سر این مسائل و برخوردهایی که توی دادگاه تجدیدنظر شده بود ، یک مقداری اینها خوش‌رقصی کردند و وقتی که داخل شور شدند چهار نفر اعدامی را تبدیل به شش نفر کردند. بچه‌ها هم خلاصه آنجا صلوات فرستادند و شادی کردند و خیلی با خوشحالی [برخورد کردند] . ساعت 2 بعد از ظهر روز دوشنبه تقریبا 13 یا 14 خرداد بود که دادگاه تجدیدنظر رأیش را صادر کرد ، آن دو نفر هم که اضافه شدند یکی از آنها خود من بودم و یکی هم حاج هاشم امانی . ما چون ملاقات نداشتیم ، فقط روزهای دوشنبه اجازه داده بودند که لباسهای چرک ما را بیایند ببرند و لباس شسته شده و تمیز بیاورند ، خوب امروز هم مصادف بود با همان دوشنبه . وقتی ما رفتیم توی زندان دیدیم علاوه بر آنکه لباس ما را آورده‌اند یک دانه هم کیک آورده‌اند . ما متوجه شدیم که شیرینی رأی دادگاه را برای ما‌ آورده‌اند . چون سر ساعت 2 بعد از ظهر رادیو اعلام کرد که شش نفر محکوم به اعدام و چهار نفر هم ابد ، سه نفر هم پنج سال و ده سال و پانزده سال .

ما کاری که کردیم افسر نگهبان را خواستیم و گفتیم یک تیزی [چاقو] برای ما بیاور و سه تا بشقاب ، ما کیکها را تقسیم کردیم ، یک قسمت را دادیم برای رئیس کل زندان ، یک قسمت را هم دادیم برای رئیس زندان ، یک قسمت را هم دادیم به افسر نگهبان و مأمورین او ، بقیه‌اش را هم 13 قسمت کردیم یکی برای خودم و بقیه را گفتم یکی یکی درب سلولها را باز کن یکی یک دانه بده به این بچه‌ها ، بگو این شیرینی رأی امروز دادگاه است. اول گفت من نمی‌برم، البته نه مال بچه‌ها را ، مال خودشان و رئیس زندان و رئیس کل را. گفتم من به تو فحش و بد و بیراه هم که بگویم بایستی بروی و بگویی، تو به این حرفها چکار داری، بگو این را فلان کس داده و مجبور شد، برد.

نزدیک ساعت 5 یا 5/5 بود سرهنگ محرری (آن روزها سرگرد بود و رئیس موقت، احیایی هم معاون او بود) ما را خواست و دیدم که محرری خیلی ناراحت است. گفت این چیست؟ گفتم والله ما بچه‌های تهران به این می‌گوئیم شیرینی، ولی اگر شما چیز دیگری به آن می‌گوئید که ما نمی‌دانیم، این شیرینی است. گفت من می‌دانم این شیرینی است، اما برای چه داده‌اید؟ گفتم امروز دادگاه یک رأی داده و ما هم چیزی نداشتیم که آنجا بدهیم، اینجا که آمدیم دیدیم برایمان کیک آورده‌اند

مدتی گذشت. برای گرفتن اولی که حمام می‌گرفت، برمی‌گشت می‌آمد و نفر دوم را می‌بردند، یکی پنج دقیقه ده دقیقه هم بیشتر نمی‌گذاشتند زیر دوش باشیم.

نوبت من بود که می‌خواستم بروم، یک وقت دیدم که محرری آمد گفت کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم دارم می‌روم حمام. گفت برگرد، آمدیم توی راهرو، درب سلولها را باز کرد و گفت از پریشب که فلان کس اینجا با رئیس صحبت کرده، رئیس رفته دنبال این جریانات و خلاصه موافقت بالا را گرفته و از امروز درب سلولهایتان باز است و شما آزادانه می‌توانید با همدیگر رفت و آمد داشته باشید و در ضمن ملاقاتتان هم آزاد است. شماره تلفن گرفت که برود تلفن بزند و قرار شد که روزهای دوشنبه به ما ملاقات بدهند، ولی استثنائاً این هفته را پنجشنبه هم بعد از ملاقاتی که زندانیها دارند، به ما ملاقات بدهند . پس روز چهارشنبه که تقریبا 17 و 18 خرداد بود ، قرار شد که بچه‌ها با همدیگر باشند و روز پنجشنبه هم تلفن کرده بودند که ملاقات داده‌اند. خوب، معلوم است در حدود پنج ماه و خرده‌ای بود که بچه‌ها ملاقات نداشتند و اولین ملاقات هم بعد از حکمی است که دادگاه داده ، عده‌ای اعدام ، عده‌ای هم ابد و عده‌ای هم به زندانهای طویل‌المدت.

