از آنجا كه تاريخ بستر پرورش و رشد انسان مي‌باشد، يكي از منابع مهم هويت او تلقي مي‌شود. اينكه با چه رويكردي به تاريخ بنگريم، نتايج متفاوتي از آن دريافت مي‌كنيم. رويكرد ديني و رويكرد مادي، دو نگرش كلي و اساسي به تاريخ هستند كه تفاوت‌هاي مهمي دارند. از منظر ديني، عوامل معنوي، قدسي و غيبي در كنار عوامل مادي و محسوس و بلكه بيشتر از آنها در سرنوشت و جهت‌گيري كلان تاريخ تأثيرگذار هستند. اما از منظر مادي، تاريخ، داراي سيري جبري و اعتباري اندك در گزارش از واقعيت، و صرفاً قابل تحليل با ابزار تجربي و مادي است، بر اساس اين ديدگاه، نظم تاريخي صرفاً زماني است و نهايتاً عبرت‌آموزي اندكي دارد. در اين نوشته، تلاش شده تا اين تفاوت‌ها مدلل شوند.

مقدمه
به دو گونه مي‌توان به تاريخ نگريست: نخست، به مثابه يك «واقعيت عيني» و دوم، به مثابه يك «علم». قواعد و روش فهم تاريخ بر اساس هر يك از اين دو نوع نگاه ـ به‌رغم وجود شباهت‌هايي چند ـ مي‌تواند متفاوت از نوع ديگر باشد. آنچه مسلم است فهم تاريخ به مثابه يك علم نمي‌تواند در خارج از چارچوب قواعد حاكم بر علوم بشري ـ كه البته به صورت تاريخي تنظيم شده و شكل گرفته‌اند ـ صورت بگيرد. علوم بشري نيز به دو طريق تكوين يافته‌اند:

الف ـ برخي از علوم بشري ناشي از فطرت بشر بوده‌و از زماني كه انسان پا به هستي گذاشته‌، آنها نيز وجود داشته‌اند. به عبارت ديگر مي‌توان گفت كه انسان نسبت به برخي از علوم مفطور بوده و ضرورت‌هاي عقل فطري، آنها را به او و حيات اجتماعي‌اش تحميل كرده است. علم منطق از زمره اين علوم است و منظور از وجود علم منطق در طول تاريخ، به‌كارگيري عملي آن توسط مردم مي‌باشد وگرنه ـ آن‌چنان كه مشهور است ـ ارسطو مدون آن بوده است.

ب ـ برخي از علوم بشري اكتسابي و ناشي از نيازهاي انسان بوده و رشد و تورمشان نيز تابعي از رشد و پيشرفت انسان بوده است. به عبارت ديگر، ضرورت‌هاي عقل تجربي آنها را به انسان و حيات اجتماعي‌اش تحميل كرده است. تغيير موقف‌هاي تاريخي بشر همراه سؤال‌هاي جديدي براي وي بوده كه پاسخ بدان‌ها ضمن اينكه بر تراث علمي پيشين استوار و مبتني بوده، بشر را گامي به جلو مي‌برده است. علم كشاورزي از زمره اين علوم است. البته در اين خصوص نيز نبايد فراموش كرد كه نتايج عقل تجربي، خود مبتني بر داده‌هاي عقل نظري هستند و داده‌هاي عقل نظري ضرورتاً‌پاسخ‌هايي به پرسش‌هاي برآمده از نيازهاي بشري نبوده‌اند، بلكه گاه ـ آن‌چنان كه در قضيه جاذبه زمين براي نيوتون اتفاق افتاد ـ صرفاً معلول روحيه جست‌وجوگري انسان بوده‌اند.

تكوين تاريخ به مثابه يك علم، از نوع دوم است و اساساً انسان‌ها نمي‌توانستند كه مفطور به تاريخ باشند، چرا كه تعريف تاريخ هرچه باشد، زمان گذشته ـ چه آن را جوهر تاريخ بدانيم و چه ندانيم ـ در مفهوم آن مدخليت دارد. تاريخ، دست‌كم در قوس صعودي‌اش، امر و پديده‌اي انساني است و با انسان و به تبع انسان و براي انسان شكل مي‌گيرد. وقتي هنوز انساني پا به هستي نگذاشته است،‌تاريخ نمي‌تواند وجود داشته باشد؛ اين انسان بوده است كه تاريخ را رقم زده است و درست به همين دليل كه همواره در متن تاريخ بوده، تا قبل از قرن هجده ميلادي هيچ‌گاه آن را موضوع پژوهش (اُبژه) خود قرار نداده است. اين اتفاق عجيبي است كه انسان در قرن هجده از متن تاريخ بيرون آمده و از بيرونِ تاريخ، آن را نگاه كرده است. چنين نگاهي به تاريخ، قطعاً مسبوق به بي‌تاريخ شدن انسان است. شايسته است كه بدانيم گذشته دقيقاً همان تاريخ نيست كه ادعا شود گذشتگان نيز در گذشته خود تأمل مي‌كردند و از آن عبرت مي‌گرفتند، بلكه آنها نيز گذشته خود را از بيرون آن نگاه مي‌كرده‌اند، اما هرگز از درون تاريخشان بيرون نيامده‌اند.

تفاوت‌تاريخ‌نگاري ديني و تاريخ‌نگاري مادي
=======================
مهم‌ترين تفاوت تاريخ‌نگاري ديني و مادي اين است كه تاريخ نگاري ديني به مفهوم غيب و نقشي كه اين مفهوم در تصويرسازي از عالم و آدم مي‌تواند داشته باشد، اعتقاد دارد. برخي از تفاوت‌هاي ناشي از اعتقاد به مفهوم غيب در تاريخ‌نگاري ديني با تاريخ‌نگاري مادي عبارت‌اند از:

1) تاريخ‌نگاري ديني درباره انسان، از همان بدو خلقت انسان (ساخته شدن انسان از گل، سجده ملائك بر وي، ماجراي هبوط نخستين انسان، قصه فرزندان حضرت آدم و...) شروع مي‌شود و بلكه حتي از اين هم جلوتر به انسان توجه دارد. در تاريخ‌نگاري ديني از نطفه انسان و سير آن تا جنين شدن و اينكه چه چيزهايي در مرحله جنيني مي‌تواند سعادت يا شقاوت را در آينده براي انسان رقم زند و... سخن به ميان مي‌آيد. به عبارت ديگر، در تاريخ‌نگاري ديني درباره انسان، از عالم قبل از عالم دنيا نيز به عنوان عالمي كه در آن براي انسان مقدمات ورودش به عالم دنيا فراهم مي‌شود نيز سخن به ميان آمده است. اين در حالي است كه در تاريخ‌نگاري مادي به دليل عدم اتصال به غيب، سخن گفتن از تاريخ‌هاي بسيار دور يا حتي سخن گفتن از جزئيات تاريخ‌هاي نزديك ممكن نيست؛ از اين‌رو، در تاريخ‌‌نگاري مادي، زمان به دو بخش ماقبل تاريخ و مابعد تاريخ تقسيم شده است. منظور از دوره مابعد تاريخ در تاريخ‌نگاري مادي، دوره‌اي است كه از آن دوره براي دوره‌هاي پس از آن، مكتوبات و آثاري كه معرّف آن دوره هستند، باقي مانده است و منظور از دوره ماقبل تاريخ، دوره‌اي است كه اطلاعات انسان درباره آن دوره، اطيمنان‌بخش نيست و بشر براي سخن‌گفتن از آن دوره، ناگزير است كه به حدسيات و حتي اكاذيب روي آورد.

از طرف ديگر، در تاريخ‌نگاري ديني به دليل اتصال به منبع غيب، هر مسئله‌اي ـ اگر چه بسيار جزئي و كوچك ـ كه با هدف آن تاريخ‌نگاري سازگار باشد، قابل دسترسي است. اين در حالي است كه در تاريخ‌نگاري مادي به دليل عدم اتصال به غيب، بسياري از رخدادها ـ حتي رخدادهاي بزرگ تا چه رسد به رخدادهاي كوچك ـ مغفول مي‌مانند. براي مثال اگر يك مورخ مادي بخواهد رخداد طوفان نوح(ره) را صرفاً از زاويه مقدمات، فرايند، نتايج و پيامدهاي آن بررسي كند، با كمترين اطلاعات درباره آن روبه‌رو خواهد شد. اين در حالي است كه در تاريخ‌نگاري ديني حتي تعداد،‌نوع و جنس موجوداتي كه مثلاً در كشتي نوح(ره) بوده‌اند و نجات يافته‌اند نيز قابل دسترسي است و نهايتاً از طرف سوم، در تاريخ‌نگاري ديني به دليل اتصال به منبع غيب، در تحليل يك پديده، گاه پاي عناصر و اجزايي به ميان مي‌آيد كه ظاهراً ميان آن عناصر و اجزا و آن پديده، ارتباطي نيست، اما در حقيقت و باطن امر چنين ارتباطي ميان آنها وجود دارد و اين تنها منبع غيب است كه از وجه و چگونگي اين ارتباط آگاه است. متقابلاً در تاريخ‌نگاري مادي به دليل عدم اتصال به منبع غيب، در بسياري از موارد، شناسايي عناصر و اجزايي كه در لايه‌هاي پنهاني‌تر ميان آنها و پديده مورد تحليل، ارتباط برقرار است،‌سخت و ناممكن است، هم‌چنان كه در بسياري از موارد نيز عناصر و اجزايي كه رابطه آنها با پديده مورد تحليل، شناسايي شده، درست و دقيق شناسايي صورت نگرفته و چه بسا اين ارتباط صرفاً ارتباطي صوري بوده و در حقيقتِ آن پديده، چندان نقش نداشته است. به بيان ديگر، در تاريخ‌نگاري مادي، ضريب اطمينان به عناصر شناسايي شده و عناصر شناسايي نشده در ارتباط با يك پديده مشخص، بسيار پايين و در حدّ ظواهر است.

