هم به خاطر ولیعهدی محمدرضا بود! ولی عصمت را دوست داشت و پس از رفتن به جزیره موریس از او ملتمسانه خواست که نزد او بماند، ولی عصمت بی‌وفایی کرد و پس از یکی دو ماه به ایران بازگشت. ولی پسران و دخترانش تا مرگ رضا خان نزد او بودند.

*پایه‌های حکومت رضا خان

در آغاز سلطنت پهلوی، تیمورتاش وزیر دربار، که فردی با سواد و سریع‌الانتقال بود، در دربار و کشور می‌درخشید و رضا قلباً از وجود او راضی نبود. در آغاز سلطنت، به پیشنهاد تیمورتاش و تأیید رضا خان، حزبی به نام "حزب ایران نو" تأسیس شد و جلساتی هم تشکیل داد. کلیه اعضای این حزب مقامات متنفذ و وزراء و وکلاء بودند و تیمورتاش ریاست آن را به عهده داشت. پس از مدتی رضا خان تشخیص داد که این حزب نه پایة قدرت او، بلکه پایگاه تیمورتاش است و آن را منحل کرد.
رضا خان به حزب و تحزّب اعتقادی نداشت و بنا به تربیت قزاقی خود تنها به ارتش متکی بود و از ارتش آن‌چه برایش مهم بود پادگان تهران بود و تازه همین پادگان را به دو لشکر کاملاً هم قوّه تقسیم کرده بود: لشکر یک به فرماندهی کریم آقاخان بوذرجمهری و لشکر دو به فرماندهی علی آقاخان نقدی. به این ترتیب، یک فرمانده بی‌سواد (بوذرجمهری) در مقابل یک فرمانده با سواد (نقدی) قرار داشت.
رضا خان همیشه بین این دو لشکر اختلاف می‌انداخت، به طوری‌که عملاً دشمن و رقیب یکدیگر بودند. در نزد افسران لشکر یک، لشکر دو را بی‌عرضه می‌خواند و برعکس. او آتش این اختلاف را تا رفتنش روشن نگه‌داشت. اگر در این مدت طولانی، این دو لشکر به جان هم نیفتادند فقط به خاطر وجود رضا خان بود و پس! ضمناً هر دو لشکر را چنان قدرتمند کرد که اگر تمام لشکرهای ایران هم جمع می‌شدند قدرت مقابله با آن‌ها را نداشتند.
در زمان رضا شاه، ارتش ایران از یکصدهزار نفر تجاوز نمی‌کرد، که دو لشکر تهران به تنهایی حدود 50 هزار نفر نیرو داشتند و سایر لشکرها روی‌هم 50 هزارنفر! رضا خان هر چه تجهیزات مدرن از خارج می‌خرید به این دو لشکر می‌داد. برای او توپ و تانک گران‌قیمت اهمیتی نداشت، و اگر داشت برای مرکز بود و نمایش رژه. از این دو لشکر هیچ‌گاه به واحدهای خارج از مرکز کمکی نمی‌داد، زیرا باید با تمام نیرو در پایتخت می‌ماندند و قدرت او را حفظ می‌کردند. بدین ترتیب، تا شهریور 20 مقام او تضمین شده به نظر می‌رسید.
رضا خان کسانی را که در فوجش در کودتای 1299 شرکت جسته بودند، تعدادی گروهبان و تعدادی ستوان و سروان، به‌تدریج تا درجه سرلشکری رسانید و از میان آن‌ها تنها امیر احمدی سپهبد شد. کلیه فرماندهان لشکرهای ایران همین‌ها بودند، مانند شاه‌بختی، مطبوعی، بوذرجمهری و...
در جریان رفع غائله شیخ خزعل در خوزستان، سرتیپ فضل‌الله خان زاهدی (سپهبد زاهدی بعدی) معروف شد. او واسطه میان شیخ خزعل و رضا خان بود و مسئله خوزستان را به سفارش انگلیسی‌ها به طریق سیاسی حل کرد.
در جریان سرکوب کردستان، امیر احمدی به عنوان امیر لشکر نیروهای غرب شهرت یافت. او پس از سال‌ها جنگ، موفق شد برخی از سران کرد را با "تأمین" فریب دهد. سران شورشی کرد از امیر احمدی خواستند که رضا خان به آن‌ها کاری نداشته باشد و این مطلب را پشت قرآن بنویسد و امضاء کند. به هر تقدیر، شورش کردها پس از 4 سال جنگ به پایان رسید و امیر احمدی به عنوان "فاتح غرب" وارد تهران شد و رضا او را سپهبد کرد. او تنها سپهبد دوران رضا خان بود، که بلافاصله او را خانه‌نشین کرد و بعداً شغل بسیار بی‌اهمیتی به او داده شد.
ولی امیر احمدی، که از کردستان طلا آلات زیادی جمع کرده بود، با مقداری از این پول توانست ثروت خود را به پانصد خانه برساند، که تماماً در خیابان‌ها و کوچه‌های اطراف چهارراه حسن‌آباد قرار داشت. خانه او هم در همین منطقه بود. با فرا رسیدن سقوط رضا خان امیراحمدی وضع بهتری پیدا کرد و در شهریور 20 فرماندار نظامی تهران شد. در دوران محمدرضا شاه، او سناتور بود و در همین سمت فوت کرد. خانه‌نشین شدن امیر احمدی پس از"فتح غرب" فقط به این دلیل بود که در ایران به‌جز رضا خان نباید هیچ "ستاره" دیگری می‌درخشید! ولی رضا به جمع‌آوری ثروت او از کردستان کاری نداشت!