اولین مسئله‌ای که ما بین بچه‌ها مطرح کردیم، این بود که سعی کنید جلوی عاطفه خودتان را بگیرید و در آنجا چون برخورد خانوادگی است و طاقت ندارند و گریه می‌کنند و ناراحت هستند، شما تحت‌ تأثیر احساسات آنها قرار نگیرید، فقط شروع کنید صحبت کردن با‌ آنها و همین طور هم شد. خود من تقریبا با یک مقدار ناراحتی پدرم و مادرم روبرو بودم که در برابر حرفهای آنها تحمل می‌کردم و صحبت می‌کردم با آنها که در همین موقع بود که حال پدرم بهم خورد، برادر مرحوم بخارایی و برادر خودم ایشان را از توی اتاق ملاقات بیرون بردند. بعد محمد آمد عقب من که بیایم یک مقداری با مادرش و دائیش که آمده بودند ملاقات صحبت بکنیم. یک ربع ده دقیقه‌ای رفتم آنجا صحبت کردم، مرحوم حاج صادق یک مقدار صحبت کرد و علت حرکت و علت این حادثه و اصلا زندگی در جامعه و در اطراف اینها یک مقدار صحبت کرد.

هم خودمان، فرد فردمان و هم آن تشکیلاتی که داشتیم، خوب یک تشکیلاتی نبود که بخواهم بگویم که مثلاً تشکیلاتی که در آن دانشجویی هم وجود داشته باشد یا دانشجویی باشد و یا روشنفکری باشد. این است که از طرف دانشگاه یا دانشجویان چه داخل و چه خارج، حرکتی از طرف ما به وجود نیامده بود، تنها طبقه‌ای که شروع به حرکت کرده بود طلبه‌های جوان بودند که از این خانه به آن خانه، از این مرجع به آن مرجع، حتی بعد از اینکه ما ملاقات‌دار شدیم و یا وقتی که آمدیم زندان متوجه شدیم که صورت نظریه از مراجع خواسته بودند مثل آقای قمی و تعدادی دیگر از آقایان که آنها هم این عمل را تأیید کرده بودند و به حساب مهدورالدم بودن منصور را تأیید کرده بودند. حتی در رابطه با مسئله ما، آقای فهیم کرمانی را که صورت این فتوی یا امضاء کنندگانی که نظریه خواسته بودند از علماء، توی جیب آن در آورده بودند، خیلی شکنجه‌اش داده بودند، خیلی اذیتش کرده بودند، از ملاقات آقای طالقانی که برمی‌گشته از جیبش در آورده بودند. باز در همان موقع داماد خوانساری و این آقای جلیل کرمانشاهی و یکی دیگر می‌روند در ترکیه ملاقات آقای خمینی، آقای خمینی اعتراض می‌کند به آنها که چرا اینجا آمده‌اید، اگر شما راست می‌گوئید بروید و اقدام بکنید برای نجات این بچه‌ها. اینها کسانی هستند که من از نزدیک با آنها آشنایی داشته‌ام، خلاصه‌اش اگر سکوت بکنید جرمی که آنها کرده‌اند و جنایاتی که آنها کرده‌اند، شما هم شریک هستید.