2) تاريخ‌نگاري‌ها همواره با گزينش رخدادهاي تاريخي صورت مي‌گيرند. رخدادهاي زيادي در هر زمان و مكاني محقق مي‌شوند، اما در نقل‌هاي تاريخي نه امكان آوردن همه آنهاست و نه چنين كاري معقول به نظر مي‌رسد. براي مثال در يك لحظه هزاران شاخه و برگ در باغي تكان مي‌خورند، انواع پرندگان مي‌پرند و چهچهه مي‌زنند، مردم در گوشه‌و كنار آن در رفت‌وآمد هستند،‌كودكان در آن بازي مي‌كنند و... . حال اگر مورخي هم بخواهد نمي‌تواند در يك لحظه همه اين حركات را صيد كند، بلكه او ناگزير است به تناسب هدفي كه دارد اين رخدادها را گزينش كند؛ بدين‌گونه كه اگر درباره رفتار اجتماعي مردم مي‌خواهد گزارش تهيه كند، بايد به گزارش چهچه پرندگان و ريختن برگان درخت و... بي‌توجه شود. حال‌در تاريخ‌نگاري مادي وقتي مورخ مي‌خواهد چنين گزارشي تهيه كند، اگر سراغ مردمي كه در سمت چپ باغ هستند، برود از رخدادهايي كه در همان لحظه در سمت راست باغ مي‌افتد،‌غافل مي‌ماند و بالعكس. اين در حالي است كه در تاريخ‌نگاري ديني مورخ به دليل اتصال با منبع غيبي، هم‌زمان مي‌تواند گزارش رخدادهاي سمت چپ و راست باغ را در اختيار داشته باشد و آنچه در مجموعه اين رخدادها هدف وي را تأمين مي‌كند،‌گزينش كند. به ديگر سخن، گزينش‌هايي كه در تاريخ‌نگاري ديني براي رسيدن به اهداف خاصش صورت مي‌گيرد به مراتب جامع‌تر و اطمينان‌بخش‌تر از گزينش‌هايي است كه در تاريخ‌نگاري مادي براي نيل به اهداف خاصش صورت مي‌گيرد. بر اساس همين اعتقاد است كه در دعاي جوشن كبير در مورد خداوند متعال آمده است: «يا من لا يحجبه شيء عن شيء». به هر حال، در تاريخ‌نگاري ديني، مورخ با بهره‌گيري از منابع غيبي، توجه وي بر يك بُعد از يك مسئله، او را از توجه هم‌زمان به ابعاد ديگر آن مسئله باز نمي‌دارد. اين در حالي است كه منابع غيرغيبي به دليل محدوديتي كه دارند، در هر زمان و مكان تنها نظاره‌گر يك بُعد مي‌توانند باشند.

به‌طور خلاصه مي‌توان گفت كه در تاريخ‌نگاري ديني به دليل اشتمال منبع غيب بر همه ابعاد و ساحت پديده‌هاي تاريخي، گزينش برخي از آنها در راستاي هدفي خاص، تنها گزينش نسبت به همه رخدادهاي تاريخي حساب مي‌شود،‌اما نسبت به مجموعه رخدادهاي مربوط به آن هدف، احصاي كامل علل بوده و گزينش محسوب نمي‌شود. اين در حالي است كه در تاريخ‌‌نگاري مادي به دليل عدم اتصال به منبع غيبيِ شامل بر همه ابعاد، گزينش‌رخدادهاي مناسب با يك هدف خاص، هم گزينش نسبت به همه رخدادهاي تاريخي و هم گزينش نسبت به همه رخدادهاي مربوط به آن هدف خاص مي‌باشد.

3) از آنجا كه تاريخ‌نگاري ديني معطوف به عبرت‌آموزي است، گزينش آن از رخدادهاي تاريخي بسيار ويژه است. در تاريخ‌نگاري ديني تنها اموري گزينش مي‌شوند كه با هدف اعلاي هستي براي انسان ـ كه همانا سعادت اوست و از طريق تقرب به خداوند متعال رقم مي‌‌خورد ـ بيشترين تناسب را داشته باشند. ويژه بودن گزينش در تاريخ‌نگاري ديني از آن روست كه توسط منبع متصل به غيب الهي صورت مي‌گيرد. خداوند متعال كه خالق انسان‌هاست بهتر از هر روان‌شناس و انسان‌شناس و جامعه‌شناسي مي‌داند كه چه اموري در نهايت با مصالح كلي انسان همسو و چه اموري در نهايت با آن‌ناهمسو هستند؛ هرچند ممكن است ظاهر امر چنين چيزي را نشان ندهد. از همين‌رو، از ميان همه رخدادهاي زياد و بلكه بي‌شماري كه در تاريخ افتاده، تاريخ‌نگاري ديني بيشتر به نقل رخدادهايي مي‌پردازد كه در ارتباط با رسولان هدايت‌گر الهي اتفاق افتاده‌اند، خواه اين رخداد،‌ايجابي و در جهت تأييد آنها و خواه سلبي و در جهت مخالفت با آنها باشد.

اين در حالي است كه تاريخ‌نگاري مادي معطوف به عبرت‌آموزي بشر نيست، هرچند ضمن آن محتوا و مطالبي عبرت‌آموز وجود داشته باشد. حتي اگر هم معتقد باشيم كه تاريخ‌نگاري مادي نيز معطوف به عبرت‌آموزي است، باز هم از آنجا كه مورخان آن به منبع غيب متصل نيستند، در بسياري از موارد از تشخيص مصالح واقعي انسان در تاريخ كه تبيين آنها مي‌تواند به عبرت‌آموزي درست و صحيح براي انسان منجر شود، عاجز خواهند بود. از همين‌روست كه بسياري از مطالبي را كه در تاريخ‌نگاري مادي (هرچند به قصد عبرت‌آموزي) ذكر شده ـ از آنجا كه به دليل عدم اتصال به منبع غيبي از كمترين تناسب با مصالح عاليه انسان برخوردار بوده يا اساساً برخلاف آن مي‌باشد ـ بايد در زمره لغويات و عبثيات تاريخي شمرد. نيز از همين‌روست كه يك كتاب ديني مثل قرآن كريم با نقل ويژه تنها چند رخداد تاريخي مي‌تواند بزرگ‌ترين منبع تاريخي هدايت بشر شود، متقابلاً كتاب‌هاي تاريخي بسيار بزرگ كه به نقل جزئيات رخدادهاي تاريخي پرداخته‌اند، وجه عبرت‌آموزي آنها به مراتب پايين‌تر از كتاب‌هاي ديني است. از طرف ديگر، در تاريخ‌نگاري ديني، رخدادهاي تاريخي به شكل ترتب‌زماني فهم نمي‌شوند. بهترين مؤيد در اين خصوص، چگونگي تاريخ‌سرايي قرآن كريم است.168

در گزارش قرآن كريم از رخدادهاي تاريخي، نظم زماني ملاحظه نشده است؛ بدين معنا كه قصه‌هاي قرآن ضرورتاً به ترتيب تحقق تاريخي آنها بيان نشده است؛ يعني اين‌گونه نيست كه خداوند ابتدا قصه آدم، سپس قصه نوح، آن‌گاه قصه ابراهيم و همين‌طور قصه موسي، عيسي و محمد(ره) را بيان كرده باشد، بلكه به تناسب مقام هدايت، هرگاه اقتضاي قصه‌اي خاص داشته، همان را بيان كرده است. حتي در يك آيه نيز هنگام ذكر نام انبيا، التزامي به ذكر ترتيب تاريخي آنها ديده نمي‌شود. براي مثال با مقايسه آيه شريفه 163 از سوره مباركه نساء و آيه شريفه 86 از سوره مباركه انعام به خوبي مي‌بينيم كه در آيه نخست، سليمان و داوود پس از حضرت عيسي و در آيه دوم، قبل از حضرت موسي ذكر شده‌اند.

علاوه بر اين، در روش تاريخ قصه‌اي قرآن كريم، حتي هنگام نقل يك داستان هم، در بسياري از موارد، نظم تاريخي رعايت نشده است؛ بدين معنا كه مثلاً قرآن كريم هنگام نقل داستان اصحاب كهف يا داستان بقره، ابتدا از وسط داستان نقل مي‌كند، سپس از انتهاي آن و نهايتاً از ابتداي آن. دليل اين امر اين است كه در تاريخ‌نگاري قرآن‌كريم، آنچه مهم است عبرت‌آموزي واقعه‌تاريخي است؛ از همين‌رو، قرآن كريم داستان تاريخي را به گونه و سبكي و از نقطه‌اي شروع و ختم مي‌كند كه بيشترين تأثير را در عبرت‌آموزي و هدايت انسان داشته باشد. در اين ميان، هر حادثه‌اي (مثل داستان خلقت انسان و تمرّد شيطان از سجده بر او يا داستان‌هاي انبيا و ضلالت و گمراهي اقوام آنها) كه ارتباط و نسبت بيشتري با مقوله هدايت بشري دارد، با تأكيد كمّي و كيفي بيشتري پرداخته شده است. شايد سرّ تكرار شدن برخي از اين داستان‌ها در قرآن كريم نيز همين باشد. البته اينكه چرا در يك نگرش، تاريخ مايه عبرت و در يك نگرش بي‌ارتباط با آن ملاحظه مي‌شود، به دليل رابطه خاص تاريخ و فرهنگ يك قوم است. نگرش‌ها مستقيماً‌در چگونگي تاريخ‌نويسي اقوام تأثير مي‌گذارند؛ از همين‌روست كه تاريخ‌نويسي را از اجزا و بلكه از مظاهر فرهنگ‌ها دانسته‌اند. در هر تاريخ‌نويسي، بُعد يا ابعادي از فرهنگي خاص انعكاس مي‌يابد.