رضا خان همه فرماندهان نظامی خود را متموّل کرد، بدون آن‌که یک ریال از جیب خود بدهد. فقط به هر یک می‌گفت: "املاکی برای خود تهیه کنید!" و بدین ترتیب دستشان را در چپاول اموال مردم بازمی‌گذاشت. آن‌ها هم املاک زیادی، بیش‌تر در اطراف تهران، برای خود تهیه کردند و این اموال برای آن‌ها تقریباً مجانی تمام می‌شد. مثلاً یک ملک 50 هزارتومانی آن زمان را به هزار تومان (البته با اعمال قدرت و زور و سرنیزه) می‌خریدند! استانداران و همة مقامات استان‌ها تابع شخص فرماندة لشکر بودند و با این شرط استاندار و فرماندار می شدند. مقامات کشوری استان‌ها فقط نامی بود و بس و همه کاره افسران عالی‌رتبه بودند.
رضا خان عادت نداشت افسران عالی‌رتبه خود را عوض کند و لذا در تمام مدت سلطنتش آن‌ها را در مشاغل حسّاس کشوری و لشکری گمارد. هیچ فردی حق نداشت از نظامی‌ها شکایت کند، وگرنه شاکی تحت تعقیب و مؤاخذه قرار می‌گرفت. یک‌بار شخصی از کریم بوذرجمهری نزد مادر محمدرضا شکایت کرد و او نیز شکایت را به رضا خان داد و تقاضای رسیدگی کرد. رضا خان عصبانی شد و با خشونت از اتاق بیرون رفت و گفت: "به هیچ فردی اجازه نمی‌دهم از افسران من نزد من شکایتی بیاورد. آن‌ها اشتباه نمی‌کنند!"
از ژاندارم‌ها خوشش نمی‌آمد، چون قزاق بود و بین قزاق‌ها (که به وسیله روس‌ها اداره می‌شدند) و ژاندارم‌ها (که تحت نفوذ انگلیسی‌ها بودند) یک خصومت کهنه وجود داشت. معهذا، سرلشکر صرغامی را، که افسر ژاندارمری بود، دوست داشت و او مدت طولانی، شاید 8 سال، رئیس ستاد ارتش بود و هرگونه دسیسه‌ای علیه او بی‌ثمر ماند.
در ارتش رضا خان، حرکات نمایشی و لاف و بلوف جایگزین تمرین و آمادگی رزمی واقعی بود و همین روحیه امرای رضا خانی ارتش ایران را در شهریور 20 به آن وضع اسفبار انداخت. در سال، 6 ماه برای رژه سوّم اسفند تمرین می‌کردیم و علاوه بر آن هر سال یک مانور تشکیل می‌شد و رضا خان لشکر یک و دو را به جان هم می‌انداخت: 6 ماه دیگر سال هم تمرین صحرایی برای اجرای این مانور بود!
نمونه‌ای از این لاف‌ها و "چاخان"ها را ذکر می‌کنم: شخصی به نام سرهنگ عبدالله هدایت رئیس رکن 3 ارتش بود. او فرد بسیار خوش‌بیانی بود و در دورانی که دانشجو بودم، استاد دعوتی دانشکده افسری بود و من، به عنوان یک شاگرد، از بیاناتش لذت می‌بردم و مسحور معلوماتش می‌شدم! یک سال مانور سالانه در حوالی شهریار برگزار شد، و من هم به عنوان فرمانده گروهان لشکر یک در آن شرکت داشتم. در شهریار ارتفاعات زیاد نیست، ولی به هر حال روی بلندترین تپه برای رضا خان جایگاهی درست کرده بودند و او با دوربین ما را تماشا می‌کرد. هدایت از طریق سرلشکر ضرغامی، رئیس ستاد ارتش، به اطلاع رضا خان رسانید که امسال ما یک مانور کوتاه مدت از یک واحد جدید موتوریزه درست کرده‌ایم، که اگر اجازه دهید اجرا شود! مانور اجرا شد. این واحد به اصطلاح جدید عبارت بود از حدود 100 ـ 150 کامیون که یک تیپ سوار آن بودند، نه زرهی داشتند و نه تانکی و نه توپخانه به‌خصوصی؛ تعدادی کامیون بود و یک عده سرباز! دیدیم که از دور گرد و خاک بلند شد و این واحد رسید و توقف کرد. آن‌ها قبلاً زیرنظر هدایت برنامه‌ریزی و تمرین کرده بودند. سربازها از کامیون‌ها پایین پریدند و به‌سرعت خود را به ارتفاعات رساندند و به اصطلاح تسخیر کردند! این مانور، که اولین بار اجرا می‌شد، برای رضا خان چیز عجیب و غریبی بود و او که سواد نظامی درست و حسابی نداشت و دانشکده ندیده بود، تعجب می‌کرد که یک تیپ پیاده ظرف ربع ساعت خود را به موضعی برساند و یک ربع بعد در خط‌الرأس ارتفاعات حاضر شود و در مقابل دشمن آماده گردد! رضا خان خیلی تحسین کرد و مانور را فوق‌العاده و عالی خواند و هدایت را تمجید نمود! هدایت هم بلافاصله لاف بزرگی زد، که واقعاً وقاحت می‌خواهد. او به رضا خان گفت: "ما با سه تا از این واحدها می‌توانیم جلوی روس‌ها را بگیریم!" رضا خان هم باور کرد و گفت: "آفرین، درست کنید!" بدین ترتیب، زیرنظر هدایت 3 تیپ موتوریزه درست شد، که البته به لشکرهای تهران وابسته شدند. این نمونه، هم سطح نازل معلومات رضا خان و بی‌اطلاعی او از تکنولوژی نظامی جهان آن روز را نشان می‌داد و هم روحیه امرای ارتش رضا خان را!


دسته ها : انقلاب اسلامی
چهارشنبه 1387/11/9 18:31
X