در شب جمعه‌ای که چهارشنبه‌اش ما توانستیم با هم تماس برقرار کرده باشیم، بعد از ملاقات، من آمدم دیگر آنجا. نماز جماعت برقرار شده بود و بعد هم شب آیه‌ای خوانده‌ می‌شد و بچه‌ها برداشتهای خودشان از این آیات را می‌گفتند. آقای انواری تفسیر می‌کرد یا مرحوم آقای حاج صادق تفسیر می‌کرد، ولی بقیه بچه‌ها هر برداشتی از آیه داشتند آنجا بیان می‌کردند، صحبت می‌کردیم با همدیگر. در شب جمعه بعد از تفسیر، من آنجا مسئله‌ای را بیان کردم به اینکه در هر حال ما ممکن است چند روزی اینجا بیشتر با هم [نباشیم] درست است که ده روز ما وقت داریم، چون هیچکدام هم فرجام نخواسته بودیم، ده روز ما بیشتر وقت نداریم صورت ظاهر، ولی ممکن است که آنها اکتفا به این هم نکنند زودتر بیایند و بخواهند حکم را اجراء کنند، پس اولین کاری که ما می‌کنیم این است که ما 6 نفری که در زیر اعدام هستیم سعی می‌کنیم که شبها نخوابیم، اگر هم خواستیم بخوابیم روز بخوابیم. چرا؟ یکی اینکه اگر اینها آمدند و خواستند ما را ببرند از خواب بیدار شدن خودش یک مقدار اضطراب آور است و ما سعی می‌کنیم در چنین موقعیتی نباشیم که چنین اضطرابی را داشته باشیم در برخوردی که با مأمورین داریم. دوم اینکه برنامه نماز شب را برقرار می‌کنیم، قبلش که اکثر بچه‌ها داشتند. ولی سعی می‌کنیم که حداقل ما 6 نفر نماز شب را داشته باشیم و آن ارتباطات معنوی که ما می‌توانیم برقرار کنیم، آنها را هم داشته باشیم
.
ولی مهمتر از همه اینکه در هر حال هر کدام ما نسبت به سنمان ممکن است اشتباهات یا خطاهایی داشته باشیم، آنهایی که مربوط به خودمان و خالقمان هست که هیچ، ولی اگر که چیزهایی باشد که مربوط به دوستان و یا مردم هستند. تقاضای ما از آن برادرانی که اینجا هستند این است که اگر اولاً خودشان در این حرکت، پرونده‌ای، ناراحتی، دلخوری، چیزی دارند، خلاصه‌اش اینجا همدیگر را حلال بکنیم. دوماً اینکه این را به عنوان یک قول به ما بسپارند که به دوستان بیرون ما و کسانی که با ما آشنایی دارند از آنها بخواهند که این حلالیت را برای ما بگیرند. خوب، بعد از صحبت من، آقای امانی صحبت کرد، خود محمد صحبت کرد، تقریباً یک مجلسی شد مملو از احساسات و عواطف و از این چیزها که حتی یکی دو تا از برادرها گریه‌شان افتاده بود که نتوانستند جلوی احساساتشان را بگیرند. مأموریتی هم که دم در، داخل کریدور رفت و آمد می‌کردند متوجه این جریانات شده بودند.

فردا صبح گزارش داده بودند که دیشب صحبتهایی در داخل بند بوده (اتاق بوده) بین آنها و یک چنین مسائلی آنجا مطرح شده است. فوراً سرهنگ محرری مرا خواست و گفت جریان چی بوده؟ گفتم مسئله‌ای نبوده، این جور بوده، بچه‌ها از همدیگر حلالیت طلبیدند. گفت به همین سادگی ما از آن بگذریم؟ گفتم که حالا مثلاً نگذرید، حالا چی شده. گفت خبری، چیزی مگر هست؟ گفتم یعنی چی، مگر چیزی هست غیر از رأی دادگاه که داده‌اند، مگر خبر دیگری هم هست؟ گفت نه. گفتم نکند خبری به شما داده‌اند؟ گفتم نه، اینها یک مسائل داخلی خودمان است. باز به این هم اکتفا نکردند، بعد از ظهر یک سرهنگ تمام از اداره بازرسی شهربانی آمد و دو مرتبه از من و بخارایی سؤال کرد که جریان شما چه بوده؟ برایشان گفتیم. خوب، روزها اکثر وقتمان به بحث در اطراف همین آیات قرآن و یا مسائل اجتماعی و این چیزها مشغول بودیم. یک بحثی را یکی مطرح می‌کرد و همین طور که دوره نشسته بودیم هر کسی نظرات خودش را می‌گفت. خوب، یک مقدار برخورد افکار می‌شد. یک بحثی هم بود بین آقای بخارائی و آقای انواری درباره معاد جسمانی یا معاد روحانی که ما آنجا با همین بدن بعثت دوباره می‌یابیم. یا نه! روح ماست که آنجا حاضر می‌شود؟ که البته این یک بحثی بود دو به دو.