4) يادآوري اين نكته لازم است كه عبرت‌آموزي از تاريخ با مؤيدسازي تاريخي متفاوت است. در عبرت‌آموزي از تاريخ، حركت پيام از گذشته به حال و آينده است؛ ‌بدين معنا كه اتفاق و حادثه‌اي كه در گذشته رخ‌داده، حامل پيام و حكمتي است كه مي‌تواند راهنماي زمان‌هاي بعد از خودش نيز قرار بگيرد و آيندگان وقتي در مواقع مشابه اين حادثه قرار مي‌گيرند، قبل از عمل، به آن پيام و حكمت مراجعه كرده و آن را مبناي عمل خود قرار مي‌دهند. اين در حالي است كه در مؤيد‌سازي تاريخي دقيقاً عكس عبرت‌آموزي از تاريخ، حركت پيام از حال به گذشته است؛ بدين معنا كه اتفاق و حادثه‌اي كه در زمان حال صورت گرفته و حامل معنا و پيامي نيز شده، كه براي تثبيت و مشروعيت خود نيازمند پيوند با برخي نمونه‌هاي تاريخي ديگر است و براي اين منظور، پيام اين حادثه رو به سوي گذشته، در پي يافتن هم‌جنس خود است. به عبارت ديگر، در مؤيدسازي تاريخي، عمل مقدم بر پيام تاريخي صورت مي‌گيرد،‌اين در حالي است كه در عبرت‌آموزي تاريخي، پيام تاريخي مقدم بر عمل و مبناي آن قرار مي‌گيرد.

در تاريخ‌نگاري‌مادي، مراجعه به تاريخ، نوعاً نه به منظور عبرت‌آموزي، بلكه به منظور مؤيديابي صورت مي‌گيرد. در اين صورت، تاريخ، نه راهنما و منبع معرفت، بلكه تنها مؤيد انسان قرار مي‌گيرد. در فرمايشي از امام علي(ره) آمده است: «دوست تو كسي است كه با تو صادق باشد نه كسي كه در همه شرايط، تأييدكننده تو باشد».169 با الهام از اين روايت شريف، اگر جايگاه تاريخ به سطح تأييدكننده صرف تقليل يابد، ديگر نمي‌تواند دوست و راهنماي انسان تلقي شود، بلكه قطعاً دشمن او خواهد بود.

وقتي وجه نياز به تاريخ، پيدا كردن مصاديقي تأييد‌كننده براي فعل حال و آينده باشد، در شرايطي كه انسان به چنان اعتبار، قدرت و مقبوليتي دست يابد كه نيازي به تأييد تاريخي نداشته باشد، تاريخ از اعتبار خود خواهد ‌افتاد؛ از همين‌رو، تاريخ‌نگاري مادي در فرايند تثبيت قدرت مادي بيشتر رونق دارد‌تا در شرايط پس از تثبيت قدرت و معمولاً پس از تثبيت قدرت، در نظرگاه تفكر مادي، تاريخ در يكي از دو وضعيت اسفناك قرار مي‌گيرد: يا اساساً به هيچ گرفته مي‌شود و نهايتاً فراموش مي‌شود و يا مايه تفنن و سرگرمي قرار مي‌گيرد. انديشه‌اي كه به تاريخ به مثابه تفنن نگاه كند، به خود زحمت كشف ودايع و اسرار تاريخي را نخواهد داد. چنين انديشه‌اي ناگزير، مقتضيات تاريخي خود را به نام اسرار تاريخ ثبت خواهد كرد و در اين صورت، تاريخ، بسط نفسانيت صاحب اين انديشه مي‌شود.

از سه رويكرد متن‌محور،170 مؤلف‌محور171 و مفسر‌محور172 در هرمنوتيك، در رويكرد اخير، تاريخ به معناي دقيق كلمه، چيزي جز بسط نفسانيت مفسر آن نخواهد بود،173 چرا كه در اين رويكرد، تاريخ، چيزي جز فهم مفسر آن نيست. اين در حالي است كه بر اساس تفكر ديني، تاريخ، فارغ از درك انسان، وجود خارجي دارد كه در قوس صعودي خود، قائم به وجود خود انسان است. انسان‌ها ممكن است چيزي را درك نكنند، اما آنها وجود دارند و به تبع ‌آنها، همه چيزهايي هم كه قائم به وجود آنها هستند (مثل تاريخ) وجود خواهند داشت. به بيان ديگر، تاريخ با انسان پيوندي وثيق دارد، اما اين پيوند بيش از آنكه «ادراكي» باشد، «وجودي» خواهد بود.174 در پيوند وجودي، نوعي تعلق خاطر به تاريخ وجود دارد كه از سويي، رفتن به عمق تاريخ و يكي شدن با آن و از سويي امكان عبرت گرفتن از آن را براي انسان سهل مي‌كند. مطالعات غيرتاريخي بشر نيز آن‌گاه كه صرفاً در دايره پيوندهاي ادراكي محصور بماند و به تعلق خاطر وجودي ختم نشود ـ مثل مطالعات برخي اسلام‌شناسان درباره قرآن، امام علي(ره) و... يا مطالعات يك مستشرق حافظ‌پژوه و... ـ چندان مثمر ثمر نخواهند بود و كمترين نتيجه از جانب موضوع پژوهش عايد پژوهشگر مي‌شود.

5) حتي گزارش موارد و مصاديقي از رخدادهاي تاريخي كه تاريخ‌نگاري ديني و تاريخ‌نگاري مادي به‌طور مشترك آنها را براي بشريت، عبرت‌آموز تشخيص داده‌اند، در اين دو نوع تاريخ‌نگاري به يك سبك صورت نگرفته و از بازتاب يكساني نيز برخوردار نبوده است. هر تاريخ‌‌نگاري ضمن اينكه مشتمل بر گزارش از برخي رخدادهاي تاريخي است، از نوعي متدولوژي و سبك‌شناسي خاصي نيز برخوردار مي‌باشد. متدلوژي تاريخ‌نگاري رابطه مستقيمي با مقاصد تاريخ‌نگاري دارد به گونه‌اي كه به جرأت مي‌توان گفت ‌نه هر نوع متدلوژي تاريخي با هر نوع مقاصدي از آن هم‌خواني دارد و نه هر نوع مقاصدي از تاريخ‌نگاري را با هر نوع متدلوژي مي‌توان به دست آورد. ترديدي وجود ندارد كه متدلوژي تاريخ‌نگاري ديني، متفاوت از متدلوژي تاريخ‌نگاري مادي است. بر همين اساس، حتي در مواردي كه هر دو نوع‌تاريخ‌نگاري به صورت مشترك آنها را گزارش داده‌اند، از آنجا كه هر نوع تاريخ‌نگاري با يك متدلوژي ويژه و متفاوت از ديگري به اين كار اقدام كرده است، نتايج آنها نيز به صورت واضحي متفاوت خواهد بود.

براي مثال، گزارش تاريخ‌نگاري ديني از مسئله‌اي به نام «ازدواج» در ميان اقوام گذشته به گونه‌اي است كه اولاً: به پرده‌دري و رواج بي‌حيايي منجر نمي‌شود، ثانياً‌: بيش از آنكه به تحريك غرايز بشر منجر شود، به بيداري و انبعاث ودايع فطرت انساني منجر مي‌شود، ثالثاً: نه تنها باعث از بين رفتن اصول اخلاقي ـ انساني نمي‌شود، بلكه به تحكيم و تثبيت آنها منجر مي‌شود و... اين در حالي است كه بسياري از اين موارد در گزارش تاريخ‌‌نگاري مادي از همين مسئله ازدواج رعايت نمي‌شود و بلكه به عكس اين نتايج ختم مي‌شود. چنين رويكردي را در گزارش‌هاي معمولي و عرفي كه دو شخص با دو رويكرد ديني و مادي از يك مراسم عروسي مي‌دهند نيز به وضوح مي‌توان ديد. رويكرد ديني در گزارش از چنين مراسمي به توضيح مواردي مي‌پردازد كه جنبه‌هاي تربيتي (مثبت يا منفي)،‌اخلاقي، ديني و انساني دارد. حال آنكه رويكرد مادي در گزارش از همين مراسم، مقيد به رعايت اين جنبه‌ها نبوده، هرچند ممكن است در اين گزارش نيز مواردي ناظر به آن جنبه‌ها وجود داشته باشد كه آن هم نه به دليل ماهيت عبرت‌آموزي كه دارد نقل شده، بلكه صرفاً به سبب اينكه چنين رخ‌دادي در آن مراسم واقع يافته گزارش داده مي‌شود!

6) با يك نگاه پسيني به تحولات تاريخ درمي‌يابيم كه بسياري از رخدادهايي كه در تاريخ صورت گرفته، مقدمات يك رخداد بزرگتر بوده‌‌اند. تاريخ‌نگاري‌ها همواره با رويكرد پسيني به تاريخ نگاه مي‌‌كنند و چاره‌اي هم جز اين نيست، چرا كه ميان تاريخ و زمان گذشته، آن‌چنان پيوند وثيقي است كه اگر كسي گذشته نداشته باشد، قطعاً تاريخ خود را نيز از دست داده و گم كرده است. در تاريخ‌نگاري ديني، تأكيد مورخ بر نگاه اصالي به همان رخداد بزرگ است؛ رخ‌دادي كه رخدادهاي كوچك‌تر بسياري مقدمه تاريخي آن بوده‌‌اند. دليل اين امر اين است كه اگر انسان با نگاه عبرت‌بين در آن رخداد بزرگ‌تأمل كند، به وضوح خواهد ديد كه آن ـ ضمن اينكه پيامي ويژه و بزرگ دارد ـ متضمن پيام‌هاي خُردتر همه آن رخدادهايي است كه مقدمه آن بوده‌اند. از آنجا كه تاريخ‌نگاري ديني در اصل معطوف به تبيين همان رخدادهاي بزرگ و تبليغ پيام‌هاي شامل آنها مي‌باشد، فاقد بسياري از جزئياتي است كه ناظر به رخدادهاي كوچك و كم‌اهميت تاريخي‌اند.

در مقابل، تاريخ‌نگاري مادي از آنجا كه نوعاً در پي اثبات دترمنيسم تاريخي است، ناگزير از تشريح توالي رخدادهاي تاريخ مي‌باشد؛ از اين‌رو در تاريخ‌نگاري مادي، اولاً: تلاش مي‌شود تا آنجا كه راه دارد، جزئيات رخدادهاي خُرد و كلان تاريخي ذكر شود، ثانياً: تلاش مي‌شود تا توالي رخدادهاي تاريخي به هم نخورد. تنها در همين سبك تاريخ‌نگاري است كه مي‌توان از توارث و توالي رخدادهاي تاريخي به دترمنيسم تاريخي پل زد. مورخ مادي بايد نشان دهد كه چگونه هر مرحله از تراث تاريخ، اقتضائات خود را به مراحل بعدي تاريخ تحميل مي‌كند. نوعي تفاوت روشي در درس گرفتن از تاريخ نيز در اين دو نوع تاريخ‌نگاري مشهود است كه بر اساس آن، تاريخ‌نگاري ديني با مندمج و فشرده كردن و نيز ساده كردن تاريخ، تلاش مي‌كند تا عصاره و چكيده آن را فهم و سپس براي حال و آينده خود حفظ كند و تاريخ‌نگاري مادي با بسط دادن و به تفصيل رساندن جزئيات تاريخي، آن را متورم كرده و امكان درس‌آموزي از آن را تا حد زيادي پيچيده و صعب مي‌كند.175

7) انسان‌ها در طول تاريخ با سه نوع سؤال كلي روبه‌رو بوده‌اند: برخي سؤال‌ها ناظر به «چگونگي»‌بوده، برخي ديگر ناظر به «چرايي» و برخي ناظر به «چيستي» بوده است. در اين ميان، سؤال‌هاي مهم و برتر انسان،‌همان سؤال‌هاي ناظر به چرايي و چيستي اشياء بوده است. سؤال‌هاي ناظر به چرايي و چيستي اشيا در مقايسه با سؤال‌هاي ناظر به چگونگي آن‌ها، بسيار كمتر هستند، ولي در عين حال، آنها فرازماني و مكاني‌اند؛‌بدين معنا كه ماهيت آنها به گونه‌اي است كه در همه اعصار و امصار مطرح بوده‌اند و پاسخي كه بدان‌ها داده مي‌شود نيز پاسخ همه اعصار و امصار خواهد بود. در طول تاريخ، گروه‌هاي اندكي وجود داشته‌اند كه رسالت آنها پاسخ‌گفتن به سؤال‌هاي چرايي و چيستي بشر بوده است، از جمله اين گروه‌ها مي‌توان به شاعران، عارفان، فلاسفه و نهايتاً رسولان الهي (انبيا و كتاب‌هاي مقدس) اشاره كرد. بر اين اساس، تاريخ‌نگاري ديني كه با اتكا به سخنان رسولان الهي و كتاب‌هاي مقدس صورت مي‌گيرد، همواره در تحليل رخدادهاي تاريخي دغدغه پاسخ‌گويي به سؤال‌هاي ناظر به چرايي و چيستي بشر را داشته است.

اين در حالي است كه تاريخ‌نگاري مادي عاري از اين دغدغه بوده و بلكه به دليل اقتضائات خاصِ رويكرد مادي، از جمله اينكه اصالت را به ظاهر و نه باطن امور مي‌دهد، بيشتر در آن تلاش مي‌شود تا به سؤال‌هاي ناظر به چگونگي‌اشيا پاسخ داده شود. والتر استيس به درستي در كتاب معروف خود «دين و نگرش نوين»176 مطرح مي‌كند كه حركت انسان ماقبل مدرن (كه دين‌مدار بودن از ويژگي‌هاي آن است) با حركت انسان مابعد مدرن (كه دين‌ستيز بودن از ويژگي‌هاي آن است) از اين تفاوت كيفي برخوردار است كه براي انسانِ ماقبل مدرن، چرايي و چيستي حركت، و براي انسان مدرن، چگونگي آن مهم و پرسش اصلي است. بسيار طبيعي به نظر مي‌رسد كه رويكردي كه به تبيين فرايند چگونگي‌اشيا در تاريخ مي‌پردازد، ناگزير از بررسي جزئيات تاريخي است و به همين دليل، تاريخ‌نگاري آن به لحاظ حجمي، بسيار ضخيم‌تر از تاريخ‌نگاري رويكردي است كه تلاش مي‌كند تا به كليدي‌ترين و مهم‌ترين سؤال‌هاي بشر ـ كه تعداد آنها هم اندك است ـ آن هم از زاويه چيستي و چرايي آنها بپردازد.

دليل اينكه در تاريخ‌نگاري ديني به سؤال‌هاي چيستي و چرايي، و در تاريخ‌نگاري مادي به سؤال‌هاي چگونگي بشر پاسخ داده مي‌شود اين است كه تاريخ‌نگاري ديني، رخدادهاي هستي را همواره در ميانه يك مبدأ و مقصد، تحليل مي‌كند. به بيان ديگر، تاريخ‌نگاري ديني رخدادهاي تاريخي را از حيث ارتباط آنها با مبدأ و مقصدشان تحليل مي‌كند و فرايند چگونگي تحول شيء در خط ميان مبدأ و مقصد چندان براي آن مهم نيست،‌بلكه آنچه مهم است، زاويه و جهتي است كه يك رخداد تاريخي با هر يك از اين دو مبدأ و مقصد پيدا مي‌كند. اين در حالي است كه براي تاريخ‌نگاري مادي آنچه مهم است، نه تغيير زاويه و جهت نسبت به مبدأ و مقصد ـ دو نقطه‌اي كه در بسياري از موارد در رويكرد مادي به تاريخ نه فقط فراموش، بلكه آگاهانه انكار مي‌شود ـ بلكه صرفاً چگونگي اين تغيير مهم است.

8) در تاريخ‌نگاري ديني،‌تاريخ به مثابه مايه عبرت‌ملاحظه مي‌شود و وقتي چنين نگاهي به تاريخ صورت گيرد، تاريخ در زندگي فعلي انسان جاري و ساري مي‌گردد و وقتي گذشته انسان در حال آن جاري شد، تبديل به حيات انسان مي‌شود177 و چيزي كه حيات انسان شد، مورد پرسش قرار نمي‌گيرد.178 انسان همواره از چيزي پرسش مي‌كند و چيزي را مي‌جويد كه قبلاً آن را گم كرده باشد.179 به همين علت است كه هيچ انساني هيچ‌وقت، در پي دست يا پايش نگشته است، چون هيچ‌گاه آن را گم نكرده و به صورت علم حضوري آن را حسن مي‌نمايد.

انسان در تفكر ديني، گذشته خود را در حال خودش جمع مي‌كند و از تركيب آنها مايه‌اي براي آينده‌اش مي‌سازد، اما در تفكر مادي، به‌ويژه در تفكر مادي قرون اخير غرب، اين حال انسان بوده كه ميل به تسخير گذشته‌اش را‌داشته است. در چنين نگرشي، تاريخ هيچ‌گاه ره‌آموز و معلم عبرت‌ها نمي‌شود، بلكه به خود نقش شاگردي را خواهد گرفت كه ناگزير است رنگ استادش را پذيرا باشد؛ از اين‌رو، گذشته غرب هميشه به رنگ حال بوده است.180 معناي اين حرف اين است كه حال غرب، بدون تاريخ و پيشينه است؛ گويي اينكه تمام حيات انسان غربي، آكنده از تجارب جديدي است و هيچ تجربه‌اي در گذشته‌اش نيست كه آن را راه بَرَد. البته از اينكه در تفكر ديني، تاريخ به مثابه «حيات» و نه صرفاً يك «علم» است، نبايد پنداشت كه اساساً تاريخ در تفكر ديني و حتي در تفكر ماقبل رنسانس، مورد بي‌اعتنايي قرار گرفته است. يكي از صاحب‌نظران معاصر در اين باره مي‌گويد:

قدما تاريخ را در عداد علوم حقيقي قرار نداده‌اند،181 اما مقصودشان تخفيف تاريخ يا بي‌اعتنايي نسبت به آن نبوده است. اگر در دوره جديد، تاريخ را علم مي‌دانيم از آن رو است كه معنا و مفهوم علم فرق كرده است. اگر ارسطو نيز همين مفهومي را كه از علم جديد داريم داشت، مضايقه نمي‌كرد كه تاريخ را هم علم بخواند. متقدمان، صرف اطلاع از گذشته را به چيزي نمي‌گرفتند و گذشته را به معنايي كه ما مراد مي‌كنيم، تلقي نمي‌كردند.182 تاريخ در نظر آنها تنها درس عبرت بود و به همين جهت است كه گاهي تاريخ، حكايت و افسانه را خلط مي‌كرده‌اند. مثال اين خلط را در «چهار مقاله عروضي» مي‌توان يافت و از اين بابت، نبايد نويسنده «چهار مقاله» را ملامت كرد، چه، قصد او بيان معاني و نكات اخلاقي به صورت تاريخ، حكايت و... بوده است، نه تشخيص وقايع و حوادث و روايات درست از نادرست.183