روز دوشنبه هم بعد از ظهر یک ملاقاتی داشتیم، خانواده‌ها آمدند و یک مقدار صحبت و این چیزها. بعد از اینکه ملاقات تمام شد، بچه‌ها را دادند تو که ما ببینیم. موقعی که بچه‌ها را دادند تو، من به اخویم گفتم که تو دو مرتبه برگرد من کارت دارم. از این به حساب مسئله ملاقات ما متوجه شدیم که این ملاقات آخر است ، بعدش ملاقاتی معلوم نیست داشته باشیم. به همه بچه‌ها هم گفتم من فوراً که اگر کاری، چیزی دارید، بگوئید، معلوم نیست که ما ملاقات داشته باشیم. خوب، بچه‌ها را هم ملاقاتی کردیم، وقتی رفتند من به اخویم گفتم که فکر می‌کنم این آخرین دیدار ما باشد و یک سری نکات و مسئله شخصی بود که به او گفتم و گفتم که وصیت‌نامه ما هم پهلوی آقای انواری هست که همه بچه‌ها یعنی ما شش نفر که هر کدام هر چه داشتند طبق وصیتشان در اختیار آقای انواری گذاشته بودند. آن شب که هیچی، فردا شب که روز سه‌شنبه بود – روز 25 خرداد – بعد از نماز مغرب و عشا بود که آمدند عقب من و حاج هاشم امانی. رفتیم دفتر سرهنگ پریور – رئیس کل – و این جور صحبت را شروع کرد که دیدی به تو گفتم که شاه می‌آید و تخفیف می‌دهد و مورد عفو قرار می‌گیرید و چه می‌شود و چه می‌شود ، از این حرفها. خلاصه‌اش شما و ایشان مورد رحمت شاه قرار گرفته‌اید. ما اولین سؤالی که کردیم. گفتیم که آن چهار تا بچه‌ها جریانشان چه می‌شود؟ گفت هنوز به ما دستوری نداده‌اند. بعد گفتیم که اگر این مرحمت را جایی وارد نکرده‌اند و می‌شود برگردانید، به آنها بگوئید برگردانند، ما این مرحمت را نخواستیم. گفت شما اصلا عقلتان کم است، دیوانه هستید، آدم حسابی که این جوری حرف نمی‌زند، بلند شو برو یک تشکر بکن، یک نامه بنویس. گفتم نه، فرق بین ما و شما این است که شما برای این زندگی دو روزه‌ات حاضرید تن به همه ذلت بدهید، ما سعی می‌کنیم که از اینجا زود رخت بکنیم و برویم، این دو تا فرهنگ است، دو تا فکر است، آن عینکی که تو به چشمت زده‌ای و دنیا را داری با آن می‌بینی و آن عینکی که ما به چشممان زده‌ایم و دنیا را با آن می‌بینیم دو نوع عینک است و دو نوع دید است. ما بلند شدیم آمدیم.

آقای بخارایی از من پرسید: فلانی جریان چی بود؟ چه کار داشتند؟ گفتم در رابطه با آن مسئله شب جمعه بود، باز دوباره داشتند از ما سؤال می‌کردند. گفت بگو جان تو جریان این جوری بود! وقتی این حرف را زد گفتم باشد، بعد من می‌گویم محمدجان که جریان راجع به چه بود، چون داشت با آقای انواری بحث می‌کرد. من آقای انوار و آقای عسگری را صدا کردم و گفتم که بچه‌ها مسئله این است، احتمال هم دارد الان عقب اینها بیایند، پس ما بنشینیم مسئله را به یک صورتی با اینها مطرح بکنیم که این بچه‌ها یک مقدار آمادگی داشته باشند. آقای انواری مخالفت کرد گفت نه، حالا شما نگوئید بگذارید یک خرده آخر شب [بشود] و ممکن است بعضی از بچه‌ها هم خوابشان بگیرد و بروند بخوابند، بعد ما چهارتائیشان را صدا بکنیم و مسئله را می‌گوئیم، گفتم اگر اینها الان آمدند عقبشان چی؟ گفت فکر نمی‌کنم. گفتم من فکر می‌کنم که خلاصه‌اش امشب تکلیف همه معلوم می‌شود که کی چه کاره است.