ويل دورانت ـ فيلسوف تاريخ امريكايي ـ نيز ارزش تاريخ را در اين مي‌داند كه «پرتوي بر حال بيفكند و براي رفتن به سوي آينده كمكي كند». اما كساني كه تاريخ را صرفاً به مثابه امري متعلق به گذشته يا به مثابه خود گذشته مورد مطالعه قرار مي‌دهند، مثل «زيست‏شناساني هستند كه حشره‏اي را مي‏كُشند و در الكل نگاه مي‏دارند و سر فرصت سر آن را باز كرده، دل و روده‏اش را در مي‏آورند و خيال مي‏كنند كه در ماهيت حيات تحقيق مي‏كنند». ويل دورانت، تاريخ مفيد را گذشته‌اي مي‌داند كه پشتوانه حال قرار گيرد و در حيات حال و فرداي انسان حضور داشته باشد.184 اين ديدگاه، عكس ديدگاه كساني مثل وودر و ويلسن است كه تاريخ را «سياست گذشته» مي‏نامند.185 بر اساس اين ديدگاه اخير، رابطه ميان تاريخ و حال از سويي و رابطه ميان گذشته و حال از سوي ديگر مغفول مي‌ماند.

9) در تاريخ‌نگاري ديني‌، مورخ تلاش مي‌كند تا واقعيت تاريخ را آن چنان كه بوده، حكايت كند. به ديگر سخن، تاريخ‌نگاري ديني نقش حكايت‌گري از واقع دارد، چرا كه مورخ به متن تاريخ پايبند است. اين در حالي است كه تاريخ‌نگاري مادي نقش صورت‌گري به واقع را دارد. دليل اين امر اين است كه مورخ مادي وقتي مي‌خواهد سلسله و زنجيره خطي تاريخ مادي را بنگارد، از آنجا كه به دليل محدوديت‌هاي انساني نمي‌تواند بر همه حلقه‌هاي اين زنجيره اشراف داشته باشد، ناگزير حلقه‌هاي واسط و مفقوده تاريخي را با قوه خيال خود پر مي‌‌كند (صورت‌گري تاريخي) و اين برخلاف رويكرد مورخ ديني است كه هنگام رو به رو شدن با اين حلقه‌هاي مفقوده و وسط، به نبي و امام معصوم كه عالم به غيب هستند، مراجعه مي‌كند. به بيان ديگر، مورخ ديني حلقه‌هاي مفقوده تاريخي را با «وحي» و نه با «وهم» پر مي‌‌كند.

هم رويكرد حكايت‌گري در تاريخ‌نگاري ديني و هم رويكرد صورت‌گري در تاريخ‌نگاري مدرن، مبتني بر عقلانيتي مناسب با خود هستند. عقلانيت ديني، عقلانيت مرتبط با وحي است. نسبت عقل و وحي در انديشه ديني، نسبتي كاملاً متمايز از هم نيست. بر اساس عقلانيت ديني، تجول حقيقت‌يابي، نخست با عقل شروع مي‌شود و در سير اين تجول است كه عقل به وحي مي‌رسد. نكته اينجاست كه وقتي عقل به وحي مي‌رسد و حتي آن را اثبات مي‌كند، در گام بعدي در برابر معارف عميق و گسترده وحياني خاضع شده و به خشوع مي‌رسد. از اين مرحله به بعد، معارف وحياني از سويي به عقل جهت مي‌دهند و از سويي آن را ناب و عميق مي‌كنند. به عبارت ديگر، نسبت عقل و وحي در انديشه ديني به گونه‌اي است كه يكديگر را پشتيباني و تأييد مي‌كنند و از همين‌روست كه گفته‌اند: «كل ما حكم به العقل، حكم به الشرع و كل ما حكم به الشرع، حكم به العقل». عقلانيت ديني، عقلانيت ناشي از پيوند عقل و وحي است. بر اين اساس، هرگاه عقل بشري در مسئله‌اي به بن‌بست برسد، به وحي مراجعه مي‌كند و بر اين اساس، عقل در رويكرد ديني به صورت‌گري خيال‌پردازانه، و وهم‌آلود، نيازي ندارد.

اين در حالي است كه عقلانيت مادي نه تنها ناشي از پيوند عقل و وحي نيست، بلكه با انكار وحي آغاز مي‌شود. به بيان ديگر، عقلانيت مادي برخلاف عقلانيت ديني كه دوساحتي و دومنبعي است، تك‌ساحتي و تك‌منبعي مي‌باشد. بر اين اساس هر گاه تنها منبع عقلانيت مادي كه همان عقل محض بشري يا به تعبير ديگر، همان عقل بريده از وحي است، به بن‌بست برسد، ساحت و منبعي ديگر وجود ندارد تا از آن ارتزاق كند؛ از اين‌رو، ناگزير است كه خود مشكل به‌وجود آمده را حل كند. صورت‌گري تاريخي، آسان‌ترين كاري است كه در چنين مواردي عقلانيت مادي انجام مي‌دهد. بر اساس اين صورت‌گري، ديگر لازم نيست كه عقل در شناخت واقعه تاريخي به متن تاريخ پايبند باشد‌، بلكه خودش مي‌تواند گزاره‌هايي هرچند خيالي و وهمي به متن اضافه كند و تحليل تاريخ خود را جلو ببرد! اين جمله ماركس كه گفته بود: «فلاسفه قبل از اين به كار تفسير عالم مشغول بودند و از اين پس به كار تغيير آن مشغول خواهند شد» را نبايد دست‌كم گرفت. تغيير عالم، يعني عدم‌پايبندي به متن عالم؛ يعني صورت‌گري‌كردن در تاريخ. البته كار تغيير عالم در ذهنيت فلاسفه غرب بسيار زودتر از ماركس و با دكارت و بيكن و... شروع شده بود. دكارت وقتي انسان را نه جزئي از طبيعت، بلكه مالك‌الرقاب آن مي‌داند، بيكن وقتي دانش را به قدرت تعريف مي‌كند و... در حقيقت به بشريت اجازه داده‌اند و بلكه امر كرده‌اند كه از اين پس به جاي اينكه دغدغه هماهنگ شدن با طبيعت و قوانين وديعه‌گذاشته شده در آن را داشته باشند، دغدغه جعل قانون را براي آن داشته باشند.

10) براي تشخيص يك بيماري، مكتب‌هاي درماني متفاوتي را مي‌توان در نظر گرفت. مسلماً هر يك از اين مكتب‌ها كه بتواند عوامل تأثيرگذار بيشتري در بروز يا مهار بيماري را شناسايي و سهم تأثير آنها را نيز تحليل كند، موفق‌تر و بهتر خواهد بود. بر همين اساس، در تحليل يك رخداد تاريخي نيز هر رويكردي كه بتواند عناصر تأثيرگذار بيشتري را كه در بروز آن رخداد نقش داشته‌اند، شناسايي و سهم تأثير آنها را تبيين كند، رويكردي موفق‌تر و دقيق‌تر مي‌باشد.

تاريخ‌نگاري ديني به دليل اتصال به منبع غيب، بسياري از عناصر و مؤلفه‌هاي غيبي مؤثر در رويدادهاي تاريخي را شناسايي و به سهم تأثير آنها مي‌پردازد. براي مثال، در تاريخ‌نگاري ديني براي تحليل، رويدادهايي، مثل ابتلاي انسان به فقر، آفت در رزق، عذاب الهي و... عواملي معنوي از قبيل عدم اكرام يتيمان، عدم ردّ حق يتيم و... شناسايي مي‌شوند.186 اين در حالي است كه در رويكرد مادي به دليل عدم اتصال به غيب، تنها به شناسايي عناصر ظاهري مؤثر در رخداد تاريخي بسنده مي‌كنند و چه بسا به دليل همين عدم اتصال به غيب، در شناسايي عوامل ظاهري نيز كاملاً موفق نشوند، چرا كه عوامل ظاهري مؤثر در رخدادهاي تاريخي، همه به يك ميزان، ظاهر نيستند، بلكه برخي از آنها ظهوري كم‌رنگ دارند و در تحليل‌هاي سطحي مورد غفلت قرار گرفته و به حساب آورده نمي‌شوند.187

رويكردهاي ديني در تحليل تاريخ، هرچند به دليل اتصال به منبع غيب،‌قادر به شناسايي عوامل تأثيرگذار بيشتري در رخدادهاي تاريخي هستند، اما همين مسئله باعث مي‌شود كه سطح تحليل آنها از رخدادهاي تاريخي نيز پيچيده‌تر شود، چرا كه در هر حال،‌نرم‌افزاري كه بتواند از ضرب عوامل بيشتري در يكديگر به نتيجه برسد، نسبت به نرم‌افزارهايي كه مسائل را به سطوح نازل و بسيط تقليل مي‌دهند، قوت سنجش بيشتري دارد. البته بايد توجه داشت كه صرف پيچيدگي، امتياز محسوب نمي‌شود، بلكه آنچه بايد ضميمه كرد اين است كه اين پيچيدگي، معلول عوامل «تأثيرگذار» بيش‌تر است، وگرنه با به ميان آوردن برخي عوامل خنثي نيز مي‌توان دايره تحليل درباره يك رخداد تاريخي را پيچيده‌كرد؛ درست مثل كاري كه در تاريخ‌نگاري مادي به دليل التزامش به توارث و توالي تاريخي كه اقتضاي ذكر بسياري از جزئيات غيرمفيد در نيل به اهداف عاليه تاريخ را دارد، انجام مي‌شود!

تفاوت دو رويكرد تاريخ‌نگاري ديني و مادي از اين حيث به تفاوت پيچيدگي ذهن يك عالم و يك عوام در تحليل يك مسئله است. معمولاً عوام به دليل بساطتت ذهني كه دارند، مسائل را بسيار ساده تحليل مي‌كنند و هنگام رو به رو شدن با آنها نيز بسيار سريع اظهار نظر مي‌كنند. اين در حالي است كه انسان عالم هنگام مواجه شدن با همان مسائل، به دليل نياز به محاسبه عناصر زيادي كه احتمال تأثيرشان را در به وجود آمدن آنها مي‌دهد، هرگز براي پاسخ دادن عجله نمي‌كند و چه بسا پس از تأمل زياد، باز هم نهايتاً با «شايد» و «اگر» و «احتمالاً» درباره آنها نظر بدهد. رويكرد ديني در تحليل تاريخ، چشم انسان را به منظرها، مؤلفه‌ها و عناصري باز مي‌كند كه در بسياري از موارد براي انسان حيرت علمي به ارمغان مي‌آورند.

با احتساب اين ويژگي‌ها، مورخ ديني، نمي‌تواند به تاريخ و مسائل آن سطحي بنگرد و درست به دليل فقدان اين شرايط در تاريخ‌نگاري مادي، مورخ مادي حتي اگر هم بخواهد نمي‌تواند تاريخ را پيچيده تحليل كند، چرا كه او در بستر تاريخ تنها عناصري محدود و مؤلفه‌هاي ظاهري تأثيرگذار در آن را مي‌بيند و با اين عناصر محدود، تاريخ نمي‌تواند پيچيده شود تا لازم باشد در تحليل آن نيز پيچيده و دقيق عمل كرد.

11) تاريخ‌نگاري ديني بر نوعي تاريخ قدسي مبتني است. در تاريخ قدسي، وقايع قدسي حضور دارند و اين وقايع كه در ماوراي تاريخ مادي حضور دارند، در معناي تاريخ تأثير مي‌گذارند. تاريخ قدسي بر اين فرض استوار است كه بدون آسمان‌شناسي و معادشناسي سخن گفتن از معناي تاريخ، امري عبث و بيهوده است.188 به عبارت ديگر:

تاريخ قدسي به تصوراتي... اطلاق مي‌شود كه مبتني بر مشاهده، ثبت و نقادي وقايع تجربي نيست، بلكه از شيوه ادراكي ناشي است كه از ماديت وقايع تجربي فراتر مي‌رود؛ يعني دركي از عالم معقول. ميان معرفت‌قدسي و تاريخ قدسي نسبتي وجود دارد. به يقين، اموري كه بدين‌گونه درك شده‌اند، به عنوان وقايع، واقعيت دارند، اما نه به عنوان واقعيت جهان و اشخاص جسماني؛ يعني وقايعي كه به‌طور معمول در كتاب‌هاي تاريخي ما ثبت است... اين وقايع، در وراي تاريخ اتفاق مي‌افتند مثل روز ميثاق ميان خدا و انسان... پيامبران و امامان را به اعتبار پيامبر و امام بودن، تنها در مرتبه تاريخ قدسي يا تاريخ قدساني مي‌توان درك كرد... چنان‌كه ملاصدرا، ضمن توضيح تعليمات امامان، بيان كرده است، آنچه بر قلب پيامبر نازل شده يا ظاهر شده پيش از صورت مشهود قرآن مكتوب، حقايق آن بوده است. اين حقايق، همان نور الكلام است كه پيش از آنكه فرشته به صورتي مشهود جلوه كرده و نص كتاب را فرو خواند، حضور داشته است.189

تاريخ‌نگاري ديني به دليل اشتمال بر وقايعي كه بيرون از عينيت ملموس اتفاق مي‌افتند، محتوايش شامل‌تر و در عين حال، پيچيده‌تر است و اين غير از اين استدلال است كه تاريخ‌نگاري ديني به دليل ابتناي بر غيب، بر تحولات پنهان و جزئي در تاريخ دسترسي داشته و به همين علت، پيچيده‌تر از تاريخ‌نگاري مادي است. به بيان ديگر، يك وقت سخن اين است كه در عالم عينيت (عالم مشهودات و ملموسات) بسياري از عناصر جزئي و پنهان از چشم تاريخ‌نگاري مادي غايب هستند و يك وقت سخن اين است كه حتي اگر تاريخ‌نگاري مادي همه عناصر جزئي و پنهان در عالم عينيت را هم بتواند شناسايي كند، باز هم تاريخ‌نگاري ديني به دليل اتصال به ساحتي مجزا و علاوه بر ساحت عينيت ملموس، فراخ‌تر از تاريخ‌نگاري مادي و پيچيده‌تر از آن خواهد بود.

عناصر و عوامل ساحت غيب علاوه بر اينكه مقتضي مناسبات ويژه‌اي در همان ساحت هستند، با تأثيرگذاري‌شان بر عناصر و عوامل ساحت عينيت ملموس، مقتضي مناسبات ويژه‌اي حتي در اين ساحت مي‌شوند و اساساً مجموعه اين مناسبات ويژه در دو ساحت غيب و شهود، نوعي تاريخ ويژه به نام تاريخ قدسي را پديد مي‌آورند.

12) مهم‌ترين تأثير عبرت‌آموزي از تاريخ، در هويت‌بخشي تاريخ به انسان جلوه مي‌نمايد. به دليل اينكه همه عناصر هويت‌بخش به انسان، از جمله دين، مليت (وطن)، جنسيت، صنفيت (شغل) و... عناصري تاريخي هستند و بروزهاي عيني آنها جز در تاريخ نبوده است؛ از اين‌رو، پيوند انسان با تاريخ، در حقيقت، پيوند آن با عناصر ‌هويت‌بخش است و به همين دليل انسان‌هايي كه با تاريخ خود آشنا هستند به لحاظ شخصيتي و هويتي، انسان‌هاي با ثبات‌تري هستند.

از ميان عناصر هويت‌بخش به انسان، عنصر دين بيشترين تأثير را دارد. هويت‌ديني، گسترده، عميق و ماندگار است و دليل اين مسئله نيز اين هست كه تنها در دين است كه انسان به ريشه‌هاي واقعي حيات خود پيوند مي‌‌خورد. ريشه واقعي انسان به «خالق» انسان برمي‌گردد؛ كسي كه هم «اول» و «آخر» هست و هم «ظاهر» و «باطن». پيوند با چنين كسي در حقيقت به معناي پيوند با صفات اوست و صفات حق تعالي آن‌چنان شامل است كه همه هستي را مي‌پوشاند. از همين روست كه در ادعيه مأثوره آمده است كه «كس كه تو را دارد، چه ندارد و كسي كه تو را ندارد، چه دارد؟» پس پيوند با خداوند، پيوند با مبدأ هستي و نيز پيوند با غايت هستي است و از آنجا كه خداوند متعال، علاوه بر اينكه علت محدثه هستي است، علت مبقيه آن نيز مي‌باشد، بنابراين پيوند با آن، پيوند به فرايند هستي نيز مي‌باشد.

تاريخ‌نگاري ديني، هستي و رخدادهاي آن را از منظر مخلوق بودن آن مطالعه مي‌كند. در اين نوع رويكرد، همه رخدادها ـ اعم از اينكه مباشرتاً توسط انسان‌ها رقم خورده باشند يا خير ـ از جانب ارتباط و اتصالشان با خداوند متعال، مطالعه مي‌شوند. به عبارت ديگر، «طبيعت‌شناسي» در تاريخ‌نگاري ديني چيزي جز «خلقت‌شناسي» نمي‌باشد. اين در حالي است كه در تاريخ‌نگاري مادي، هستي به روش مطالعات پديدارشناختي، مطالعه مي‌شود؛ بدين معنا كه مطالعات مادي درباره رخدادهاي هستي با قطع‌نظر از هرگونه ارتباط آنها با مبدأ و غايت هستي صورت مي‌گيرد. قطعاً در تحليل‌هاي مادي از رخدادهاي تاريخي نيز مورخ درپي يافتن مقدمات و علل آن رخدادهاست، هم‌چنان كه از بررسي نتايج و پيامدهاي آنها نيز غافل نيست. به‌رغم اين، در سلسله مقدمات و نتايج هرگز به علت‌العلل هستي و غايت‌القصواي آن نمي‌رسد؛ چرا كه از نظر وي ارتباط مثلاً يك زلزله به علل و مقدماتي غير از آنچه در زمين‌شناسي مطرح شده، عبث، بيهوده و غيرعلمي است. مورخ مادي هرگز نمي‌تواند و بلكه نمي‌خواهد كه ميان گناهان مردم يك سرزمين و بلاهايي كه براي آنها نازل مي‌شود (مثل زلزله و سيل و...) ارتباط علّي ـ معلولي برقرار كند. به ديگر سخن، هويت‌بخشي تاريخ‌نگاري مادي از طريق تحليل علل صوري و مادي رخدادهاي تاريخي صورت مي‌گيرد. اين در حالي است كه هويت‌بخشي تاريخ‌نگاري ديني بيشتر از طريق تحليل علل فاعلي و غايي رخدادهاي تاريخي صورت مي‌گيرد. علل صوري و مادي، «علل قوام‌بخش» رخدادهاي تاريخي هستند، اما علل فاعلي و غايي، «علل هستي‌بخش» آنها هستند. اين طبيعي است كه هويت ناشي از علل هستي‌بخش، كامل‌تر و واقعي‌تر از هويت ناشي از علل قوام‌بخش مي‌باشد، چرا كه علل فاعلي و غايي قائم به علل مادي و صوري نيستند، اما علل صوري و مادي قائم به علل فاعلي و غايي هستند؛ يعني تا زماني كه علت فاعلي وجود نداشته باشد، ماده و صورت يك شيء شكل نمي‌گيرد و تا زماني كه علت غايي وجود نداشته باشد،‌علت فاعلي دست به ايجاد و خلق فعل نمي‌زند.