توی این صحبتها بودیم که یک وقت افسر نگهبان دو مرتبه عقب من آمد، گفت لباست را بپوش بیا. من لباسم را پوشیدم. آمدم توی فلکه، یک حوضی آن وسط فلکه موقت است، دیدم که همه درها را بسته‌اند و همه زندانیان را توی سلولها و بندهایشان کرده‌اند و هیچ کسی هم نیست و خیلی خلوت است، تقریبا ساعت 10 شب است. این فواره هم دارد آب را بالا می‌برند و محرری هم دم این حوض دارد قدم می‌زند. گفت فلانی؟ گفتم بله. گفت این بچه‌ها کدام یک روحیه‌اش ضعیفتر است؟ چیزی بشنوند ممکن است ناراحت بشوند. گفتم هیچکدام ناراحت نمی‌شوند، پروانه‌هایی هستند که عاشق‌وار به گرد شمع می‌گردند. خلاصه هر آنی که شمع را شما روشن بکنید اینها حرکت کرده‌اند. گفت:پس بیا برویم تو. او جلو بود، ما هم دنبالش آمدیم، که محمد توی راهرو داشت با آقای انواری راه می‌رفت، احوالپرسی کرد با محمد، گفت الحمدالل . گفت ناراحت نیستی؟ گفت آن کسی ناراحت است که متکی به خدا نباشد، اگر گسی تکیه‌گاهش خدا باشد هیچوقت ناراحت نمی‌شود. گفت:پس لباست را بپوش، بیا. رفت لباسش را پوشید و بعدش هم چندتایی دیگر را همین جور صدا کرد – قاطی کرد البته – آن چهار تا را صدا زد، سه چهار تا از بچه‌های دیگر را هم قاطی آنها کرد و گفت بیائید بیرون، من کارتان دارم، از جمله خود من، گفت: تو هم بیا. یک ناهارخوری در بیرون زندان قرار گرفته، آمدیم داخل ناهارخوری که دورش هم مأمورین قرار گرفته بودند.

تا رسیدیم آنجا، من به محرری گفتم که در هر حال ما باید با بقیه برادرها خداحافظی بکنیم، یا اجازه بدهید برویم تو، یا آنها که تو هستند بگوئید بیایند بیرون. گفت خوب، آنها را بگوئید بیایند. بقیه بچه‌ها را هم صدا کردند. چون هنوز به غیر از آقای انواری و آقای عسگری و من و آقای امانی، بقیه بچه‌ها نمی‌دانستند که اصلاً ماجرا چیست، چون ما هنوز مطرح نکرده بودیم . تا بچه‌ها آمدند من پشت سرش مطرح کردم که پس اجازه بدهید ما برویم تو وسائلمان را جمع بکنیم. گفت خیلی خوب. ما بچه‌ها را، آن چهار تا را فرستادیم از جمله حاج هاشم را فرستادیم با آنها که بروند وسائلشان را جمع بکنند. من مسئله را برای بچه‌ها مطرح کردم، گفتم جریان این است و توجه داشته باشید، الان هم این برادرها را می‌خواهند ببرند، به من و حاج هاشم هم یک درجه تخفیف داده‌اند.

اینها برگشتند و آمدند، ما مسئله را مطرح کردیم به اینکه در این مسافرتی که بنایش را با هم گذاشتیم و امید داشتیم که تا آخرین منزلگاه در این سفر با هم باشیم، ولی چون هر کاری قابلیت و لیاقتی می‌خواهد، من و برادرم هاشم لیاقت این را نداشتیم که در این سفر با شما همراه باشیم، در هر حال شما هستید که گوی سبقت را از ما ربودید. این است که من به نوبه خودم متأثرم و متأسفم که چرا این لیاقت در من نبوده که در این حرکت حداقل به دنبال شما باشم و دنباله‌رو شما باشم. بعد از من مرحوم حاج صادق صحبت کرد، او هم خطاب کرد به اینکه از آرزوهای من بود که این شب را ببینیم و نمی‌دانم که چه فرمی شکر این نعمت را به جا بیاورم که چنین چیزی نصیبم شده و من وصیت می‌کنم به شما که به خانواده من بگوئید که برای من ختم نگیرند.