13) تاريخ‌نگاري ديني مسبوق به جهان‌بيني ديني است. بر اساس جهان‌بيني ديني، سراسر تاريخ نبردگاه دو جبهه حق و باطل است. اين نبرد، با عصيان ابليس از فرمان خداوند مبني بر سجده بر آدم(ره) شروع مي‌شود و از آن پس، دو جبهه صورت مي‌گيرد كه در يك سوي آن، هابيل، ابراهيم، موسي، محمد، حسين، خميني و... و در سوي ديگر آن، قابيل،‌نمرود،‌فرعون، ابوسفيان، يزيد، صدام و... قرار دارند. از نظر جهان‌بيني ديني، اصالت همواره با جبهه حق بوده و جبهه باطل جز به تبع جريان حق، امكان حضور تاريخي نخواهد داشت. بر اين اساس، تاريخ‌‌نگاري ديني معطوف به تاريخ جبهه حق (تاريخ حضور ديانت و انبياي الهي و...) بوده و تاريخ جبهه باطل را جز در مواردي كه به تبيين جبهه حق كمك مي‌كند، ذكر نمي‌كند.

تاريخ‌نگاري مادي نيز مسبوق به جهان‌بيني مادي است. بر اساس جهان‌بيني مادي،‌عالم از طريق بسط يك سلول تك‌بافتي و تكثير مكرر آن ساخته شده است. در معرفت‌شناسي مبتني بر اين جهان‌بيني، تقسيم اشيا به حق و باطل ممكن نيست. اساساً حق در اين معرفت‌شناسي، يعني بودن و وجود داشتن و هر چيزي كه وجود داشته باشد،‌حق است. بنابر اين، همه اشيا از اين حيث كه وجود دارند، حق هستند. تاريخ‌‌نگاري مبتني بر اين نوع جهان‌بيني و معرفت‌شناسي، تنها يك نوع جهت در تاريخ را شناسايي مي‌كند و آن جهت واقع شدن (وجود داشتن) است و از آنجا كه همه اشيا وجود دارند، پس در يك جهت هستند. مقتضاي ضروري اين نوع نگاه به تاريخ،‌خطي ديدن تاريخ است. دقيقاً به دليل همين رويكرد، در تاريخ‌نگاري مادي، همواره توالي و توارث داده‌هاي تاريخي اصالت داشته است.

در تاريخ‌نگاري ديني نيز، اشيا و رخدادهاي تاريخ به ترتيب بهره وجودي‌شان اولويت‌بندي مي‌شوند. البته معناي وجود در دو نگاه ديني و مادي تفاوت دارد. در نگاه ديني، بهره وجودي از طريقِ قرب الهي حاصل مي‌شود، اما در نگاه مادي، بهره‌وجودي با شاخص‌هاي كاملاً ظاهري و كمّي، از قبيل گستره، وزن، حجم، تأثيرگذاري ظاهري و... ارزيابي مي‌شود. و از آنجا كه جريان باطل در مقايسه با جريان حق، نوعاً بهره بيشتري از اين‌گونه شاخص‌‌‌هاي ظاهري و كمّي در طول تاريخ داشته، تاريخ‌نگاري مادي بر اساس نوع جهان‌بيني و معرفت‌شناسي خاصي كه دارد، به‌طور طبيعي به تاريخ‌نگاري جريان باطل تبديل مي‌شود؛ بدين معنا كه ـ برخلاف تاريخ‌نگاري ديني كه خط انبيا و اولياي الهي در آن محوريت دارد ـ خط فراعنه و طواغيت در آن اصالت مي‌يابد.

نتيجه
====
تاريخ، پديده‌اي ويژه، براي انسان است و انسان‌ها از آن جهت كه در درون تاريخ به سر مي‌برند ناگزير از تأمل درباره آن مي‌باشند. به عبارت ديگر، مهم‌ترين تأملات درباره تاريخ، در حقيقت، مهم‌ترين تأملات درباره انسان نيز مي‌باشد، چرا كه همه پرسش‌ها درباره تكامل و تطور تاريخ، فرايند و پايان آن، ابزار و عوامل تأثيرگذار در آن و... در نسبت با انسان مطرح مي‌شود. به همين دليل، تفاوت رويكرد به تاريخ، نهايتاً به تفاوت رويكرد به انسان منجر مي‌شود؛ بدين معنا كه تاريخ، براي انساني كه خود را محدود به حيات دنيا مي‌داند، با تاريخ، براي انساني كه دنيا را يكي از عوالم حياتي خود درك مي‌‌كند، بسيار متفاوت است. براي مثال، ديدگاه‌هايي كه در تطور تاريخ براي اراده‌هاي انساني سهم قائل‌اند، مثل ديدگاه‌هاي ديني، با تأمل در تاريخ و شناخت زواياي بيشتر آن، سهم اراده خود در اين تطور زياد مي‌كنند و شايد راز دعوت منابع ديني در خصوص تأمل درباره تاريخ نيز همين نكته باشد. هم‌چنان كه ديدگاه‌‌هايي كه حركت تاريخ را ناپيوسته و مجموعه‌اي از گسست‌ها مي‌بينند، هيچ مسئوليتي در خصوص آيندگان را متوجه انسان‌هاي گذشته و حال نمي‌كنند.

از منظر اديان الهي، انسان، فريد و وحيد در عالم رها نشده‌، بلكه در ارتباط با ديگر موجودات، طبيعت و حتي عوالم ديگر آفريده شده است. نگرش به تاريخ با رويكرد مادي، توان شناسايي اين روابط و نهايتاً تحليل دقيق آنها را ندارد. از اين‌رو، اگر انسان بخواهد در منزلت واقعي خود قرار گيرد و از اين مكانت خود با آگاهي پاسداري نمايد، ناگزير از استمداد دين مي‌باشد. آينده تاريخ را بايد از پايگاهي مشرف بر آن نگريست. برخلاف «پايگاه ماده» كه عين محدوديت و اضطراب است، «پايگاه غيب الهي» عين اشراف و اطلاق است. بشري كه نمي‌تواند زمان را متوقف كند و ناگزير از حركت به سوي فرداست، همچنان ناگزير از توجه به پايگاه غيب الهي خواهد بود و شايد بازگشت دوباره غرب مدرن ـ پس از قرن‌ها «تجربه زيست منهاي خدا» ـ به دين، درك اين اضطرار بوده باشد.

منابع
آمدي، عبدالواحد بن محمد، غررالحكم و دررالكلم، قم، دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، 1366.

استيس، والتر ترنس، دين و نگرش نوين، ترجمه احمدرضا جليلي، تهران، حكمت، چ دوم، 1381.

افروغ، عماد، گفتارهاي انتقادي، تهران، سوره مهر، 1385.

جمعي از نويسندگان، مباني نظري هنر از ديدگاه شهيد سيد مرتضي آويني، قم، نبوي، 1374.

داوري اردكاني، رضا، مقام فلسفه در دوره تاريخ ايران اسلامي، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، چ سوم، 1379.

دورانت، ويل، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، تهران، علمي و فرهنگي، چ نهم، 1374.

رباني گلپايگاني، علي، معرفت ديني از منظر معرفت‏شناسي، تهران، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، چ1، 1378.

زرين‏كوب، عبدالحسين، تاريخ در ترازو، تهران، اميركبير، چ هفتم، 1381.

فضل بن شاذان، الايضاح، تهران، دانشگاه تهران، 1352.

كربن، هانري، تاريخ فلسفه اسلامي، ترجمه سيدجواد طباطبايي، تهران: كوير، چ سوم، 1380.


--------------------------------------------------------------------------------

* دانش‌آموخته حوزه علميه قم و دانشجوي دكتراي علوم سياسي پژؤهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي.

دريافت: 18/8/88ـ پذيرش: 10/12/88. E-Mail: fotoohrahdar@yahoo.com.



168. البته قرآن كريم هم‌چنان كه از جانوران و گياهان صحبت كرده، اما «كتاب جانورشناسي و گياه‌شناسي» نيست، از وقايع تاريخي هم صحبت كرده، اما «كتاب تاريخ» نيست. قرآن، «كتاب هدايت» است و تنها از همين زاويه نيز به تحليل هستي نشسته است.

169 فضل بن شاذان، الايضاح، ص 70.

170. كه بر اساس آن قصد آورنده و مؤلف متن و نيز فهم مفسر متن، فاقد اصالت و تنها معناي مطابقي و التزامي مفاهيم متن معتبر است.

171. كه بر اساس آن فهم مفسر و معاني مطابقي و التزامي متن، فاقد اصالت و تنها قصد و اراده ويژه مؤلف از متن معتبر است.

172. كه بر اساس آن، فهم آورنده و مؤلف متن و نيز معناي مطابقي و التزامي متن، فاقد اصالت و تنها تفسير مفسر متن معتبر است.

173. براي اطلاع تفصيلي، ر.ك: علي رباني گلپايگاني، معرفت ديني از منظر معرفت‏شناسي.

174. البته نبايد غافل شد كه ادراك انسان، خود، بخشي از ساحت وجود انسان است و پيوند وجودي انسان با تاريخ، متضمن پيوند ادراكي با آن نيز خواهد بود، اما عكس قضيه درست نيست، چرا كه پيوند ادراكي با تاريخ، تنها به معناي پيوند بخشي از وجود انسان با آن خواهد بود.

175. در روايتي از امام علي(ره) آمده است: «وقتي پاسخ‌ها زياد و متورم شدند،‌اصل راه و پاسخ گم مي‌شود». (تميمي آمدي، غررالحكم، ص 442).

176. والتر ترنس استيس، دين و نگرش نوين، ترجمه احمدرضا جليلي، ص 49 ـ 51.

177. تاريخ وقتي به مثابه حيات تلقي شود، گذشته و حال و آينده آن در هم مندمج مي‌شود؛ بدين معنا كه گذشته آن، حالش را و حال آن، آينده‌اش را مي‌سازد و بلكه حتي آينده‌اش نيز در جهت‌دهي به گذشته و حالش مؤثر است. به همين علت است كه در فلسفه مي‌خوانيم كه علت غايي، به لحاظ رتبي بر علت فاعلي مقدم است، چرا كه علت غايي است كه سبب‌ساز علت فاعلي مي‌شود.

178. براي مثال، در گذشته، هنر سنتي، حيات بشر بوده است به همين علت، در گذشته، شخصي كه شغلش «هنرمندي» باشد، وجود نداشته است؛ بدين معنا كه كسي وجود نداشته است كه در پاسخ به پرسش از كيستي‌اش بگويد: هنرمندم. اما در عصر مدرن افراد زيادي هستند كه در پاسخ به پرسش از كيستي‌شان مي‌گويند: هنرمندم. نقاشان، بافندگان، كوزه‌گران، شمشيرسازان و... امروزه همه خود را هنرمند معرفي مي‌كنند، اما تفاوت اين هنر با هنر قديم در اين است كه هنر جديد ـ برخلاف هنر قديم كه در درون زندگي انسان‌ها جاري و ساري بود ـ بيرون از آن و بيشتر در درون موزه‌ها و پشت ويترين‌هاست. كوزه قديم ساخته مي‌شد تا مردم در منازل يا محل كسب و كارشان درون آن آب بريزند و به وقت حاجت بنوشند، اما كوزه امروز را تنها در موزه‌ها يا در تاقچه‌هاي منازل و يا كناره‌هاي باغچه‌هاي شخصي و عمومي و بيشتر به عنوان زينت و دكور مي‌توانيم ببينيم. در مقايسه هنر قديم و جديد به طور خلاصه بايد گفت كه هنر قديم، حيات بشر بوده و هنر جديد، عارض بر اين حيات است. به همين علت در گذشته با اينكه مصنوعات (كوزه‌ها، شمشيرها، سجاده‌ها و...) هنرمندانه ساخته مي‌شدند، اما هرگز سازندگان آنها را هنرمند (به مثابه عنواني مستقل) نمي‌خواندند، چون هنر آنها عين زندگي‌شان بوده است. شهيد آويني به وجه ديگري از حيات بودن هنر سنتي اشاره مي‌كند و مي‌نويسد: «هنر تا پيش از انقلاب صنعتي از صنعت متمايز نبود، چرا كه انسان‌ها خود در كار صنعت‌گري بودند نه ماشين. و انسان تا آنگاه كه خود با دستان خويش و همه وجودش دست اندركار صناعت باشد، جوهر اصلي هنر در كارش ظاهر خواهد شد. به همين علت است كه صنايع دستي را از زمره هنر مي‌شمارند، اما كسي اين اشتباه را نمي‌كند كه محصولات كارخانه‌اي را هنر بداند (سوره، دوره 1، ش 5 و 6، ص 57)... از آن پس اوايل قرن نوزدهم، هنرهاي زيبا فقط به هنرهايي اطلاق مي‌شود كه هيچ فايده‌اي براي بشر ندارند و هنرهاي مفيد عنوان صنايع دستي يافتند. حال آنكه چنين تعريفي از زيبايي بر هيچ مبناي نظري استوار نيست و تنها از نهيليسم و تجددگراييِ هنرمندان عصر جديد منشأ گرفته است. از آن پس، هنرمندان تافته‌هاي جدابافته‌اي هستند كه فارغ از همه فعاليت‌هاي اجتماعي نشسته‌اند و زيبايي مي‌آفرينند (جمعي از نويسندگان، مباني نظري هنر از ديدگاه شهيد سيد مرتضي آويني، ص 93).

179. امام حسين(ره) در دعاي شريف عرفه مي‌فرمايد: «خداي من!... تو كي غايب بودي كه نياز به دليلي باشد كه تو را پيدا كند؟ تو كي دور بودي كه آثارت بتواند وسيله‌اي براي وصل به تو باشد؟» اين فراز از دعاي شريف نشان مي‌دهد كه انسان براي چيزي كه پيدا نيست، دليل مي‌جويد و براي چيزي كه دور است در پي وسيله نزديك كننده است. پس اگر چيزي گم يا دور نباشد، نيازي به دليل و وسيله نمي‌شود.

180. اين در حالي است كه در تفكر ديني، اين حال انساني است كه مملو از گذشته است (حال انساني، محمل گذشته آن است).

181. در گذشته، تاريخ بخشي از ادبيات بوده و هرگز جزء علوم حقيقي به شمار نيامده است. تاريخ‌نويسي جديد هم هرچند عنوان علم پيدا كرده، اما در حقيقت، صورتي از ادبيات است. با وجود اين، هيچ مورخي بدون استمداد از تفكر ـ اعم از تفكر فلسفي، ديني و شعري ـ تاريخ نمي‌نويسد.

182. يكي از نويسندگان معاصر در تفاوت تلقي پيشينيان از تاريخ با تلقي امروزي‌ها از آن مي‌نويسد: «تصوري كه در گذشته از جريان تاريخ در اذهان بود، آن را به‌منزله رودي عظيم و خروشان قلمداد مي‌كرد كه از بستري به بستر ديگر مي‌غلطد و مورخ از اينكه به سرچشمه‌اش راه پيدا كند يا از كرانه آسوده‌اي به جريان آن بنگرد، لذت مي‌‌برد. اين تصور، اكنون جاي خود را به دريايي داده است كه انسان ـ مورخ و غيرمورخ ـ در آن دست و پا مي‌زند و تمام مجاهدتي كه براي شناخت آن مي‌كند، بدان قصد است كه شايد بتواند براي خود خط سير آسوده‌اي بيابد كه از آن به ساحل توان رسيد. با اين‌همه، نه اين خط سير و اين ساحل را مي‌شناسد و نه بيم غرق شدن، وي را از حركت باز مي‌دارد. در چنين دريايي، امواج بر روي امواج مي‌غلطد؛ طبقه بر روي دوش فرد، درست مي‌شود؛ جامعه بر روي دوش طبقه به‌وجود مي‌آيد؛ خودآگاه و ناخودآگاه به‌هم در مي‌آميزد و گذشته و آينده به‌هم پيوسته مي‌ماند. بدين‌گونه تاريخ، در مفهومِ امروزي آن، يك زندگي است؛ نه زندگي طبقه يا ملت خاص، بلكه زندگي تمام انسانيت كه با يكديگر پيوند ناگسستني دارد و شايد ديگر نتوان عناصر و اجزاء آن را از هم جدا كرد». (عبدالحسين زرين‏كوب، تاريخ در ترازو، ص 23 ـ 24).

183. رضا داوري اردكاني، مقام فلسفه در دوره تاريخ ايران اسلامي، ص 29 ـ 30.

184. ر.ك: ويل دورانت، لذات فلسفه، ترجمه عباس زرياب، ص 237 ـ 238.

185. همان، ص 236.

186. «أما الانسان إذا ما إبتلاه فقدر عليه رزقه، فيقول ربّي أهانن * كلاّ بل لاتكرمون اليتيم * و لاتحاضّون علي طعام المسكين * و تأكلون التراث أكلاً لمّاً * و تحبّون المال حُبًّا جمّاً».( فجر: 16 ـ20).

187. برخي صاحب‌نظران اين تفاوت ميان تاريخ‌نگاري ديني و مادي را اين‌گونه ياد كرده‌اند كه تاريخ‌نگاري ديني مبتني بر حكمت تاريخ، و تاريخ‌نگاري مادي مبتني بر فلسفه تاريخ است. از نظر آنها، «حكمت تاريخ بر اين فرض مبتني است كه نيروهاي الهي، عوامل لطيف در اين جهان مداخله مي‌كنند. فلسفه تاريخ مي‌تواند بر پايه عليتي استوار شود كه هرگونه وضعيت استعلايي را از ميان مي‌برد؛ فلسفه تاريخ مي‌تواند نوعي عرفي شدن بنيادين حكمت تاريخ و يا نمونه بارز سكولاريزاسيون باشد. حكمت شيعي، به نوبه خود، نوعي حكمت تاريخ پيشنهاد مي‌كند كه تاكنون نظر تاريخ‌نويسان فلسفه را به خود جلب نكرده است». (هانري كربن، تاريخ فلسفه اسلامي، ص 399 ـ 400).

188. همان، ص 95.

189. همان، ص 92 ـ 93.


نويسنده: احمد رهدار

منبع: تاريخ در آئينه پژوهش -


دسته ها : عمومی
يکشنبه 1390/3/1 12:7
X