بعد، محمد صحبت کرد و گفت من همانطور که در دادگاه گفتم، امروز هم به شما برادرها وصیت می‌کنم که به جوانان این مرز و بوم بگوئید که اولین تیر را من رها کردم، ولی آخرین تیر نبود، تا بیرون کردن دشمن و استعمار از این مرز و بوم به زمین ننشینند. و به همه برادران و دوستان و اقوام من بگوئید که برای ما جشن بگیرند و پایکوبی کنند. در این موقع بود که مأمورین نتوانستند طاقت بیاورند و گریه‌شان افتاده بود، هق هق مأمورین راه افتاد – سرگرد محرری که دم در ایستاده بود چشمش آلوده به اشک شده بود و من را صدا کرد، گفت وضع مأمورین من دارد بهم می‌خورد و بعدش می‌ترسم که وضع زندان هم بهم بخورد، بگو صحبت نکنند. گفتم من که نمی‌توانم این کار را بکنم، چهار تا از برادرانمان را می‌خواهید بکشید، بعد بگویم که صحبت نکنید، اصلاً این درست است؟ شما برو توی دفتر بنشین هیچ اتفاقی هم نمی‌افتد، بگذار هر چه می‌خواهند بگویند، حرفهایشان را بزنند. دیگر هر کدام از بچه‌ها تقریباً در رابطه با همین مسائل [صحبت کردند] ، بعدش هم مرتضی و بعد هم رضا. البته رضا ناگفته نماند یک مقدار محزون بود و ناراحت بود، چون اولین کسی بود که لب به سخن گشوده بود و از این جهت سخت در فشار روحی بود، در ناراحتی بود و مرتب از بچه‌ها عذرخواهی می‌کرد و تقاضای این می‌کرد که حلالیت بطلبد. و هر چه بچه‌ها بیشتر اصرار می‌کردند که ما کوچکترین ناراحتی از تو نداریم و او را تسکین می‌دادند، ولی او باز این ناراحتی را ابراز می‌کرد.

تا اینکه ساعت نزدیک یک بعد از نیمه‌ شب بود، بچه‌ها را تا دم در ما مشایعت کردیم، دو تا جیپ که توی آن مأمور بودند و چهار تا کامیون پلیس، اینها را سوار کردند و از زندان موقت آنها را بردند عشرت‌آباد به لشگر دو زرهی. تا اذان صبح که اینها را شهید کردند، مأمورین آنجا بودند. قبل از اینکه به درجه شهادت برسند، وضو گرفتند یکی دو رکعت نماز خواندند، تکبیر الله اکبر، آیاتی از قرآن تلاوت می‌کردند و با روحی سرشار از شادی خلاصه‌اش لبیک گفتند به ندای حق. و مأمورین که آمدند، خود مأمورین طاقت نداشتند،‌ وقتی برگشتند توی بندی که ما بودیم، اکثرشان از بس که گریه کرده بودند، چشمشان سرخ شده بود. از شهامت بچه‌ها، از روحیه بچه‌ها، از قوی بودن بچه‌ها در این موقع اظهار تعجب می‌کردند.

صبح ساعت 30/5 یا 6 بود که خبر داده می‌شود به خانواده‌ها. البته یکی از افسرانی که اطلاع داشت به خانواده یکی از ما اطلاع می‌دهد و بعد هم آنها به خانواده‌های دیگر و بعد هم می‌روند مسگرآباد. موقعی می‌رسند که یکی از جنازه‌ها را که آقای نیک‌نژاد بود دفن کرده بودند، بعد هم جنازه‌ها را تحویل می‌گیرند، ولی نمی‌گذارند پیش هم دفن کنند و در قسمتهای مختلف مسگرآباد اینها را دفن می‌کنند، در چهار سمت مجزا از هم است. خوب، در سر مزار شلوغ می‌شود، تظاهرات می‌شود، ژاندارمها می‌ریزند. اخوی خود من آنجا صحبت کرده بود، بعد به او می‌گویند که فلان کس که نیست، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ و او هم می‌گوید که فرقی برایم نمی‌کند، اینها همه برادرهای من بودند.


دسته ها : انقلاب اسلامی
چهارشنبه 1387/10/25 16:6
X